داستان بلند/ مدافع عشق 15

ریحانه که از علی اکبر دلخور است، برای جلب توجه و در واقع انتقامجویی سر سفره کنار سجاد – برادر شوهر بزرگش- می نشیند و…شب هم در خانه مادرشوهرش و در تاریکی سجاد را به جای علی اکبر اشتباه می گیرد و دستش را روی شانه اش می گذارد. علی اکبر این صحنه را می بیند و …

0

دیگر کافیست، هر چه داد و بیداد کردی کافیست. هر چه مرا شکستی و من هنوز هم احمقانه عاشقت هستم کافیست. نمی دانم چه عکس العملی نشان می دهی اما دیگر کافیست برای این همه بی تفاوتی و سختی. دست هایم را مشت می کنم و لب هایم را روی هم فشار می دهم. کلمات پشت هم از دهانت خارج می شود و من همه را مثل ضبط صوت جمع می کنم تا چند برابرش را تحویلت دهم. لب هایم می لرزد و اشک به روی گونه هایم می لغزد.
– تو به خاطر تحریک احساسات من حاضری پا بذاری روی غیرتم؟
   این جمله ات می شود شلیک آخر به منی که انبوهی از باروتم. سرم را بالا می گیرم و زل می زنم به چشمانت. دست سالمم را بالا می آورم و انگشت اشاره ام را سمتت می گیرم.
– تو! تو غیرت داری؟ غیرت داشتی که الآن دست من این جوری نبود. آره… آره گیرم که من زدم زیر همه چیز. زدم زیر قول و حرفای طی شده… تو چی؟ تو هم به خاطر یه مشت حرف زدی زیر غیرت و مردونگی؟
   چشم هایت گرد و گردتر می شوند. من درحالی که از شدت گریه به هق هق افتاده ام ادامه می دهم:
تو هنوز نفهمیدی، بخوای نخوای من زنتم، شرعاً و قانوناً. شرع و قانون حرفای طی شده حالیش نیست. تو اگر منو مثل غریبه ها بشکنی تا سرکوچه ام نمی برنت چه برسه مرز برای جنگ. می فهمی؟ من زنتم… زنت. ما حرف زدیم و قرار گذاشتیم که تو یه روزی میری، اما قرار نذاشتیم که همدیگه رو له کنیم، زیر پا بذاریم تا بالا بریم! تو که پسر پیغمبری… آسید آسید از دهن رفیقات نمی افته. تو که شاگرد اول حوزه ای… ببینم حقی که از من به گردنته رو می دونی؟ اون دنیا می خوای بگی حرف زدیم؟ چه جالب!
   چهره ات هر لحظه سرخ تر می شود. صدایت می لرزد و بین حرفم می پری.
– بس کن! بسه!
– نه چرا؟ چرا بس کنم حدود یک ماهه که ساکت بودم. هر چی شد بازم مثل احمقا دوسِت داشتم. مگه نگفتی بگو؟ مگه عربده نکشیدی بگو، توضیح بده… اینا همه اش توضیحه. اگر بعد از اتفاق دست من همه چیو می سپردم به پدرم اینجور نمیشد. وقتی که بابام فهمید تو بودی و من تنها راهی کلاس شدم بقدری عصبانی شد که می گفت همه چی تمومه. حتی پدرمم فهمید از غیرت فقط اداشو فهمیدی. ولی من جلوشو گرفتم و گفتم که مقصر من بودم. بچه بازی کردم… نتونستی بیای دنبالم… نشد! اگر جلوشو نمی گرفتم الآن سینتو جلو نمی دادی و بهم تهمت نمی زدی. حتی خانواده خودت چند بار زنگ زدن و گفتن که تو مقصر بودی… آره تو. اما من گذشتم باغیرت! الان مشکلت پارک و لباس الان منه؟ تو که درس دین خوندی نمی فهمی تهمت گناه کبیره ست؟ آره. باشه می گم حق با توست.
باز می گویی: گفتم بس کن.
– نه. گوش کن. آره کارای پارک برای این بود که حرصت رو در بیارم، اما این جا… فکر کردم تویی. چون مادرت گفته بود سجاد شب خونه نیست. حالا چی؟ بازم حرف داری؟ بازم می خوای لهم کنی؟
دست باند پیچی شده ام را به سینه ات می کوبم.
– می دونی؟ می دونی تو خیلی بدی. خیلی. از خدا می خوام آرزوی اون جنگ و دفاع رو به دلت بذاره.
دیگر متوجه حرکاتم نیستم و پی در پی با دست زخمی ام به سینه ات می کوبم.
– نه! من… من خیلی دیوونه ام. یه احمقم که هنوز میگم دوسِت دارم… آره لعنتی دوسِت دارم… اون دعامو پس می گیرم. برو… باید بری! تقصیر خودم بود… خودم از اول قبول کردم.
احساس می کنم تنت درحال لرزیدن است. سرم را بالا می گیرم. گریه می کنی. شدیدتر از من. لب هایت را روی هم فشار می دهی و شانه هایت تکان می خورد. می خواهی چیزی بگویی که نگاهت به دست بخیه خورده ام می افتد.
– ببین چی کار کردی ریحان!
بازویم را می گیری و به دنبال خودت می کشی. به دستم نگاه می کنم. خون از لا به لای باند روی فرش می ریزد. از هال که بیرون می رویم هر دویمان خشکمان می زند. مادرت پایین پله ها ایستاده و اشک می ریزد. فاطمه هم بالای پله ها ماتش برده.
– داداش تو چی کار کردی!؟
   پس تمام این مدت حرف هایمان شنونده های دیگری هم داشته! همه چیز فاش شد، اما تو بی اهمیت از کنار مادرت رد می شوی و به سمت طبقه بالا می دوی. چند دقیقه بعد با یک چفیه و شلوار ورزشی و سویی شرت پایین می آیی.
