داستــــان/ ســـــــتـم 2
امیر سارا را با دست خالی از خانه بیرون می کند و از او هم طلاها و هم حتی گوشی اش را می گیرد. حالا سارا به خانه فقیرانه و محقر پدری برگشته است.
نور چراغ برق روی برف های سطح زمین نشسته بود و روشنایی کمرنگی به کوچه بخشیده بود. پیرمردی مشمای سیاهی را روی سرش گذاشته بود و لنگان لنگان به پیش می رفت. آسمان دانه های درشت برف را بر سر کوچه می ریخت. کامیونی از پایین کوچه به طرف خانه می آمد. هری دلش ریخت. قلبش گویا مشت شده بود و محکم به قفسه ی سینه اش می کوبید. نفس نفس می زد.
– یعنی ممکنه امیر اومده باشه دنبالم؟
نور امیدی به دلش تابیده شد که با عبور کامیون از مقابل چشم هایش به خاموشی نشست. از پنجره فاصله گرفت و کنار بخاری نشست. صدف به پشتی تکیه داده بود و سریال تلویزیونی را تماشا می کرد. نرگس هم در آشپزخانه چای درست می ریخت. مادر به سارا خیره شده بود که غافل از همه به نقطه ای نامعلوم چشم دوخته بود.
– دخترم…
سارا به خودش لرزید. مادر آهی کشید.
– چرا این همه مدت از ما پنهان کردی؟
سارا بغض اش را فرو خورد.
– دو تا دختر مجرد توی خونه داریم که از سن ازدواجشونم گذشته، نمی خواستم منم…
مادر حرفش را قطع کرد.
– وقتی تلاشت برای نگه داشتن یه زندگی هیچ فایده ای نداشته، نباید اینقدر خودتو ذلیل می کردی.
نرگس سینی چای را مقابل آنها گذاشت. چشم های درشت و سیاهش را به صدف دوخت.
– بفرما چای.
صدف خندید. دندانهای ریز و سفیدش پیدا شد و گونه هایش چال افتاد.
– به به! این چایی خوردن داره.
آمد، کنار سارا نشست و دستش را روی شانه ی او گذاشت.
– غمت نباشه آبجی. خودم یه کار برات پیدا می کنم، مشغول میشی و همه چی از یادت میره.
نرگس استکان چای را به سارا داد.
– آبجی زمونه ی بی رحمیه. من که ترجیح میدم تا آخر عمرم مجرد بمونم.
در این حین صدای چرخیده شدن کلید در آمد. پدر قامتش خمیده بود و از زور سرما صورتش کبود شده بود. همراه خودش تودهای هوای سرد به هال آورد. کنار بخاری نشست و دست هایش را روی حرارت بخاری به هم میمالید.
سلام گرمی کرد و گفت: توی این هوا، دست فروشی هم نمیشه کرد.
صدف به طرف آشپزخانه رفت.
– لباس ها رو نیاوردی پس؟
پدر آهی کشید و کلاه نمدی اش را از سرش بیرون آورد.
– گذاشتمش پیش یه مغازه دار.
صدف استکان چای را مقابل پدرش گذاشت و لبخندی زد.
– غصه نخور بابا، یه روزم حیاط ما چراغونی میشه. تازه یه نیروی کار هم بهمون اضافه شده، از چی ناراحتی قربونت برم؟
لحن صدف همه را به خنده واداشت. پشت خندهی سارا بغضی سنگین نشسته بود که از شکستن آن امتناع می کرد. برخاست و به اتاق خواب رفت. مقابل آئینه ایستاد. صورت گرد و سفیدش، لاغر و استخوانی شده بود و پای چشم راستش هنوز کبود بود.
یاد روزی افتاد که جواب آزمایش قبل از عقدشان را گرفته بودند. امیر یک جعبه شیرینی خریده بود و سوار بر تاکسی به خانه ی پدر سارا میآ مدند که امیر بین راه به صورت سارا خیره شده بود. سارا اخم و لبخندش در هم آمیخته بود.
– چرا اینطوری نگام می کنی؟
امیر نگاه سرشار از محبتش را نثار سارا کرده بود.
– هیچ وقت از نگاه کردن به این صورت زیبا، سیر نمی شم.
سارا به خودش آمد. بغض اش شکست و اشک از چشم هایش جاری شد.
– پس چرا اینقدر زود سیر شدی امیر؟!
***
از تاکسی پیاده شد. هوا گرم شده بود. روی پیشانیا ش قطرههای عرق نشسته بود. احساس ضعف می کرد. دست هایش شروع به لرزیدن کرده بود. سرش را پایین انداخته بود و کوچه را پایین می آمد. مقابل در ایستاد. کلید انداخت و وارد خانه شد. مادرش حیاط را آب و جارو می کرد. با دیدن سارا جارو را گوشه ی حیاط انداخت و شیر آب را بست.
– چکار کردی دخترم؟
سارا لب های خشکیده اش را با زبان تر کرد.
– آرزو داشتم بمیرم ولی راهم به دادگاه و کلانتری باز نشه. دیگه خسته شدم بس که این راهو اومدم و رفتم. هیچ خبری ازش نیست. فکر نمی کردم یه همچین لاشخوری باشه. اونقد انصاف نداشت که لااقل جهازمو بالا نکشه.
مادر دست هایش را با دامنش خشک کرد.
– دیر جنبیدی دخترم.
سارا آهی کشید.
– با خودم گفتم شاید سرش به سنگ بخوره و بیاد دنبالم.
مادر دستش را روی شانه ی او گذاشت.
– اصل بد نیکو نگردد چون که بنیادش بد است
اصل سگ تازی نگردد چون که بنیادش سگ است
با هم به هال رفتند. مادر هندوانه ای را از یخچال بیرون آورد. آن را قاچ قاچ کرد و مقابل سارا گذاشت.
– بخور تا خنک بشی دخترم. نا امید نباش دخترم، رحمت خدا زیاده.
– مامان مدتیه همش به این فکر می کنم که بعضی آدما چطوری می تونن اینقدر سنگدل باشن؟! امیر چطوری جواب خدا رو می ده با این همه ظلمی که به من و شما کرد؟
مادر به پشتی تکیه زد.
– وقتی آدم از خدا فاصله بگیره و دلش لونه ی شیطون بشه، دچار قساوت قلب می شه.
سارا به پنجره چشم دوخت و توی فکر فرو رفت. از لای پنجره ی نیمه باز باد ملایمی می وزید که پرده های گل منگولی را به رقص درآورده بود. زنگ موبایلش به صدا درآمد. به خودش لرزید. نگاهی به شماره انداخت. نا آشنا بود. گوشی را به گوش اش نزدیک کرد.
– الو…
– خانم محمدی؟
– بله ، خودم هستم. بفرمایید.
– از کلانتری تماس می گیرم. طبق گزارشی که به دست ما رسیده، جسد فردی با مشخصات همسر شما در یک سانحه ی واژگونی خودرو…
گویا دیگر چیزی نمی شنید. گوشی از دستش افتاد و بهت زده به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود.
/انتهای متن/