داستان بلند/ مدافع عشق37

ریحانه زمان دفن علی اکبر را هم در ذهن خودش تجسم می کند. اما وقتی سجاد به خانه می رسد معلوم می شود که او مجروح شده و نه شهید. وقتی ریحانه در را باز می کند و با تعجب علی اکبر را با سجاد می بیند و …

2

 – علی!

لب هایت بهم می خورد: جووونِ علی!

موهایت بلند شده و تا پشت گردنت آمده و همین طور ریشت که صورتت را پخته تر کرده. چشم های خمار و مژه های بلندت دلم را دوباره به بند می کشند. دوست دارم به آغوشت بیایم و گله کنم از روزهایی که نبودی… بگویم چند روزی که گذشت از قرن ها هم طولانی تر بود. دوست دارم از سر تا پایت را ببوسم. دست در موهای پرپشت و مشکی ات کنم و گرد و خاک سفر را بتکانم، اما سجاد مزاحم است. از این فکر بی اختیار لبخند می زنم.

نگاهم در نگاهت قفل و کل وجودمان درهم غرق شده. دست راستم را روی یقه و سینه ات می کشم.

– آخ! خودتی؟ خودِ خودت؟ علی من برگشته؟

نزدیک تر می آیم. با چشم اشاره می کنی به برادرت و لبت را گاز می گیری. ریز می خندم و فاصله می گیرم. پر از بغضی! پر از معصومیت در لبخندی که قطرات باران و اشک خیسش کرده.

سجاد با حالتی پُر از شکایت و البته به شوخی می گوید: ای بابااا بسه دیگه. مردم از بس وایسادم… بریم تو بشینید روی تخت هی بهم نگاه کنید.

هر دو می خندیم. خنده ای که می توان هق هق را در صدای بلندش شنید. سجاد ادامه می دهد: راست می گم دیگه. حداقل حرف بزنید دلم نسوزه. در ضمن بارون هم داره شدید می شه ها.

تو دست مشت شده ات را آرام به شکمش می زنی و با خنده می گویی: چه غر غرو شدی سجاد! باید یه سر ببرمت جنگ تا آدم بشی.

سجاد مردمکش را در کاسه چشمش می چرخاند و می گوید: ان شاء الله.

چادرم را روی صورتم می کشم. می دانم این کار را دوست داری.

– آقا سجاد… اجازه بدید من کمک کنم.

سجاد می خندد و می گوید: نه زن داداش. علی ما یه کم سنگینه. کار خودمه…

نگاهت همان را طلب می کند که من می خواهم. به برادرت تنه می زنی و می گویی: خسته شدی داداش برو…خودم یه پا دارم هنوز… ریحانه هم یه کم زیر دستمو می گیره.

سجاد از نگاهت می خواند که کمک بهانه است. دلمان برای همسرانه هایمان تنگ شده. لبخند شیرینی می زند و تا دم در همراهیت می کند. لِی لِی کنان کنار در می آیی و کف دستت را روی دیوار می گذاری…

سجاد از زیر دستت شانه خالی می کند و با تبسم معنا داری یک شب به خیر می گوید و می رود.

حالا مانده ایم تنها… زیر بارانی که هم می بارد و هم گاهی شرم می کند از خلوت ما و رو می گیرد از لطافتش. تاریکی فرصت خوبی است تا بتوانم در شیرینی نگاهت حل شوم. نزدیک می آیم. آنقدر نزدیک که نفس های گرمت پوست یخ کرده صورتم را می سوزاند. با دست آزادت چانه ام را می گیری و زل می زنی به چشم هایم. دلم می لرزد!

– دلم برات تنگ شده بود ریحان…

دستت را با دو دستم محکم فشار می دهم و چشم هایم را می بندم. انگار می خواهم بهتر لمس پر مهرت را احساس کنم. پیشانی ام را می بوسی، عمیق و گرم. وسط کوچه زیر باران… از تو بعید است. ببین چقدر بیتابی که تحمل نداری تا به حیاط برویم و بعد مشغول دلتنگیمان شویم!