چفیه را روی سرم می اندازی و گره می زنی شلوار را دستم می دهی.
– پات کن.
به سختی خم می شوم و شلوار را می پوشم. سویی شرت را خودت تنم می کنی. از درد لب پایینم را گاز می گیرم. مادرت با گریه می گوید: علی کارِت دارم.
– باشه برای بعد مادر… همه چیز رو خودم توضیح می دم. فعلاً باید ببرمش بیمارستان.
اینها را همین طور که به هال می روی و چادرم را می آوری، می گویی. با نگرانی نگاهم می کنی.
– سرت کن تا موتور رو بیرون می برم.
فاطمه ازهمان بالا می گوید.
– با ماشین ببر خُب. هوا…
حرفش را نیمه قطع می کنی.
– این جوری زودتر می رسیم.
به حیاط می دوی و من همان طور که به سختی کش چادرم را روی چفیه می کشم نگاهی به مادرت می کنم که گوشه ای ایستاده و تماشا می کند.
– ریحانه!… اینایی که با دعوا می گفتید راست بود؟
سرم را به نشانه تأسف تکان می دهم و با بغض به حیاط می روم.
*
پرستار برای بار آخر دستم را چک می کند و می گوید: شانس آوردید. بخیه ها خیلی باز نشده بودن… نیم ساعت دیگه بعد از تموم شدن سرُم، می تونید برید.
پرستار این را می گوید و اتاق را ترک می کند. بالای سرم ایستاده ای و هنوز بغض داری. حس می کنم زیادی تند رفته ام. زیادی غیرت را به رُخت کشیده ام. هر چه هست، سبک شده ام. شاید به خاطر گریه و مشت هایم بود. روی صندلی، کنار تخت می نشینی و دستت را روی دست سالمم می گذاری. با تعجب نگاهت می کنم. آهسته می پرسی: چند روزه؟ چند روزه که…
لرزش بیشتری به صدایت می دود.
– چند روزه که زنمی؟
 آرام جواب می دهم: بیست و هفت روز.
لبخند تلخی می زنی.
– دیدی اشتباه گفتی. بیست و نه روزه.
بهت زده نگاهت می کنم. از من دقیق تر حساب روزها را داری!
– ازمن دقیق تری!
نگاهت را به دستم می دوزی. بغضت را فرو می بری.
– فکرکنم مجبور شیم دستت رو سه باره بخیه بزنیم.
فهمیدم که می خواهی از زیر حرف دَر بروی، اما من مصمم بودم برای این که بدانم چطور است که تعداد روزهای سپری شده در خاطر تو بهتر مانده تا من.
– نگفتی چرا؟ چطور تو از من دقیق تری؟ فکرمی کردم که حساب روزها برات مهم نیست.
لبخند تلخی می زنی و به چشمانم خیره می شوی.
– می دونستی که خیلی لجبازی؟ خانوم کله شق من!
این جمله ات همه ی تنم را سست می کند. “خانوم من!”
ادامه می دهی: می خوای بدونی چرا؟
با چشمانم التماس می کنم که بگویی.
– شاید داشتم می شمردم ببینم کی از دستت راحت می شم.
و پشت بندش مسخره می خندی. از تجربه این یک ماه گذشته به دلم می افتد که نکند راست می گویی. برای همین بی اراده بغض به گلویم می دود.
– آره. حدس می زدم. جز این چی می تونه باشه؟
رویم را به سمت پنجره برمی گردانم و بغضم را رها می کنم.
تصویرت روی شیشه پنجره منعکس می شود. دستت را سمت صورتم می آوری. چانه ام را می گیری و رویم را سمت خودت برمی گردانی.
– میشه بس کنی؟ زجر می دی با اشکات ریحانه.
باورم نمی شد. توعلی اکبر منی؟ نگاهت می کنم و خشکم می زند. قطرات براق خون آهسته از بینی ات پایین می آید و روی پیراهنت می چکد. به مِن و مِن می افتم.
– ع…علی… علی اکبر… خون!
و با ترس اشاره می کنم به صورتت. دستت را از زیر چانه ام بر می داری و بینی ات را می گیری.
– چیزی نیست. چیزی نیست.
بلند می شوی و از اتاق بیرون می روی. با نگرانی روی تخت می نشینم.
*
   موتورت را داخل حیاط هُل می دهی و من کنارت آهسته وارد حیاط می شوم.
– علی؛ مطمئنی که خوبی؟
– آره. از بی خوابیه که این جوری شدم. دیشب تا صبح کتاب می خوندم.
با نگرانی نگاهت می کنم و سرم را به نشانه ” قبول کردم ” تکان می دهم. زهرا خانوم پرده را کنار زده و پشت پنجره ایستاده. چشم هایش ازغصه قرمز شده. مُچ دستم را می گیری. خم می شوی و کنار گوشم به حالت زمزمه می گویی.
– من هرچی که گفتم تأیید می کنی. باشه؟
– باشه.
   فرصت بحث نیست و من می دانم به حد کافی خودت دلواپسی. آرام وارد راهرو می شوی و بعد هم هال. یا شاید بهتراست بگویم سمت اتاق بازجویی. زهرا خانوم لبخندی ساختگی به من می زند و می گوید: سلام عزیزم. حالت بهتر شد؟ دکتر چی گفت؟
دستم را بالا می گیرم و نشانش می دهم.
– چیزی نیست! دوباره بخیه خورد.

داستان بلند/ مدافع عشق ۱۴

ادامه دارد…

/انتهای متن/

درج نظر