داستان/ لاک صورتی 2
هاجر در راه امامزاده قاسم به خانه اش اشتباهی شاه آباد از اتوبوس پیاده شد و دل به دریا زد و راهی لاله زار و کوچه مهران شد تا دیدی بزند که از قضا با بساط پسر دستفروش مواجه شد که در بساطش همه خرده ریزهای آرایشی از جمله لاک را جمع کرده بود. قیمت کرد… پسرک گفت بیس و چارزار… تا خانه با خودش تکرار می کرد: بیس و چارزار…
جلال آل احمد/
فردا اول غروب، هاجر پشت بام را آب و جارو کرد؛ جاها را انداخت و به انتظار شوهرش، که قرار بود امشب بیاید، کنار حیاط می پلکید؛ و گاهی هم به مطبخ سر می زد.
در خانه ای که هاجر و شوهرش زندگی می کردند، دو کرایه نشین دیگر هم بودند. یکی شوفر بیابان گردی بود، که دایم به سفر میرفت و در غیاب خود، زن خود را با تنها فرزندش آزاد میگذاشت؛ و دیگری پینه دوز چهل و چند ساله ای که تنها زندگی می کرد و بیش از یک اتاق در اجاره نداشت.
از هفت اتاق خانه کرایه ای آنها، دو اتاق را آنها داشتند، دو اتاق همه شوفر و زنش می نشستند، دو اتاق دیگر هم مخروبه افتاده بود.
عباس آقای شوفر، یک هفته بود که به شیراز رفته بود و زنش محترم، باز سر به نیست شده بود. قبلا می گفت میخواهد چند روزی به خانه مادرش برود؛ ولی کی باور می کرد؟
اوستا رجبعلی پینه دوز، یک مستاجر خیلی قدیمی بود و شاید در این خانه کمکم حق آب و گل پیدا کرده ود. دکانش سر کوچه بود. زیاد زحمتی به خود نمی داد، کم تر دوندگی داشت، جز هفتهای یک بار که برای خرید تیماج و مغزی و نوار و دیگر لوازم کار خود به بازار می رفت؛ همیشه یا در دکان بود، و یا کنج اتاق
خود افتاده بود، چایی می خورد و حافظ می خواند.
کاسبی رو به راهی نداشت، ولی به خودش هرگز بد نمی گذراند و اغلب روی کوره ذغالی اش، کنار درگاه اتاق، قابلمه کوچکش غل غل می کرد.
زنش را که حاضر نشده بود از ده به شهر بیاید، در همان سال اول، ول کرده بود و فقط تابستانها، که با بساط پینه دوزی خود، سری به ده می زد، با او نیز عهدی تازه میکرد.
وقتی به شهر آمده بود، سواد چندانی نداشت. یکی دو سال به کلاس اکابر رفت و بعد هم با خواندن روزنامه هایی که یک مشتری روزنامه فروشش می آورد، به راه راست و چپ این چند ساله را کمکم می شناخت. اول به کمک مشتری روزنامه فروشش، ولی بعدها یاد گرفته بود و نوشته های روزنامه را با زندگی خود تطبیق می کرد. و نتیجه می گرفت. خود او چپ بود، چون پینه دوز بود-خود او این گونه دلیل می آورد-ولی دلش نمی آمد حافظ را رها کند و وقت بیکاری خود را به کارهای دیگری بزند. خودش هم از این تنبلی، دل زده شده بود؛ و هروقت رفیق روزنامه فروشش، با صدای خراش دار و بم خود، به او سرکوفت می زد، قول می داد که حتما تا هفته دیگر در اتحادیه اسم نویسی کند.
هوا تاریک شده بود. اوستا رجبعلی هم آمد؛ ولی عنایت هنوز پیدایش نبود. هاجر رفت تا چراغ را روشن کند. کفشش را درآورد. وارد اتاق شد. کبریت کشید و وقتی خواست لوله چراغ را بلند کند، در روشنایی کبریت، لاک صورتی ناخن های دستش، که به روی لوله چراغ برق میزد، یک مرتبه او را به فکر فرو برد.
«اگه عنایت پرسید چی بهش بگم… ؟ نبادا بدش بیآد؟!»
