داستان بلند/ مدافع عشق 16

ریحانه در اعتراض و گله ازعلی اکبربا هیجان همه حرف های نگفته اش را به علی اکبر می گوید و در حال صحبت از فرط هیجان، بارها با دست زخمی اش را به سینه او می کوبد، طوری که بخیه های دستش باز می شود و علی اکبر او را به بیمارستان می برد و در بازگشت به خانه زهرا خانم که تمام حرف های ریحانه را شنیده، می خواهد از آنها سؤالاتی بپرسد.

0

چند قدم سمتم می آید و شانه هایم را می گیرد.
– بیا بشین کنار من.
و اشاره می کند به کاناپه سورمه ای رنگ کنار پنجره. کنارش می نشینم و تو ایستاده ای در انتظار سؤالاتی که ممکن بود بعدش اتفاق بدی بیفتد. زهرا خانوم دستم را می گیرد و به چشمانم زل می زند.
– ریحانه مادر! دق کردم تا برگردید. چند تا سؤال ازت می پرسم. نترس و راستشو بگو.
سعی می کنم خوب فیلم بازی کنم. شانه هایم را بی تفاوت بالا می اندازم و با خنده می گویم: وا مامان! از چی بترسم، قربونت بشم؟
چشم های تیره اش را اشک پر می کند.
– به من دروغ نگو همین.
دلم برایش کباب می شود.
– من دروغ نمی گم.
– چیزایی که گفتید. چیزایی که… این که علی می خواد بره، درسته؟
از استرس دست هایم یخ زده. می ترسم بویی ببرد. دستم را از دستش بیرون می کشم. آب دهانم را قورت می دهم.
– بله. می خواد بره.
تو چند قدم جلو می آیی و می پری وسط حرف من.
– ببین مادر من. بذار من بهت…
زهرا خانوم عصبی نگاهت می کند.
– لازم نکرده. اون قدر که لازم بود از زبون خودت شنیدم.
رویش را سمتم برمی گرداند و دوباره می پرسد: تو هم قبول کردی که بره؟
سرم را به نشانه تأیید تکان می دهم. اشک روی گونه هایش می لغزد.
– گفتی توی حرفات قول و قرار… چه قول و قراری با هم گذاشتید مادر؟
دهانم از ترس خشک شده و قلبم درسینه محکم می کوبد.
– ما… ما… هیچ قول و قراری… فقط… فقط روز خواستگاری… روز…
تو باز هم بین حرف می پری و با استرس بلند می گویی: چیزی نیست مادر من! چه قول و قراری آخه؟
– علی! یک بار دیگه چیزی بگی خودت می دونی.
با این که همه ی تنم می لرزد و از آخرش می ترسم، دست سالمم را بالا می آورم و صورتش را نوازش می کنم.
– مامان جون! چیزی نیست راست می گه. روزخواستگاری…علی اکبر… گفت که دوست داره بره و با این شرط … با این شرط خواستگاری کرد. منم قبول کردم. همین.
– همین؟ پس قول و قرارا همین بود؟ صحبت بی محلی و اهمیت ندادن… اینا چی؟
گیج شده ام و نمی دانم چه بگویم که به دادم می رسی.
– مادرمن! بذار اینو من بگم. من فقط نمی خواستم وابسته بشیم. همین.
زهرا خانوم از جا بلند می شود و با چند قدم بلند به طرفت می آید.
– همین؟ همین؟ بچه مردم رو دق بدی که همین؟ مطمئنی راضیه؟ با این وضعی که براش درست کردی؟ چقدر راحت میگی همین! بهش نگاه کردی؟ از وقتی که با تو عقد کرده نصف شده. این بچه اگر چیزی گفت درسته. کسی که می خواد بره دفاع اول باید مدافع حریم خانواده اش باشه. نه این که دوباره و سه باره دست زنشو بخیه بزنن. فکر کردی چون پسرمی، چشمم رو می بندم و می زنم به مادر شوهر بازی؟
از جایم بلند می شوم و سمتتان می آیم. زهرا خانوم به شدت عصبی است. سرت را پایین انداخته ای و چیزی نمی گویی. از پشت سر دستم را روی شانه مادرت می گذارم: مامان ترو خدا آروم باشید. چیزی نیست. دست من ربطی به علی اکبر نداره. من… من خودم همیشه دوست داشتم شوهرم اهل شهادت و جنگ باشه.
مادرت بر می گردد و با همان حال گریه می گوید: دختر مگه با بچه داری حرف می زنی؟ عزیزدلم؛ من مگه می ذارم باز هم اذیتت کنه. این قضیه باید به پدر ومادرت گفته بشه. بین بزرگترها باید حل بشه. مگه میشه همین باشه؟
– آره مامان به خدا همینه. علی نمی خواست وابسته ش بشم. به فکر من بود. می خواست وقتی می ره بتونم راحت دل بکنم.
به دستم اشاره می کند و با تندی جواب می دهد: آره دارم می بینم چقدر به فکرته.
– هست. هست به خدا. فقط… فقط… تا امشب فکر می کرد روشش درسته. حالا درست می شه. دعوا بین همه ی زن و شوهرها هست قربونت بشم.
تو دست هایت را از پشت دور مادرت حلقه می کنی.
– مادر عزیزم! تو اگر این قدر بهم ریختی چون حرف رفتن منو شنیدی فدات شم. منم که هنوز اینجام. حق با شماست اشتباه من بود. این قدر به خودت فشار نیار، سکته می کنی خدایی نکرده.
نگاهت می کنم. باورم نمی شود از کسی دفاع کرده ام که قلب مرا شکسته، اما نمی دانم چه رازی در چشمان غمگینت موج می زند که همه چیز را از یاد می برم. چیزی که به من می گوید مقصر تو نیستی و من اشتباه می کنم.
زهرا خانوم دست هایت را کنار می زند و از هال خارج می شود. بدون این که بخواهد حرف دیگری بزند. با تعجب آهسته می پرسم: همیشه این قدر زود قانع می شن؟
– قانع نشد. یه کم آروم شد. می ره فکر کنه. عادتشه. سخت ترین بحث ها با مامان سرجمع ده دقیقه ست، بعدش ساکت می شه و می ره توی فکر.
– خب پس خیلی هم سخت نبود.
– باید صبر کنیم نتیجه ی فکرشو بگه.
– حداقل خوبه قضیه ازدواج صوری رو نفهمیدن.
لبخند معنا داری می زنی. پیراهنت را چنگ می زنی و بخش روی سینه اش را جلو می کشی.
– آره. من برم لباسمو عوض کنم. بدجور خونی شده.

ادامه دارد …

داستان بلند/ مدافع عشق15

/انتهای متن/

درج نظر