بابای من یه قهرمانه، شهید شده
آنها که برای دفاع از حرم رفتند دلبسته ی دنیا نبودند اما عاشق زن و بچه و زندگی شان بودند ، منتها به جایی رسیدند که بالاتر از زن و بچه شان ، ائمه اطهار و خدا را می دیدند. همسر من به این نقطه رسیده بود.
این نگاه هدی است همسر علی اصغر شیردل شهید مدافع حرم از همسرش و رفتن او.
بنت الهدی کمالیان متولد ۶۲ در تهران است و همسر شهیدعلی اصغر شیردل که او هم در تهران متولد شده در سال ۵۷.
هدی روزهای قشنگی را که عاشقانه در کنار همسر و فرزندش گذرانده مرور می کند:
از طریق فامیلمون که قبلا مستاجر خانواده ی شوهرم بودن، به هم معرفی شدیم.
استخاره بهم گفته بود که عاقبت بخیر میشیم
خواستگاری به دلایلی شش ماه طول کشید و ما سه بار نه گفتیم. خانواده ی من خیلی به استخاره اهمیت می دادند. حرفای علی اصغر به دلم نشسته بود اما پدرم گفتن یه استخاره بکنیم ،جواب استخاره بد نمی اومد اما خوب هم نمی اومد، می گفت اولش سختی داره ولی اخرش عاقبت بخیریه.
من همیشه تو ذهنم این سوال پیش می اومد که اول و آخر یعنی چی؟مگه زندگی من قراره کوتاه باشه که اول و آخر داره؟! ولی هیچ وقت این موضوع رو جایی مطرح نمی کردم و بالاخره بعد رفت و آمد ها و آشنایی بیشتر بعد از شش ماه جواب مثبت دادیم.
و چون ایشون همیشه می گفتن من شما رو از حضرت معصومه گرفتم، خواستن که عقدمون قم برگزار بشه.
مهر پدری
سال ۸۸ خداوند یه فرزند پسر به ما داد و اسمش رو امیر علی گذاشتیم. چقدر تو اسمش با هم تفاهم داشتیم.
موقع زایمان که فهمید من مجبورم برم اتاق عمل، فقط یه فرصت خواستن که چند لحظه منو ببینن. بعدها همیشه می گفت: بیشترین وقتی که خیلی دلم برات سوخت و واقعا متاثر شدم، موقعی بود که می خواستی بری اتاق عمل .
امیر علی خیلی پدرش رو دوست داشت، بخصوص این دو سه سال آخر که عقل رس تر شده بود. همسر من عادت داشت از سر کار که می اومد خیلی با امیر علی بازی می کرد
موقع رفتن پیشونی منو بوسید
ما سیزده بدر تو یه باغی برنامه داشتیم ، ولی ساعت دو فرودگاه بودیم همگی. علی اصغر از من خواست که بمونم باغ، اما من گفتم حتما باهات میام فرودگاه، پدر مادرش هم که گفتن که ما هم می آییم فرودگاه.
موقع رفتنشون خیلی حس بدی داشتم، با اینکه ماموریت اولشون نبود، ولی این بار حس می کردم دیگه نمی تونم ببینم شون. کمی هم گریه کردم،هم من هم مادرشون.
نگاهم کرد و گفت: چی شده؟ چرا گریه می کنی؟ اتفاقی نیفتاده که.
خداحافظی خیلی برام سخت بود. برای اولین بار موقع رفتن دولا شد و پیشونی من رو بوسید.
تماس های خیلی عاشقانه
وقتی رفت، هر روز با هم تلفنی حرف می زدیم . یه بار زنگ زد و گفت: خیلی دلم تنگ شده برات.
در همون موقع امیر علی منو صدا زد که بریم بیرون. همسرم گفت که برو، بچه رو منتظر نذار.
گفتم: نه بابا، بچه مهم نیست، مهم من و شماییم، بچه بزرگ میشه میره سر زندگیش، این من و شماییم که برای هم می مونیم.
از صداش مشخص بود که خیلی از حرفم خوشحال شد. پرسید: واقعا میگی؟
گفتم: آره، حتما همینطوره.
کلا تماس که می گرفت چون همکاراش بودن زیاد ابراز محبت نمی کرد ولی یک بار زنگ زده بود و واقعا و از رو دلتنگی ابراز علاقه کرد.گفت: خیلی دوستت دارم، خیلی دلم برات تنگ شده.
من گفتم: عجیبه کسی دور و برت نیست؟
گفت: نه تنهام.
گفتم: خب همیشه یه وقتی زنگ بزن که کسی دور و برت نباشه، چرا هر بار زنگ می زنی دورت شلوغه؟
آخرین باری که تماس تلفنی داشتیم درست روز شهادت شون، حدود دو سه ساعت قبل شهادت شون بود، ولی دقیقا عین روزای دیگه بود، انگار نه انگار اونقدر خطر بهشون نزدیک بوده.
نه دلبسته ی دنیان نه دل بریده
همسرم و همرزم هاش که میرن سوریه واقعا احساس می کنم که دلبسته ی این دنیا نیستن ،اما بریده از دنیا هم نیستن.عاشق زن و بچشونن،عاشق زندگی شونن، ولی به جایی می رسن که بالاتر از زن و بچشون رو می بینن و اون ائمه اطهار و خداست.که همسر من به این نقطه رسیده بود.