ریز می خندم و می گویی: جونم! دلم برای خنده های قشنگت تنگ شده بود.

دستت را سریع می بوسم.

– چرا این جوری کردی!؟

کنارت می ایستم و درحالی که تو دستت را روی شانه ام می گذاری جواب می دهم: چون منم دلم برای دستات تنگ شده بود.

لی لی کنان با هم داخل می رویم و من پشت سرمان، در را می بندم. کمک می کنم روی تخت بنشینی… چهره ات لحظه نشستن جمع می شود و لبت را روی هم فشار می دهی. کنارت می نشینم و مچ دستت را می گیرم.

– درد داری؟

– اوهوم… پامه.

نگران به پایت نگاه می کنم. تاریکی اجازه نمی دهد تا خوب ببینم.

– چی شده؟

– چیزی نیست… از خودت بگو.

– نه بگو چی شده؟

پوزخندی می زنی و می گویی: همه شهید شدن، اونوقت من…

دستت را روی زانوی همان پای آسیب دیده می گذاری.

– فکر کنم دیگه این پا، برام پا نشه.

چشم هایم گرد می شود.

– یعنی چی!؟

– هیچی. برای همین می گم نپرس!

نزدیک تر می آیم.

– یعنی ممکنه..؟

– آره ممکنه قطعش کنن!… هر چی خیره حالا!

مبهوت خونسردی ات، لجم می گیرد و اخم می کنم.

– یعنی چی هر چی خیره!؟ مو نیست که کوتاه کنی، دوباره در بیاد. پاست.

لپم را می کشی و می گویی: قربون خانومم برم. شما حالا حرص نخور…

وقت قهر کردن نیست. باید هر لحظه را با جان بخرم. سرم را کج می کنم.

– برای همین دیر اومدید؟ آقا سجاد پرسید همه خوابن؟… بعد گفت بیام در رو باز کنم.

– آره. نمی خواست خیلی هول کنن با دیدن من. منتظریم آفتاب بزنه بریم بیمارستان.

– خب بیمارستان شبانه روزیهِ که.

– آره، اما سجاد خسته است. خودم هم حالشو ندارم.

سکوت می کنی و وقتی نگاه خیره ی مرا می بینی، ادامه می دهی: راستش اینایی که گفتم همه اش بهونه است. دیگه پامو نمی خوام. خشک شده.

تصورش برایم سخت است. تو یک پا نداشته باشی؟ با حالی گرفته به پایت خیره می شوم…که ضربه ای آرام به دستم می زنی.

– اووو حالا نرو تو فکر!

تلخ لبخند می زنم و می گویم: باورم نمیشه که برگشتی…

چشم هایت پر از بغض می شود.

– خودم هم باورم نمیشه! فکر می کردم دیگه بر نمی گردم، اما انتخاب نشده بودم.

دستت را محکم می گیرم و می گویم: انتخاب شدی که تکیه گاه من باشی…

نزدیک می آیی و سرم را روی شانه ات می گذاری.

– تکیه گاه تو بودن که خودش عالمیه.

می خندی… سرم را از روی شانه ات بر می داری و خیره می شوم به لب هایت… لب های ترک خورده میان ریش خسته ات که در هر حالی بوی عطر می دهد. انگشتم را روی لبت می کشم.

– بخند!

می خندی…

– بیشتر بخند!

نزدیکم می آیی و صدایت را بم و آرام می کنی و در گوشم می گویی: دوستم داشته باش!

– دارم.

– بیشتر داشته باش!

– بیشتر دارم!

بیشتر می خندی.

– مریضتم علی.

تبسمت به شیرینی شکلات نباتی عقدمان می شود. جلوتر می آیی و صورتم را می بوسی…

ادامه دارد…

داستان بلند/ مدافع عشق ۳۶

/انتهای متن/

نمایش نظرات (2)