داستان/ حارزنج1
فرفره را روبرویم می گیرم و آهی بلند به طرفش بیرون می دهم، می چرخد. همراه با چرخش فرفره سوالی هم در ذهن من می چرخد و می پیچد:
"بچه های شهر را هم به همین سادگی می شود خوشحال کرد؟ با یک تکه کاغذ مربع شکل که روی حصیری جا خوش کرده."
بیشتر بخوانید...
بیشتر بخوانید...