محیا سادات هاشمی 38 posts 0 comments

علی اکبرمجروح از جبهه برمی گردد و ریحانه نیمه های شب در خانه را روی او و سجاد که همراهی اش می کند، باز می کند. همه ی اهل خانه خوابند. یکی از پاهای علی اکبر مجروح شده و او حرف از قطع شدن پایش می زند.

ریحانه زمان دفن علی اکبر را هم در ذهن خودش تجسم می کند. اما وقتی سجاد به خانه می رسد معلوم می شود که او مجروح شده و نه شهید. وقتی ریحانه در را باز می کند و با تعجب علی اکبر را با سجاد می بیند و ...

پیکر علی اکبر را دوستانش می آورند. ریحانه سعی می کند و گریه نکند و خودش صورت علی اکبر را باز می کند. حالا او با عشقش خداحافظی می کند و ...

ریحانه بدجور دلتنگ شوهرش شده است. پس طاقت نمی آورد و به خانه ی پدر شوهرش می رود. در آنجا سجاد با همراهش تماس می گیرد و بعد به خانه می آید و قبل از همه به ریحانه خبر شهادت علی اکبر را می دهد. ریحانه شوکه می شود ...

ریحانه در خانه ی خودشان هست که با دیدن اخباری از مدافعین حرم، دلتنگی اش شدیدتر می شود. در خانه طاقت نمی آورد و به خانه مادرشوهرش می رود و حالا ادامه ی ماجرا...

ریحانه به خانه علی اکبر می رود . علی اکبر تلفن می کند و با او صحبت می کند و بعد از چند جمله، سریع قطع می کند. پس از آن ریحانه به یاد روز وداع با علی اکبر به پشت بام می رود در حالی که بسیار نگران و مضطرب است.

ریحانه برای کم کردن دلتنگی از دوری علی اکبر به دیدن خانواده علی اکبر می رود. زهرا خانم از دیدن عروسش خیلی خوشحال می شود. فاطمه هم به ریحانه گلایه می کند که چرا از وقتی که علی اکبر به سوریه رفته، به آنها سر نزده ...

علی اکبر به سوریه می رود و ریحانه شدیداً دلتنگش است. نه روز از رفتن شوهرش می گذرد و مادر ریحانه وقتی می بیند که که او دیگر طاقت دلتنگی ندارد، شب تا صبح گریه می کند، به او سفارش می کند که به دیدن خانواده ی علی اکبر برود.

علی اکبرپس از خداحافظی با ریحانه، راهی جبهه می شودف در حالی که ریحانه دلش شور می زند و بعد از آن است که یادش می افتد که کاسه ی آب را پشت سر او نریخته است.

علی اکبر قبل از رفتن به جبهه ریحانه را عقد را می کند و از همگی می خواهد تا برای خدا حافظی به فرودگاه نیایند و در همان خانه با او خداحافظی کنند. فقط خداحافظی با ریحانه می ماند.

علی اکبر، می خواهد ریحانه را قبل از رفتن به سوریه عقد کند و قول می دهد که اگر از سوریه برگردد نام شان در شناسنامه ی یکدیگر برود. پدر و مادربه زحمت راضی می شوند و بالاخره خطبه عقد خوانده می شود.

علی اکبر می خواهد قبل از رفتن به جبهه ریحانه را عقد کند و باعث تعجب همه می شود. زهرا خانم با عقد مخالف است اما حسین آقا وقتی می بیند ریحانه موافق است، همسرش را راضی می کند.