داستان بلند/ مدافع عشق 11

دو هفته است که از عقد ریحانه و علی اکبر می گذرد. ریحانه هر کاری می کند تا علی اکبر را جذب کند، موفق نمی شود. او حتی شب را در خانه علی اکبر می ماند و در اتاق او می خوابد اما…

0

 نفسهایم به شماره می افتد. فقط کمی دیگر مانده که ببوسمت. تکانی می خوری و چشم هایت را باز می کنی. قلبم به یک باره می ریزد. بُهت زده به صورتم خیره می شوی وسریع ازجایت بلند می شوی.

– چی کار می کردی!؟

مِن مِن می کنم.

– من….دا…داش…داشتم…چ…

می پری بین نفس های به شماره افتاده ام.

– می خواستم برم پایین بخوابم، گفتم مامان شک می کنه. تو آخه چرا!… نمی فهمم ریحانه این چه کاریه!؟ چی رو می خوای ثابت کنی؟

از ترس تمام تنم می لرزد. دهانم قفل شده.

– آخه چرا!…چرا اذیت می کنی!؟

بغض به گلویم می دود و بی اراده یک قطره اشک، گونه ام را تر می کند.

– چون…چون دوستت دارم!

بغضم می ترکد و مثل ابر بهاری شروع می کنم به گریه کردن. خدایا من چِم شده؟ چرا اینقدر ضعیف شدم؟ یکدفعه مُچ دستم را می گیری و فشار می دهی.

– گریه نکن.

توجهی نمی کنم. بیشتر فشار می دهی.

– گفتم گریه نکن. اعصابم بهم می ریزه.

یک لحظه نگاهت می کنم.

– برات مهمه؟…اشک های من!؟

– درسته که دوستت ندارم… ولی آدمم. دل دارم. طاقت ندارم… حالا بس کن.

زیر لب تکرار می کنم.

– دوستم نداری…؟

و هجوم اشک ها هر لحظه بیشتر می شود.

– می شه بس کنی؟… صدات میره پایین.

دستم را از دستت بیرون می کشم.

– مهم نیست. بذار بشنون.

پشتم را به تو می کنم و روی تختت می نشینم. دست بردار نیستم. حالا می بینی! می خواهی جانم را بگیری هم، مهم نیست تا تهش هستم. می آیی سمتم که چند تقه به در می خورد.

– چه خبره!؟..علی! ریحان! چی شده؟

نگرانی را می شد از صدای فاطمه فهمید. هول می کنی، پشت در می روی و آرام می گویی.

– چیزی نیست… یکم ریحان سردرد داره.

– می خواید بیام تو؟

– نه. تو برو بخواب. من مراقبشم.

پوزخند می زنم و می گویم: آره. مراقبمی.

چپ چپ نگاهم می کنی.

فاطمه دوباره می گوید: باشه مزاحم نمیشم. فقط نگران شدم چون حس کردم ریحانه داره گریه می کنه… اگرچیزی شد حتماً صدام کن.

– باشه! شب خوش!

چند لحظه می گذرد و صدای بسته شدن درِ اتاق فاطمه شنیده می شود.

با کلافگی موهایت را چنگ می زنی. همانجا روی زمین می نشینی و به در تکیه می دهی.

***

چادرم را سر می کنم. به سرعت از پله ها پایین می دوم و مادرت را صدا می کنم.

– مامان زهرااا!… مامان زهرااا! آقاعلی اکبر کجاست!؟

زهرا خانوم از آشپزخانه جواب می دهد: اولاً سلام صبحت بخیر. دوماً همین الآن رفت حیاط موتورش رو برداره. می خواد بره حوزه.

به آشپزخانه سرک می کشم. گردنم را کج می کنم و با لحن لوس می گویم: آخ ببخشید سلام نکردم. حالا اجازه مرخصی هست؟

– کجا؟ بیا صبحونه  بخور.

– نه دیگه کلاس دارم باید برم.

– خُب پس به علی بگو برسونتت.

– چشم مامان. فعلاً خدا حافظ.

و در دلم می خندم. اتفاقاً نقشه ی بعدیم همین است. به حیاط می دوم. فاطمه درحال شانه زدن موهایش است. مرا که می بیند می گوید: اِاِاِ کجا این وقت صبح!؟

– کلاس دارم.

– خُب صبر کن باهم بریم.

– نه دیگه می رسونن منو.

و لبخند پر رنگی می زنم.

– آهان. توی راه خوش بگذره.

فاطمه این را می گوید و چشمک می زند.

جلوی در می روم و به چپ و راست نگاه می کنم. میبینمت که داری موتورت را تا سر کوچه کنارت می کشی. لبخند می زنم و دنبالت می آیم…

 

ادامه دارد…

داستان بلند/ مدافع عشق ۱۰

/انتهای متن/

 

درج نظر