داستان/ زهر شیرین

زنی فریاد می زد و می گریست ، گویی صدایش از اعماق وجودم ، گاهی هم از دور دست ها می آمد .
زن پیوسته می گفت : نرو… ! نرو… ! بایست !

0

نفس در سینه ام جس شده بود .در تاریکی جلو رفتم .

با لای سرم آسمان بود .ماه در افق پشت ابری پنهان شده بود .

هیاهویی وهم انگیز ، وحشت از تنهایی تا مغزاستخوانم را به لرزه در آورده بود.

آرام به پشت چرخیدم وسعی کردم نیم نگاهی به صاحب صدا بیندازم . صدا بغض آلود ووحشت زده بود. نور خیره کننده ای تاریکی محض را شکافت .  

 درمیان نور، زنی رادیدم با موهای سفید موج دار وصورتی پیر وچروکیده  با ناخن های بلند، صورتش را می خراشید و فریاد می زد واشک می ریخت .

 با دیدنش سخت هراسان شدم ، آرام آرام جلو رفتم ، خوب درصورتش خیره شدم، چشمهایش را درحدقه چرخاند وبه من نگاه کرد. با ناباوری سرجایم میخکوب شدم ، خودم بودم؛ آن زن خودم بودم .

تا آمدم چیزی بپرسم، آن زن با ضجه وناله گفت: غیبتٰ،غیبت مردم را کرده ام ، آبروی مردم را برده ام…

هنوز گیج وحیران این صحنه بودم که صدای شیون زن دیگری مرا به سمت خودش کشاند .

دیدم زنی  رنگ صورتش خاکستری شده، دور چشمانش طوق سیاه انداخته، درحال استفراغ  کردن است واز دهانش خون لخته شده همراه با چرک بیرون می آید.

 مضطرب شدم، به سمتش دویدم، خواستم به او کمک کنم، چشمم را به چشمش دوختم، وقتی درچهره اش دقیق شدم، خودم بودم؛ بازخودم بودم .

ازترس فریاد کشیدم، عقب عقب رفتم، نقش برزمین شدم، تا خواستم  با اشاره از او چیزی بپرسم با بغضی در گلو گفت : آن قدربد گویی مردم را کرده ام، ادای مردم را درآوردم، خلق خدا را مسخره کرده ام  تا به این روز افتادم  .

ناگهان همهمه ای گنگ به گوشم رسید، صدایی که انگار از ته چاه  بیرون می آمد. تشنه ام، خیلی تشنه، آب !…آب ! …

 به اطرافم نگاه کردم ، زنی را دیدم که درصندوقی ازآتش قرار گرفته  ولب هایش از تشنگی ترک برداشته  وخون از لب هایش جاری بود .

هر وقت که می گفت آب، به او آب چرکین می دادند تا بنوشد .

خواستم بروم به او کمک کنم شاید برایش آب گیر آوردم، شاید نجاتش دادم .

جلو رفتم، خوب به چهره اش نگاه کردم؛ این بارهم خودم بودم .

نفس در سینه ام گره خورده بود، به سختی نفس می کشیدم . احساس کردم، آتش در درونم شعله می کشد، تا خواستم چیزی از او بپرسم ناله کنان بریده بریده گفت: مشغول الذمه مردم هستم ، حق مردم در گردن من است، حق مردم را نداده ام .

به سختی اعضای  کرخت شده ام را حرکت دادم و سر جایم نشستم. صدای ناله وضجه وشیون آدمها از دور ونزدیک  دردل شب می پیچید، گیج  ومنگ  شده بودم. لب هایم را از ترس محکم گاز گرفته بودم، خون از لب هایم جاری شده بود.

 در نور بی رمق ماه کمی آن طرفتر زن دیگری را دیدم  گوشت تن خود را می خورد، به سختی از جایم بلند شدم، سرم گیج می رفت یک قدم برداشتم، زیر پایم خالی شد، با صورت روی زمین افتادم، به زحمت خودم رابه آن زن رساندم . وقتی که خوب  به چهره سیاه شده اش نگاه کردم؛ باز خودم بودم . تا آمدم چیزی بپرسم آن زن با ناله گفت: غیبت وسخن چینی مرا به این روز انداخته است .

 چنان آهی کشیدم که سینه ام از درد منقبض شد. دردی جانکاه تمام وجودم را فرا گرفت. تلو تلوخوران وبی هدف شروع به راه رفتن کردم، مستاصل و درمانده به هرسو می رفتم .

