داستان/ عروسک باربی
نزدیک غروب بود. سرکلاس مابین خواب و بیداری به محدثه پیام دادم چه خبر از شیوا؟ هفت هشت ساعتی می شد که از عملش می گذشت،
پرسیدم: به هوش اومد این عروسک باربی؟
نت گوشی ام ضعیف بود و هی قطع و وصل می شد تا اینکه پیام محدثه ظاهر شد: انیس برای شیوا دعا کن رفته تو کُما. دکتر گفته درصد هوشیاریش خیلی پایینه.
بیشتر از اینکه شبیه یک دوره همی دوستانه باشد، شده بود فستیوال لباس و طلا و غذا و البته آرایش و به رخ کشیدن وزن و قد و تناسب اندام. من بودم و محدثه و خودش.
دوران دانشجویی زینب صدایش می کردیم، اما شب ازدواجش همه فامیلش یکصدا شیوا صدایش کردند، حالا شیوا اسم داخل شناسنامه اش بود یا زینب، بماند. همیشه در جمع هایی که داشتیم خودمان سه تا بودیم و شخص چهارمی بین مان نبود. اولین بحثی هم که در می گرفت بحث باشگاه و چربی سوزی و تناسب اندام بود. وقتی صحبت از پیلاتس و فیتنس می کردند، من مثل آدم های دور از تمدن فقط نگاه شان می کردم و غرق در سکوت می شدم و هیچ شرکتی در بحث شان نداشتم، فقط برای اینکه کم نیاورم گاهی با حرکت سر و لبخندی، حرف هایشان را تأیید می کردم.
تا اینکه یک روز شیوا، اخم هایش در هم رفت و لبانش آویران شد و گفت که دیگر از پیلاتس و فیتنس ناامید شده. از جایش بلند شد و به دو طرف پهلویش زد و گفت: هیچ جوره اینا آب نمی شن باید برم لیپوساکشن کنم.
اینجا بود که تازه من متوجه شدم پیلاتس و فیتنس باید یک ورزش برای لاغری اندام باشد. انگار بزرگترین کشف دنیا را کرده بودم، براق و خندان گفتم: خوب برو ایروبیک.
هر دو نگاه عاقل اندر سفیه تحویلم دادند و بدون توجه به حرفم به بحث خودشان ادامه دادند. برای فرار از حس های مخرب، موبایلم را از کیفم در آوردم و مشغول چک کردن تلگرامم شدم.
موبایل در مواقع خاص تنها همدمت می شود. مواقعی که به یک جمع غریبه وارد بشوی و همصحبتی نداشته باشی، مواقع خجالت، مواقع استرس و از همه مهم تر موقعی که سرکلاس هستی و از حرف های سیاسی و تکراری استاد خسته شده باشی.
بعد از کمی ور رفتن با گوشی ام، دوباره به حرف های آنها گوش دادم. حالا نوبت آن بود که در ذهنم لیپوساکشن را آنالیز کنم که این کلمه چه ربطی به پهلو و شکم دارد و به چه کاری می آید. هرچه شیوا اصرار می کرد، محدثه انکار می کرد. معلوم بود که این لیپوساکشن کار ترسناکی است، چون محدثه یک خط در میان می گفت: نه شیوا مگه دیوونه ام، من می ترسم. تو هم نرو.
محدثه برای تایید حرفش، رو به من کرد و گفت: انیس! به نظرت شیوا خل نشده؟ میگه شکم و پهلوهام هیچ جوره چربیش آب نمی شه، می خواد بره جراحی کنه، خدایی دیوونه نیست!؟
در ادامه حرفهایش رو به شیوا گفت: به خدا راست میگم شیوا یه وقت خل نشی بری عمل کنی، دیوونه با این همه داروهای چینی و تقلبی که توی بازاره تو چطوری می تونی به دکتر و عملش اعتماد کنی؟
حالا دیگر من کاملاً فهمیده بودم که پیلاتس، فیتنس و لیپوساکشن چیست و به چه کاری می آید. خوشحال و ذوق زده بودم، دوست داشتم لپ های محدثه را ببوسم که مرا از این درگیری ذهنی بیرون آورده بود. همان لحظه نگاهی به قد و هیکل خودم کردم و تصور اینکه من بخواهم لیپوساکشن کنم برایم خنده دار شد. اینکه آن دکتر بخت برگشته کمِ کم باید یک روز کامل شاید هم یک شبانه روز کامل سرپا می ایستاد و چربی های این سی و دو سال ذخیرۀ مرا برمی داشت.
