داستان/ شب انتظار3
سلطنت مسئول پذیرش بیمارستان است در یکی از شهرهای جنگ زده است که دائما زیر حمله هواپیماها و موشک های بعثی هاست. اما یک شب در موقع بازگشت به خانه اتفاق عجیبی برایش افتاد.
فکر کرد خیالاتی شده است. به راهش ادامه داد تا این که با شنیدن صدای ناله های پی در پی، سرجایش ایستاد. به طرف صدا برگشت. سر جایش خشکش زد.
_ درست می بینم؟!
***
چشمه ایش را باز کرد. خمیازهای کشید. لحاف را از روی خودش کنار زد، نور آفتاب تا وسط اتاق دویده بود. به طرف پنجره رفت. عابرهای پباده در حال رفت و آمد بودند. هرازگاهی اتومبیلی از مقابل چشم هایش می گذشت و بعد از زاویه ی دید او خارج می شد. تابش آفتاب، برف روی لبه ی دیوارها را آب میکرد. پرده را کشید و پله ها را پایین آمد. بوی قرمه سبزی که ملک خانم بار گذاشته بود، مشامش را پر کرد. ملک خانم سر دیگ ایستاده بود و خورشت را هم می زد. تمام خانه را برق انداخته بود. بوی چای تازه دم لابه لای بوی قرمه سبزی، دلش را قلقلک می داد. به طرف ملک خانم رفت و دستش را روی شانه ی او گذاشت.
_دستت درد نکنه مادر جان. همه ی زحمت های من و بچه هام افتاده به گردن شما.
ملک خانم در دیگ را گذاشت و سرش را به طرف او چرخاند.
_ وقتت به خیر عروسم.
مکثی کرد و ادامه داد:
_ اینا زحمت نیس دختر جان . خودت که بهتر می دونی طاقت بیکاری را ندارم. اگه همین کارهای خونه هم نباشه که بدجوری کلافه میشم.
سلطنت لبخندی زد. گونه های سفیدش برجسته شد.
_ حالا شما بشین تا دو تا استکان چای بریزم و با هم یه گپی بزنیم.
ملک خانم رفت توی هال و به پشتی تکیه داد. سلطنت سینی چای را مقابل او روی زمین گذاشت. ملک خانم چشم هایش را تنگ کرد. چروک های دور چشم هایش عمیقتر شد. نگاهش را روی چهره ی سلطنت دقیق کرد.
_ چرا این قدر رنگ و روت زرد شده؟! نکنه خوب نخوابیدی؟
سلطنت حبه ای قند را توی دهانش انداخت و جرعه ای چای نوشید.
_ نه مادر جان خوب خوابیدم. از خستگی دیشبه.
ملک خانم استکان را از روی سینی برداشت.
_ پس چرا شبهای دیگه که شیفت هستی رنگت نمی پره؟!
سلطنت در حالی که استکان را توی دست هایش گرفته بود، آهی کشید و توی فکر فرو رفت. چهره اش گرفته به نظر می رسید.
_ این روزا اون قدر مجروح با وضعیت های وحشتناک و دلخراش میارن بیمارستان که دیگه روحیه ای برام نمونده. دیشب جوون های زیادی توی بیمارستان جون دادن. به خانواده هاشون که فکر میکنم، قلبم می گیره. آخه قراره این جنگ تا کی ادامه داشته باشه؟ هر وقت که بمباران هوایی بعثی ها شروع می شه و کلی زخمی میارن بیمارستان، با خودم میگم نکنه یه موشکم زده باشه توی مدرسه ی بچه هام و الان پیکر خون آلود بچه هامو توی بیمارستان ببینم.
مکثی کرد.
_ ملک خانم…
ملک خانم ته استکان را هورت کشید.
_ جانم دخترم؟
سلطنت استکان چای را روی سینی گذاشت.
_ به نظرت میاد اون روزی که با امنیت زندگی کنیم؟ شوهرم که میره اداره، نگران نباشم که شب برمی گرده خونه یا نه؟ میرم بیمارستان تا وقتی برمی گردم اضطراب اینو نداشته باشم که خونه م سر جاشه یا بمباران شده؟
ملک خانم دست هایش را دور زانویش حلقه کرد و به نقطه ی نامعلومی خیره شد.
_ باید امیدمون به خدا باشه دخترم. کاش این بشر، زبون آدمیزاد سرش می شد و همه ی اختلافاتش را با زبون حل می کرد و دیگه نیازی به جنگیدن و این همه کشت و کشتار نبود.
صدای گریه ی حسام آنها را به سکوت واداشت. سلطنت به اتاق خواب رفت. مریم در حالی که چشم هایش را می مالید، سرش را از روی بالش بلند کرد.
_ مامان حسام شده ساعت زنگی برای من. تازه خوابم برده بود. مادربزرگ کلی قصه برام تعریف کرد تا خوابم برد.
سلطنت حسام را از توی گهواره بیرون آورد و او را توی آغوشش گرفت.