با صدایی فریاد آلود گفتم  :آه ! چقدر هوا گرم است، دارم از تشنگی هلاک می شوم .

صدایی  خشن گفت : برایت آب جوشان آورده ام .

از شنیدن این سخن سخت حالم بد شد.

دقایقی بعد با ناله گفتم : چقدر گرسنه ام .

 صدایی گفت: گوشت برادر مُرده ات را آورده ام، بخور.

از شنیدن این سخن حالت تهوع پیدا کردم .

گفتم : چقدر خسته ام؛ توان راه رفتن ندارم . صدایی را از درون خودم شنیدم که نالان و زجرآلود گفت : مگر نشنیده بودی که خداوند دوست ندارد کسی با سخنان خود بدی های دیگران را اظهار کند .

 مگر نشنیده بودی  ، وای بر هرعیب جوی مسخره کننده ای !      

 مگر نشنیده بودی کسی  که غیبت می کند  گویی گوشت برادر مرده خود را می خورد …       

   کم کم انعکاس نور ماه تحلیل می رفت .                                                                 

ناگهان تکانی خوردم واز خواب پریدم .

تمام بدنم مانند تکه ای چوب شده بود و به رختخواب چسبیده بودم .

 ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود. لرزم گرفت، خودم را جمع کردم، لحاف را تا بالای سرم بالا کشیدم، نمی توانستم آنچه را دیده بودم، باور کنم . از ترس اینکه دوباره آن صحنه ها را ببینم  نمی توانستم  لحظه ای پلک هایم روی هم بگذارم .

   سخت در فکر فرو رفتم . یادم آمد صبح تا شب، پشت سرمردم حرف می زنم، حرفهایی  که اصلا مطمئن نیستم راست است یا دروغ !                      

   گاهی هم از خودم حرف دروغ درمی آورم ، اگرهم کسی عیب  یا مشکلی دارد به همه می گویم که فلانی چنین است وچنان است .

 کارم شده سخن چینی وغیبت وادای مرد م را درآوردن وخندیدن …                                                                                                

  همین طور که صحنه های خواب جلوی چشمانم بود. یادم آمد  دیشب که  مهمانی بودیم در حالی که پشت سر لیلا، زن داداشم ایستاده بودم، به خواهرهایم نگاه کردم وچشمک زدم وابرو بالا انداختم و با دست، اشاره تمسخر آمیز کردم، با اشاره به همه فهماندم که یک وجب قد دارد وبد قیافه است و آبروی او را بردم .                                             

  چند روز پیش جلوی همه همسایه ها که دورهم جمع شده بودیم، ادای سکینه خانم را درآوردم که  لنگ لنگان راه می رود وکمی هم لکنت زبان دارد وحسابی با چند تا همسایه ها خندیدیم .

یک لحظه به خاطر آوردم که هروقت پولی ، وسیله ای، چیزی از کسی می گیرم دیگر به صاحبش بر نمی گردانم.                                    

 از همه بدتر حرف خانه این همسایه را به آن خانه می برم و حرف خانه  آن همسایه   را به این خانه می برم. حرف های محرمانه شان را به همه می گویم. بعد هم آنها را قسم خدا و پیغمبر وامام می دهم که نروی بگویی ها، بین خودمان باشد .               

  چند روز پیش که برای دختر طیبه خانم خواستگار آمده بود برای تحقیق .

آنقدر بد گفتم و بد گفتم  که حد نداشت وازهمه بدتربه دخترمردم بُهتان زدم و گفتم: ” دختره از صبح تا شب با پسرها توی خیابونها می گرده ، اصلا خانواده سالم واصیلی نیستند .”

خلاصه کاری کردم که آنها حسابی پشیمان شدند و رفتند و برنگشتند .

 دراین پنجاه سال عمرم غیبت مانند زهری مهلک، برایم شیرین ولذت بخش وگوارا، مانند عسل بود.

هنوز گیج ومنگ صحنه های خواب بودم که صدای اذان به گوشم رسید.

به سختی از جایم بلند شدم تا بروم وضو بگیرم ونماز بخوانم  واز خدا وند طلب مغفرت کنم .

اما  مانده ام ، چه طوری و با چه رویی از همسایه ها و فامیل حلالیت بطلبم و آمرزش بخواهم.

/انتهای متن/

درج نظر