قصه عاشقی/ هر روز عاشقش می شدم
صفا علی مقلد در طول 22 سال زندگی مشترک، خود را زلیخا می داند برای یوسفش ابوعیسی، چرا که در تمام این سال ها جوری عاشقانه زندگی کردند که هر روز این احساس را داشتند که گویی تازه ازدواج کرده اند. با همه ی این عشق و آرامش بیست و دو ساله ، ابوعیسی از لبنان به سوریه رفت برای دفاع از حرم چون از نگاه او، دفاع از اسلام مرز نمی شناسد.
صفا علی مقلد، همسر فرمانده ی شهید ابوعیسی است که در منطقه قنیطره در سوریه به شهادت رسید. صفای لبنانی از بیست و دو سال عشق و دلدادگی و صبوری روایت می کند:
ثواب همه ی مجاهدت هایم را با تو شریکم
13ساله در همین محله که هم مرز فلسطین است، معلمم.
شاید تعجب کنید اما ابوعیسی از دوازده سالگی در حزب مقاومت حضور داشت. اون موقع حزب خیلی مخفی بود و درست شکل نگرفته بود و تعداد شون بیشتر از ده تا نبود. به همین ها ایشون سلاح و مواد لازم رو می رسوند و ازون موقع بود که همکاری می کرد با حزب الله.
شهید در بخشی از وصیت نامشون اینجور نوشتن :
در رابطه با خانواده ی کوچک خودم، می خوام سخن جداگانه ای با همسرم داشته باشم،
می خوام از او به خاطر همه سال های سخت تشکر کنم که در کنار من ماند.
بدون شک این سالها او بسیار رنج و سختی کشیده ، در ثواب همه ی کارها و مجاهدت ها با من شریک است.
روزهایی که من در خانه نبودم، روزهایی که برای شرکت در دوره ها می رفتم، روزهایی که سر کار بودم، و تمام این سال هایی که پر از سختی ها بود، بدون شک و به خواست خدا او شریک تمام لحظات خستگی و تلاش در راه مقاومت خواهد بود.
هر بار و هر روز عاشقش می شدم
ما 22 سال زندگی مشترک داشتیم و از لحظه ای که با او ازدواج کردم تا لحظه ای که شهید شد، من در خانه به عنوان زلیخا بودم برای یوسفم ابوعیسی.
در طول این 22 سال هر روزش انگار تازه با هم ازدواج کردیم.
اینقدر بهشون علاقه داشتم که بیرون می رفت دلم باهاش می رفت، وقتی کلید رو توی در می چرخوند دلم پر می زد که برگشته خونه. تمام این 22 سال زندگی برام 22 سال عشق بود، 22 سال آرامش، حتی دخترم بهم می گفت مامان من نگرانتم که اگه بابا شهید شه چه بلایی سرت میاد.
صبر حضرت زینب را در شهادتش خواستم
وقتی ابوعیسی به عراق رفت مطمئن بودم مرحله آخرشه و دیگه بر نمی گرده و ایستادم به سمت آسمان و دستمو روی قلبم گذاشتم و گفتم: خدایا اگه واقعا شهادت باید اتفاق بیفته ، حضرت زینب (س) باید قدرتشو و صبرشو به من بده و همزمان با شهادت همسرم این قدرت و توانایی رو هم به من دادند.
از آسمونا برام اومدی
یک سال قبل از اینکه شهید بشن، من خودم به خودم تسلیت می گفتم، یعنی هر اتفاقی اون یک سال می افتاد یک اشاره بود که می خواد شهید شه.
ولی وقتی برگشت از عراق براش روی زمین شمع و گل گذاشتم و خم شدم تا پاهاشو ببوسم ولی نگذاشتن، گفت: چرا داری اینک ارو می کنی و بلندم کرد.
بهش گفتم: چون تو از مرگ برام برگشتی و از آسمونا برام اومدی.
دفاع از اسلام مرز نمی شناسه
این که چرا سوریه، جواب این سوال اصل و هدف ماست.
طبعا وقتی اینگونه هجمه ای علیه اسلام باشه، برای دفاع از اسلام و مسلمین هیچ مرزی وجود نداره. پس برای دفاع از دین و مردمش باید آدم از مرز کشورش عبور کنه، بره هر جای دنیا که باشه، چه ایران، چه سوریه، چه افغانستان و …
حتی یک بار که فشار زندگی روم بسیار زیاد بود ،بهش گفتم: که کی برمی گردی خونه که دیگه نری؟ گفت: مطمئن باش تا جایی که باید باشم می روم. یعنی تمومی نداره.
در کل من برای رفتنش مخالفتی نداشتم هیچ وقت، چرا که اصل وجود و زندگی ما مقاومته .چون ما از کودکی با فکر مقاومت و جهاد بزرگ شدیم .
عاشقانه های پدر فرزندی
ابوعیسی به هر پنج فرزندش خیلی وابستگی داشت اما به فاطمه و احمد بیشتر. وقتی از خونه می رفت احمد همیشه مریض می شد و در مورد فاطمه گاهی به پدرش میگفتم گه تنبیهش کن، می گفت فاطمه قلب منه، چطور می تونم تنبیهش کنم.
زمان در لحظه ی رفتنش، متوقف شد
یک روز صبح حس غریبی داشتم. سر کار بودم و خیلی هم کار داشتم اما اون حس عجیب باعث شده بود همش گریه کنم و نمی دونستم برای چی.
وقتی برگشتم خونه تو یکی از نرم افزار های خبر رسان خوندم که اسرائیل یک گروه حزب الله رو در قنیطره ترور کرده؛ اذان مغرب بود که خبر شهادتشو بهم رسوندن.
با اینکه از یک سال قبل خودم رو آماده کرده بودم که هر وقت از خونه میره دیگه بر نمی گرده و همیشه هم که برمی گشت انگار از مرگ برگشته بود برام، اما باز پذیرشش برام سخت بود.
با رسیدن خبرش دنیا همون لحظه برام تموم شد، جلوی چشمام رو نمی دیدم، انگار جلوی چشمام مه بود، زمان در همون نقطه ایستاد.
دلتنگ شدم اما نشکستم
بعد از شهادتش دلتنگ شدم اما هرگز نشکستم. همیشه بهش می گفتم : تو شهید بشی من می شکنم.
می گفت: تو عزیزی و بعد از من هم عزیز خواهی موند.
همینطور هم شد، ضعیف شدم از دلتنگی ولی نشکستم.
/انتهای متن/