_ تو بخواب دخترم. الان بهش شیر میدم ساکت میشه.
مریم سرجایش نشست.
_ دیگه خوابم نمی بره.
صدای زنگ در آمد. لحظه ای بعد ضیاء و فرید آمدند و خانه را روی سرشان گذاشتند. از یک موضوعی تعریف می کردند و می خندیدند. مریم برخاست و به طرف در اتاق رفت.
_ دوباره اینا اومدن انگار زلزله اومد توی خونه مون. برم بهشون بگم ساکت باشن حسام خوابه.
سلطنت حسام را شیر میداد وسرش را نوازش میکرد. هرازگاهی او را عمیقاً بو می کشید ولبخند ملایمی بر لب می نشاند. حسام رفته رفته به خواب فرو می رفت. او را توی گهواره اش گذاشت. به هال برگشت. ملک خانم سفره ی ناهار را پهن کرده بود.
_ بیا بشین دخترم تا غذا از دهان نیفتاده.
سلطنت کنار ملک خانم نشست. مریم از جای خودش برخاست و روی پای مادرش نشست. سلطنت سرش را به طرف پسرهایش چرخاند که کنار هم نشسته بودند. اخم و خنده اش در هم آمیخت.
_ چه خبرتون بود؟ خونه را گذاشته بودید روی سرتون.
فرید که با لذت در حال جویدن غذا بود، نیم نگاهی به مادرش انداخت.
_ مامان اگه بدونی امروز توی مدرسه مون چی شده بود، از خنده روده بر میشی.
ضیاء با دست زد روی شانه ی فرید.
_ بذار من تعریف کنم.
فرید دست ضیاء را پس زد.
_ نه… خودم تعریف می کنم.
ضیاء به طرف مادرش برگشت.
_ امروز توی کلاس…
فرید حرفش را قطع کرد.
_ امروز توی کلاس نشسته بودیم…
ضیاء دستش را روی دهان او گذاشت.
_ مامان امروز…
چهرهی سلطنت در هم فرو رفت. قاشق را زد به بشقاب.
_ بسه دیگه. اصلاً نمی خوام تعریف کنید. فقط ساکت باشید! بچه را تازه خوابوندم، بیدارش کنید وای به حالتون.
برادرها سرشان را پایین انداختند و مشغول خوردن شدند. ضیاء که سرش را پایین انداخته بود، آرام آرام شروع کرد به تعریف کردن ماجرا و این بار فرید هیچ اعتراضی نکرد.
_ مامان همه توی کلاس نشسته بودیم. معلم داشت امتحان دیکته ازمون می گرفت.
فرید سرش را بالا گرفت.
_ ما هم سرکلاس ریاضی بودیم.
ضیاء لقمه ی توی دهانش را قورت داد.
_ کلاس ما ساکت ساکت بود که یک دفه ای صدای شکسته شدن پنجرههای کلاس ها اومد. معلم کتاب فارسی را روی میز پرتاب کرد.
صدایش را کلفت و مردانه کرد و با چشم هایی از حدقه بیرون زده که چهره ی مضحکی به خودش گرفته بود، بقیه ی ماجرا را تعریف میکرد.
_ بچه ها بدوید توی پناهگاه، عراقیها حمله کردن.
فرید با صدای بلند شروع کرد به خندیدن. ضیاء ادامه داد:
_ همه از کلاس ها زدیم بیرون و به طرف زیرزمین می رفتیم که آقای ناظم جلوی راهمونو گرفت…
صدایش را دوباره کلفت کرد و سعی داشت صدای ناظم را تقلید کند.
_ کجا؟! کجا؟! بدوید برید سر کلاساتون. با سنگ زدن توی شیشه های دو سه تا از کلاس ها. هیچ اتفاقی نیفتاده. چه سریع آماده ن از زیر بار درس و مدرسه فرار کنن.
و هر دو قاه قاه شروع کردند به خندیدن. فرید در حالی که می خندید، به طرف مادرش برگشت.
_ مامان قیافه ی معلم ما دیدنی بود!
سلطنت چشم غره ای به او رفت.
_ خندیدن خوبه ولی نه به قیمت مسخره کردن دیگران. جنگه دیگه… ترسم داره. نداره؟
سلطنت بعد از ناهار ظرف ها را شست. حسام را توی آغوش گرفت و از خانه بیرون آمد. به خیابان اصلی رسید. از مقابل چند تا کوچه عبور کرد تا این که سر کوچه ای ایستاد و راهش را به داخل آن کوچه کج کرد. به انتهای کوچه ی بن بست نزدیک میشد که مقابل یک در کرم رنگ ایستاد. کلید انداخت و وارد شد. آب حوض یخ بسته بود. از کنار آن گذشت. پله های ایوان را بالا رفت. چند ضربه به در زد اما جوابی نشنید. دوباره در زد.
_ سوسن بانو… سوسن بانو…
در را باز کرد، وارد هال شد. گویا خبری از او نبود.
ادامه دارد…
/انتهای متن/