علی اصرار زیادی داشت که حتماً باید وزنم را کم کنم. بعد از تولد محمد هیکلی تر شده بودم. دلم نمی خواست پیش متخصص تغذیه بروم و با رفتنم روی ترازو و جمع و منها کردن وزن و قدم، دکتر تغذیه کشف کند که چقدر اضافه وزن دارم و بعد یک برنامه طویل رژیمی برایم دیکته کند. در آخر هم دستور خرید یک ترازوی ظریف از منشی اش را بدهد، آن هم از این ترازوهایی که پنجاه گرم پنیر را نشانت بدهد، که اگر بشود پنجاه و دو گرم، باید مثل شیمیدان ها کله صبح در آشپزخانه هی با نوک چاقو پنیر را برش بزنی و کم کنی، تا دو گرم اضافی را برداری و نگذاری وارد معده ات بشود.
یک روز عصر برای نوشتن مقاله دانشگاه به اینترنت سرک کشیدم، که به قول یکی از اساتیدمان، باید اسمش را گذاشت آیت الله اینترنت از بس که اطلاعات دارد و کار دانشجو و نویسنده جماعت را کم می کند. با یک کنترل A، یک کنترل C و یک کنترل V ، می شود بهترین مقاله را برای استادت ببری. البته من هیچ وقت به این کنترل ها بسنده نکردم، وسواس بدی در نوشتن دارم، البته نمی شود گفت بد، حُسن خوبی است، اما از آن حُسن های خوب که کُفر همه را در می آورد. حُسن های حوصله سر بر است.
در حین همین اینترنت چرخی و سرک کشیدن به سایت های مختلف، سر از یکی از سایت ها در آوردم، که ناگهان چشمم مثل ذره بین، روی یکی از این آگهی ها زوم شد. سریع رویش کلیک کردم. وارد صفحه دیگری از سایت شدم، قد و وزن و اندازه مچ دست را در فیلدهایی که مشخص شده بود وارد کردم و دگمه نتیجه را زدم. اینقدر آن لحظه استرس داشتم که حس می کردم برای محاسبه وزن من نیاز به یک ابر رایانه هست و این لب تاب در پیتی، توان محاسبه این فرمول سخت ریاضی را ندارد.
چشمانم را بستم و در دلم از خدا خواهش کردم که چیز وشحتناکی به من نگوید این سایت . بالاخره چشمانم را باز کردم، پیغام نوشته شده را خواندم: شما چاق نیستید، اما 12 کیلو اضافه وزن دارید.
از بس علی گفته بود: درسته قدت 172 سانته، ولی خودت رو برسون به همون وزن سابقت و ده کیلو کم کن.
بارها خواهش کرده بود و این جمله را گفته بود و هر بار از فرط این خواهش زیاد، گوشه چشمانش قطره اشکی جمع شده بود. من هر بار از دیدن این حالتش، باز استرس می گرفتم که نکند این چاقی مفرط من باعث شود، سر و کله یک عروسک باربی در زندگیم پیدا شود.
وقت هایی که از دورهمی دوستانه، برمی گشتم، تا دو سه ساعت در ناخودآگاه ذهنم به تجزیه و تحلیلش مشغول بودم. مقایسه ها بود که شروع می شد. واقعا این مقایسه چیز بدی است. از مقایسه هیکل باربی شیوا با هیکل تنومند خودم، و اینکه چرا شیوا باید لیپوساکشن کند ولی من نتوانم، چرا او و محدثه باید لاغر و باربی باشند ولی من نه؟ بارها به خودم می گفتم اگر من هیکل شیوا یا محدثه را داشتم چقدر علی خوشحال می شد، از نظر من که اصلاً چاق نبودند ولی خودشان اصرار داشتند که بیشتر از این باربی شوند.