چوب کبریت ته کشید. نوک انگشت هایش را سوزاند و رشته افکار او را پاره کرد. یک کبریت دیگر کشید و در حالی که چراغ را روشن می کرد، با خود گفت:
«ای بابا!… خوب اونم بالاخره اش یه مرده دیگه …»
در صدا کرد و پشت سر کسی کلون شد. صدای پای خسته و سنگین عنایت به گوش رسید. هاجر، دست های خود را زیر چادر نماز پیچید و تا دم در اتاق، به استقبال شوهرش رفت. سلام کرد و بی مقدمه پرسید:
«… راستی عنایت، چرا تو، لاک تو بساطت نمی ذاری ؟»
«بسم الله الرحمن الرحیم !دیگه چی دلت می خاد؟ عوض این که بیای گرد راهمو بگیری و بپرسی این چند روز تو نیاوران چه خاکی به سرم کردم، باد سر دلت میزنی؟»
«اوه !باز یه چیزی اومدیم ازش بپرسیم… خوب نیاوران چه کردی؟»
«هیچ چی. چمچاره مرگ! سه روز از جیب خوردم. جعبه آینمو به هن کشیدم. شبا تو مسجد خوابیدم و یک جفت گوش کوب فروختم. همین!»
«با-ری-کل-لا! اما واسه چی غصه می خوری؟ خوب چی می شه کرد؟ بالاخره خدام بزرگه دیگه»
عنایت در حالی که جعبه آینه خود را روی بخاری بند میکرد، باخون سردی و آه گفت:
«بله خدا بزرگه. خیلی ام بزرگه !مثل خورده فرمایشای زن من… اما چه باید کر که درآمد ما خیلی کوچیکه.»
«مرد حسابی چرا کفر میگی؟ چی چی خدا خیلی بزرگه مثل هوس های من؟ باز ما غلط کردیم یه چیزی از تو خواستیم؟ باز می خاد تا قیامت بگه و مسخره کنه. آخه منم آدمم! دلم می خاد… یاچشمای منو کور کن یا…»
«آخه مگه کله خر خوردت دادن؟ فکر ببین من دار و ندارم چقدره؛ اون وقت ازین هوس ها بکن. من سرگنج قارون ننشسته م که.»
«اوهوء… اوه! توام. مگه پولش چقدر میشه که این همه برای من اصول دین میشمری؟
«چقدر میشه؟ خودت بگو!»
«بیس و چارزار!»
«بیس و چارزار ؟… از کجا نرخ مانیکورو بلد شدی؟»
هاجر دستهای خود را که به چادر پیچیده بود بیرون آورد و با لب خندی، پر از سرور و امید، گفت:
«پریروز یه دونه خریدم!»
«خریدی؟ !چی چی رو؟ با پول کی؟ هاه؟ من یه صبح تا ظهر پای ماشینای شمرون وایسادم تا یه شوفر دلش به رحم بیآد، منو مجانی به شهر بیاره. اونوقت تو رفتی بیسد و چارزار دادی مانیکور خریدی که جلو چشم نامحرم قر بدی؟… بیسد و چارزار!… پول از کجا اووردی؟ از فاسقت؟…»
عنایت این جا که رسید، حرف خود را خورد. صورتش کمی قرمز شد و با بی چارگی افزود:
«لا اله الا الله…»
«خجالت بکش بی غیرت! کمرت بزنه اون نمازایی که می خونی! باز می خای کفر منو بالا بیآری؟ خوب پول خود بود، خریدم دیگه! چی از جونم می خای؟…»
«غلط کردی خریدی. خجالتم نمی کشه! مگه پول از سرقبر بابات اوورده بودی؟ یالا بگو ببینم پول از کجا اوورده بودی؟»
هاجر آن رویش بالا آمده بود. چادر را کنار انداخت. خون به صورتش دوید و فریاد زد:
«به تو چه!»
«به من چه؟… !هه! هه! به تو چه! بله؟ زنیکه لجاره! حالا حالیت میکنم…»
او را به زیر مشت و لگد انداخت.
