آرشیو دسته بندی

داستان

داستـان/ تجــــربــه

دقیقاً جلوی پایم ترمز کرد. شیشه تا نیمه پایین آمد. خم شدم. سی و هفت، هشت ساله بود. موهای شقیقه­اش جو گندمی شده بود. صورتش را صبح نتراشیده بود. بوی عطر آزورا از شیشه دوید بیرون. ضبط خاموش بود. چشم­هایش مستقیم و بی­واهمه نگاهم می­کرد.…
بیشتر بخوانید...

داستان/ ناشکری

برگشتم نگاهش کردم، تسبیحش از لبۀ تخت آویزان بود. آرام آرام دانه ‌های گرد و سبز رنگش را از بین انگشتانش رد می ‌کرد. صدای آرام صلواتش سکوت خانه را می‌ شکست. بغض گلویم را گرفته بود، دوباره برگشتم و صورتش را بوسیدم. لبخند گرمی تحویلم داد و…
بیشتر بخوانید...

داستان/ ماه گرفتگی

فرید مرا به اتاق عمل برد. هشت ساعت در اتاق عمل بودم. پانزده روز بعد فرید دوباره مرا به اتاق عمل برد و جای بخیه­ها را پیلینگ شیمیایی کرد. امروز قرار است پانسمان را بردارد. مطمئنم عملش خوب بوده.
بیشتر بخوانید...

لاک صورتی

بیش از سه روز نتوانستند امام زاده قاسم بمانند. هاجر صبح روز چهارم، دوباره بقچه خود را بست، و گیوه نوی را که وقتی می ‌خواستند به این ییلاق سه روزه بیآیند، به چهار تومان و نیم از بازار خریده بود، ور کشید و با شوهرش عنایت الله به راه افتادند.
بیشتر بخوانید...

داستان / خانه شنی

دیگه الآن دلواپس چی باشم مادر؟ دستم که تو جیب خودمه، بچه هامم که پیشم هستن. خدا بزرگه. اونی که بیاد خواستگاری دخترم، شعور داره. میاد تحقیق می کنه و می فهمه که شوهرم غیرت نداشت. یه عمر من کار کردم و اون خورد.
بیشتر بخوانید...

داستان/ کلینیک بصیر

بابا چانه اش حسابی گرم شده بود. لبخند می زد و نگاه ملاطفت آمیزی به منشی جوان می انداخت. نگاهی که هرگز ندیده بودم به مادرم بکند. نفهمیدم بابا چی گفت که هر دو زدند زیرخنده. نه سن و سالشان بهم می خورد نه جنسشان. چه چیزی آن دو را کنار هم نگه…
بیشتر بخوانید...

داستان/ آه

زن های محل همه جمع بودند، کناری نشست و پاهایش را جمع کرد، چشم که چرخاند نگاهش با نگاه معصومه خانم، هوویش، چفت شد. او با غضب به اقدس نگاه می کرد، با دیدن او به سرعت در گوش اشرف دخترش که کنارش قوز کرده بود چیزی گفت. اشرف مثل فشفشه از جا…
بیشتر بخوانید...

داستان / روزگــــــــار بی بی

آن روز وقتی رسیدم، بی ­بی جلوی دهان و بینی ­اش را با روسری بسته ­بود و داشت ایوان را آب و جارو می­ کرد. صدای امین هم تا دم در می ­آمد که داد و فریاد راه ­انداخته ­بود. بی ­بی شب قبلش پشت تلفن بهم گفته ­بود دم غروبی، به هوای بردن یونجه…
بیشتر بخوانید...

داستان/ از دوران کودکی 1

بروسی، پسربچه‌ ای که والدینم درباره ‌اش سخن می‌ گفتند، تقریباً دیگر از افق فکری من بیرون رفته بود، حداکثر شاید هنوز خاطره‌ ای تقریباً کم نور و در حال خاموش شدن بود. و اکنون شخصی که حتی نامش نیز می ‌بایست از خاطرم رفته باشد مبارزه‌ جویانه…
بیشتر بخوانید...

داستان/ لاک صورتی 2

هاجر در راه امامزاده قاسم به خانه اش اشتباهی شاه آباد از اتوبوس پیاده شد و دل به دریا زد و راهی لاله زار و کوچه مهران شد تا دیدی بزند که از قضا با بساط پسر دستفروش مواجه شد که در بساطش همه خرده ریزهای آرایشی از جمله لاک را جمع کرده بود.…
بیشتر بخوانید...

داستان/ حارزنج1

فرفره را روبرویم می گیرم و آهی بلند به طرفش بیرون می دهم، می چرخد. همراه با چرخش فرفره سوالی هم در ذهن من می چرخد و می پیچد: "بچه های شهر را هم به همین سادگی می شود خوشحال کرد؟ با یک تکه کاغذ مربع شکل که روی حصیری جا خوش کرده."
بیشتر بخوانید...