نزاع شیوا و محدثه به سرانجام نرسید. هرچه محدثه سعی و اصرار کرد که مانع شیوا شود، نتوانست و بالاخره شیوا نوبت دکتر گرفت که برود لیپوساکشن کند. از این همه دل و جرات شیوا خوشم می آمد و اینکه اگر تصمیمی می گرفت کسی نمی توانست جلویش را بگیرد. چهار سال قبل هم که تصمیم گرفت بینی اش را عمل کند و تکه های اضافی این عضو مظلوم را از روی صورتش بردارد، هیچ کس نتوانست از این تصمیم منصرفش کند. حتی اینقدر به محدثه هم این پیشنهاد را داد که اگر می خواهی بختت باز شود و زودتر شوهر کنی، برو و این بینی بزرگت را عمل کن. محدثه هر بار که شیوا این پیشنهاد را می داد برای اینکه ثابت کند ازدواج نکردنش به خاطر بینی بزرگش نیست و خواستگار زیاد دارد ولی الآن فقط به فکر تمام شدن درس و دانشگاهش است نه چیز دیگر، می گفت که هر صبح مثل صف نانوایی سنگک در غروب های ماه رمضان، خواستگارها پشت در خانه شان صف کشیده اند، که البته محدثه به همه آنها جواب رد می دهد، چون یکی از زیادی درس خواندن کچل شده، یکی از زیادی خوردن شکم آورده و یکی از بس با بینی اش ور رفته بود، قسمت وسیعی از صورتش توسط این عضو مظلوم اشغال شده.
صبح روزی که شیوا می خواست به بیمارستان برود، از من و محدثه خواست که تا بیمارستان همراهی اش کنیم. من که حوصله رفتن نداشتم، سعی کردم درس و کلاس دانشگاه و محمد و علی را بهانه کنم، اما محدثه همراهش رفت. سرکلاس حوصله شنیدن حرفهای سیاسی استاد را نداشتم، موبایلم را لای کتابم گذاشتم و با محدثه در تلگرام چت کردم. برایم نوشت که دو ساعتی است شیوا از اتاق عمل بیرون آمده منتها هنوز در بیهوشی به سر می برد. دلم می خواست زود مرخص می شد و می دیدم که چقدر پهلو و شکمش تغییر کرده. اگر خوب لاغر می شد به فکر این افتاده بودم که علی را راضی کنم به این عمل.
نزدیک غروب بود و هنوز یک کلاس دیگر مانده بود. سرکلاس مابین خواب و بیداری به محدثه پیام دادم چه خبر از شیوا؟ هفت هشت ساعتی می شد که از عملش می گذشت، پرسیدم: به هوش اومد این عروسک باربی؟
پیامم دو تیک خورد ولی محدثه جواب نداد، خیره به صفحه موبایلم منتظر جواب محدثه بودم که بالای صفحه چت نوشته شد:raiting محدثه.
نت گوشی ام ضعیف بود و هی قطع و وصل می شد تا اینکه پیام محدثه ظاهر شد: انیس برای شیوا دعا کن رفته تو کُما. دکتر گفته درصد هوشیاریش خیلی پایینه.
مثل برق گرفته ها صدایم به لرزه در آمد و پیامی که می خواستم برای محدثه بنویسم را با صوتی حزین به زبان آوردم و گفتم: یا خدا! نه!
نگاه متعجب استاد و بچه ها به طرفم خیره ماند. با چشمانی پُر از بغض از جا بلند شدم، استاد پرسید: چیزی شده خانم افشار؟
بغضم دیگر تبدیل به اشک شده بود با هق هق گفتم: دوستم رفته بود لیپوساکشن کنه، امروز عملش بود به هوش نیومده رفته تو کما.
بعد دیگر نایستادم که عکس العمل آنها را ببینم، با گریه از کلاس خارج شدم. تا آن روز فکر نمی کردم که اینقدر شیوا را دوست داشته باشم.
[1] مریم ابراهیمی شهرآباد در فروردین ماه سال 1364 در قم چشم به جهان گشود.
دانش اندوخته ی در رشته ی زبان و ادبیات فارسی است.
وی نویسنده رادیو معارف و هم همکار شبکه کودک و نوجوان “هد هد” است. داستان های کوتاه ابراهیمی در مجله “خانه خوبان” به چاپ رسیده است.
وی یک ویراستار حرفه ای هم هست.
/انتهای متن/