«آآخ… وای خدا… وای… به دادم برسین… مردم…»
اوستا رجبعلی حافظ را به کناری انداخت. از روی بساط سماور شلنگ برداشت و خود را رساند. چند تا «یاالله» بلند گفت و وارد شد. عنایت از هول هول چادر حاجر را از گوشه اتاق برداشت و روی سر زنش کشید و کناری ایستاد.
«باز چه خبر شده؟… اهه! آخه مرد حسابی این کارا مسئولیت داره. خدارو خوش نمیآد.»
«به جون عزیزی خودت، اگه محض خاطر تو نبود، له لوردش میکردم. زنیکه پتیاره داره تو روی منم وای میسه…»
اوستا رجبعلی سری تکان داد و آهی کشید. یک قدم جلوتر گذاشت؛ دست عنایت را گرفت و درحالی که او را از اتاق بیرون میکشید گفت:
«بیا… بیا بریم اتاق من، یه چایی بخور حالت جا بیآد… معلوم میشه این چند روزه، نیاورون، کار و کاسبیت خیلی کساد بوده… نیس؟ !»
اوستا رجبعلی یک ربع دیگر آمد و هاجر ار هم به اتاق خود برد. چای ریخت و جلوی هردوشان گذاشت.
«خوب! می خاین از خر شیطون پایین بیاین یا بازم خیال کتک کاری دارین؟»
هاجر بغضش ترکید و دست به گریه گذاشت.
«چرا گریه میکنی؟ آخه شوهرتم تقصیر نداره. چه کنه؟ دلش از زندگی سگیش پره. دق دلی شو، سر تو درنیآره، سرکی در بیآره؟»
عنایت توی حرف او دوید و با لحنی آرام، ولی محکم و با ایمان، گفت:
«چی میگی اوستا؟ اومدیم و من هیچی نگم؛ ولی آخه این زنیکه کم عقل، چادر نماز کمرش می زنه؛ وضو می گیره، با این لاکای نجس که به ناخوناش مالیده، نمازش باطله !آخه این طوری که آب به بشره نمی رسه که.»
«ای بابا توام. ناخون که جزو بشره نیسش که. هر هفته چار مثقال ناخونای زیادیتو میگیری و دور میریزی. اگه جزو بشره بود که چیندن هو نوک سوزنش کلی کفاره داشت.»
و روی خود را به هاجر کرد و افزود:
«هان؟ چی می گی هاجر خانم؟»
«من چه می دونم اوس سا. من که یه زن ناقص العقل بیش تر نیستم که. کجا مساله سرم میشه؟
«این چه حرفیه میزنی؟ ناقص العقل کدومه؟ تو نبایس بذاری شوهرتم اینذ حرفا رو بزنه. حالا خودت میگیش؟ حیف که شما زنا هنوز چیزی سرتون نمیشه. روزنامه که بلد نیستی بخونی، وگه نه میفهمیدی من چی می گم. اینم تقصیر شوهرته. اما نه خیال کنی من پشتی تو رو میکنم ها! تو هم بی تقصیر نیستی. آخه تو این بیپولی، خدا رو خوش نمیآد این همه پول ببری بدی مانیکور بخری. اما خوب چه باید کرد؟ ماها تو این زندگی تنگمون، هی پاهامون به هم می پیچه و رو سر و کول هم زمین می خوریم و خیال می کنیم تقصیر اون یکیه. غافل از این که، این زندگیمونه که تنگه و ماها رو به جون همدیگه میندازه…»
«آره، آره اوستا راست میگی! خدا می دونه من هر وقت ته جیبم خالیه، مثل برج زهرمار شب وارد خونه میشم. اما هروقت چیزی تنگ بغلمه، خونه م برام مثل بهشته. گرچه اجاقمون کوره، ولی این جور شبا هیچ حالیم نمیشه.»
اوستا رجبعلی آن شب، سماورش را یک بار دیگر آتش کرد و آخر سر هم هاجر رفت شام کشید و سه نفری باهم، سر یک سفره شام خوردند.
و فردا صبح، هاجر، لاک ناخنهای خود را با نوک موچین قدیمی خود تراشید و شیشه لاک را توی چاهک خالی کرد. مارک آن را کند و یک خرده روغن عقربی را که نمی دانست کی و از کجا قرض کرده بود، توی آن ریخت و دم رف گذاشت.
پایان
/انتهای متن/