آرشیو دسته بندی

داستان

داستـان/ تجــــربــه 2

بعد از کلی وقت بالاخره سوار یک ماشین بی ام دبلیو 530 ای، مشکی شد. تو کافی شاپ که نشستند د هصحبت سر قیمت شد و این که شوهر دارد یا نه. او هم پرسید که شما زن داری؟ بعد هم پرسید که اصلا چه اهمیتی داره شوهر داشتن من. و او گفت که دوست نداره به…
بیشتر بخوانید...

رمان/ ماه من6

مهرنوش بعد از دیدن رسول به هم می ریزد. وسط تمرین نمایش شروع می کند به گریه کردن. سمیر او را دلداری می دهد. در راه برگشت به خانه مهرنوش با خودش فکر می کند برای فراموش کردن گذشته، سمیر اسباب بازی خوبی ست. فقط این وسط مستانه مزاحم است.
بیشتر بخوانید...

رمان/ ماه من5

مهرنوش بازیگر مقابل سمیر از سر تنهایی و برای فراموش کردن عشق قدیمی اش با سمیر دوست شده است . اما حضور مستانه کمی این دوستی را پیچیده کرده. مهرنوش شب یلدا مشغول مرور خاطرات آشنایی اش با سمیر است.
بیشتر بخوانید...

پیرمرد بر سر پل

من پل را تماشا می کردم و فضای دلتای ایبرو را که آدم را به یاد آفریقا می انداخت و در این فکر بودم که چقدر طول می کشد تا چشم ما به دشمن بیفتد و تمام وقت گوش به زنگ بودم که اولین صداهایی را بشنوم که از درگیری، این واقعه همیشه مرموز، بر می خیزد…
بیشتر بخوانید...

رمان/ ماه من 4

مستانه و سمیر بعد از سه ماه آشنایی با هم ازدواج می کنند، البته ازدواج موقت. اما بعد از مدتی فاصله ی مستانه و سمیر بخاطر حضورش در یک تئاتر بعنوان بازیگر هر روز زیادتر می شود؛ مستانه احساس می کند این فاصله بخاطر بازیگر مقابل سمیر، مهرنوش…
بیشتر بخوانید...

رمان /ماه من3

مستانه شب یلدا تنها در خانه نشسته و گذشته اش را مرور می کند، همسرش سمیر خانه را ترک کرده است. مستانه به تمام حرف ها وگذشته ی سخت سمیر شک کرده. او در حال مروز زندگی گذشته خودش و اشتباهاتش با سمیر است.
بیشتر بخوانید...

داستان/ تاوان يك آه

پیرزن گونه هایش خیس می شود. زن نگاهی به او می اندازد و می گوید: اون جوری نگاه نکن یادت که نرفته مادرت گوشه ی آسایشگاه مُرد؟ تو دختر بودی طاقت نیاوردی مادرت که سر پا بود رو نگه داری حالا از من که دختر مردمم چه انتظاری داری؟
بیشتر بخوانید...

رمان /ماه من2

مستانه در خانه تنهاست. سمیر ظاهرا باز رفته به غار تنهایی اش یا نه، با هم قهر کرده اند. مستانه گذشته و خاطراتش با سمیر را مرور می کند. حالا او شک کرده به عشق سمیر، به حرفهایی که در مورد گذشته اش زده، در مورد خواهر و مادرش. از طرفی نمی…
بیشتر بخوانید...

داستان/ گیلدا

همه زنبیلها را به پشتش بست و یک زنبیل بزرگ پر از گل را هم به سرش بست. شلیته ‌اش را بالا گرفت و وارد آب رودخانه شد. سرعت آب خیلی بالا بود. گیلدا به زحمت می توانست قدم از قدم بردارد از طرفی سرمای زیاد آب دست و پاهایش را کرخت کرده بود. به زحمت…
بیشتر بخوانید...

رمان / ماه من

تازگی ها شک کرده. نکند این قصه هم یکی از هزار قصۀ دروغ سمیر باشد. ولی آن کابوس ها، تب لرزهای بدش، گریه های تا صبح، گرفتن محکم دست مستانه. اینکه برایش لالایی بخواند آن هم لالایی که مادرش برایش همیشه می خوانده. مزۀ دهان مستانه تلخ می شود.
بیشتر بخوانید...

داستان/ عروسک باربی

نزدیک غروب بود. سرکلاس مابین خواب و بیداری به محدثه پیام دادم چه خبر از شیوا؟ هفت هشت ساعتی می ‌شد که از عملش می ‌گذشت، پرسیدم: به هوش اومد این عروسک باربی؟ نت گوشی ام ضعیف بود و هی قطع و وصل می‌ شد تا اینکه پیام محدثه ظاهر شد: انیس برای…
بیشتر بخوانید...

داستان/ صلیب گمشده

سیده سمیه سیدیان در رشته ی گرافیک تحصیل کرده و در سال 89 به صورت حرفه ای به داستان نویسی روی آورده است. چاپ چند داستان کوتاه در نشریه های مختلف و حضور موفق در جشنواره های داستانی مثل بسیج هنرمندان، جشنواره داستان یوسف در کارنامه ی فعالیت…
بیشتر بخوانید...