وقتی غربت حضرت زینب رو دیدم
تو ماشین پشت فرمون بودن که تیر به پهلوش می خوره و یه یا علی می گه و رو فرمون می افته و همونجا شهید میشه ولی نمی تونن برش گردونن و پیکرشون هنونجا می مونه و به آرزوشون می رسن..
با خودم گفتم میرم سوریه از حضرت زینب پَسِت می گیرم، به این نیت می خواستم برم سوریه که بگم مگه برا دفاع از حضرت زینب نرفته بودی، پس من اگه بگم پست می دن، اما وقتی غربت حضرت زینب و وضعیت اونجا رو دیدم، دیگه دلم نیومد حرفی بزنم. وقتی دیدم اینقدر علاقه داشتی به اینجا که حتی پیکرت هم بر نگشته چرا من اصرار کنم که برگردی، همین جا بمون.
الان که دلم تنگ شه میرم بهشت زهرا ، اول قطعه مدافعان حرم و بعد میرم پیش عموم که شهید جنگ تحمیلی ان و با اینکه ندیدمشون ولی ارتباط نزدیکی حس می کنم باهاشون دارن،خیلی که دلم تنگ شه می رم مزار عموم و باهاش درد دل می کنم ، بهش میگم می دونم اینجایی، می دونم با همین، با خودش هم که می رفتیم بهشت زهرا ، پیش عموم می رفتیم.
بابام به قهرمانی رسید
مراسم یک هفته خونه ی خودمون بود و امیر علی خونه ی مامانم اینا می موند. گفته بودم اونجا کسی سیاه نپوشه و شبا بر می گشتم خونه ی مامانم و اصلا گریه نمی کردم اونجا .
علی اصغر چند روز قبل از شهادتش بهم گفت: هدی من اگه اتفاقی برام افتاد به امیر علی بگو بابات قهرمان بوده.
همون موقع من بهش گفتم: این حرفا چیه ؟
اون گفت: دقیق گوش کن، دقت کن ببین جی میگم. اگه شهید شدم به امیر علی بگو بابات یه قهرمان بود.
بالاخره تصمیم گرفتیم به امیر علی خبر شهادت پدرش رو بدیم.
بهش گفتم: می دونی بابا علی چی رو بیشتر از همه دوست داشت؟
گفت: اره منو.
گفتم: تو رو که خیلی دوست داشت، می دونی به جز تو چی رو خیلی دوست داشت؟
گفت: چی رو؟
گفتم: بابا علی خیلی دوست داشت شهید بشه، همیشه سر نمازاش دعا می کرد شهید شه. میدونی کیا شهید میشن؟
گفت: کیا؟
گفتم: قهرمانا شهید میشن.
گفت: بابای من قهرمان نیست، کی گفته بابای من قهرمانه.
بعد گفتم : بابات شهید شده.
امیر علی دو ساعت تموم عین یه آدم بزرگ نشست و گریه کرد.هی می گفت: ما بابا رو دیگه نمی بینیم؟ چه جوری بابا رو ببینم؟ دلم برا بابا تنگ شه چی کار کنم؟
گفتم: خودم هر کاری بخوای برات انجام می دم، خودم همه جا می برمت ه ر وقت دلت تنگ شد به خودم بگو.
اصلا جلوش گریه نمی کردم تا بچه قهرمانی باباش رو حس کنه و فکر نکنه مصیبت بزرگیه .
فرداش به امیر علی گفتم هیچ کس خبر نداره ازاین موضوع، تو به همه بگو.
بعد به خانواده همسرم گفتم که بیان خونه ی مامانم.
امیر علی که می خواست خبر رو بده، بغض تو گلوش بود ولی برای اینکه بگه خیلی مرده و خوشحاله از اینکه باباش شهید شده ، گریه نمی کرد. به همشون : می خوام یه خبری بهتون بدم . بابای من یه قهرمانه، بابامشهید شده.
دعواهای زن و شوهری بعد از شهادت!
الان هنوز با علی اصغر حرف می زنم، باهاش دعوا هم می کنم .اون اوایل خیلی از دستش ناراحت بودم. می گفتم تو اون چیزی که دوست داشتی رو انتخاب کردی و رفتی و منو گذاشتی با بچه و زندگی.
اینقدر که باهاش دعوا می کردم باهاش حرف و درد دل نداشتم.خیلی ازش دلگیر بودم و می گفتم اگه تو خوابم بیای که هر چی بخوام بهت میگم. یه چند باری به خوابم اومد و اولین بار هم حسابی باهاش دعوا کردم.
لذتِ بالندگیِ امیر علی مرهمِ غصه هامه
ما آدمها تا درون چیزی هستیم زیباییش رو درک نمی کنیم.همین یه چایی خوردن ساده خیلی آرامبخشه ولی وقتی از دستش بدیم تازه می فهمیم چه داراییِ ارزشمندی داشتیم. واسه همین الان که خیلی غصه می خورم به خودم میگم که بچم داره بزرگ میشه و باید از بزرگ شدنش لذت ببرم ،اینطوری به غصه هام غلبه می کنم.
/انتهای متن/