داستان / پس از باران
معصومه کرمی از سال 1393 به طور جدی داستان نویسی را آغاز کرد و داستان های کوتاه از جمله “رسم زمانه” و “رویا به باف” از وی در مجله ی زن روز منتشرشده است.
معصومه کرمی/
ظرف ها رو با دلهره می شورم و به رختخواب می رم. خیلی کوفته ام. نگرانم؛ نگران بچه ام. از وقتی تو حیاط، زمین خوردم دیگه آرامشی ندارم. دایم با خودم حرف می زنم. “خدایا کمک کن این بچه سالم به دنیا بیاد. به علی و عزیز چه طوری بگم؟ تو که خودت می دونی نَفَسِ اونها به این بچه بنده.”
از زمانی که فهمیدن باردارم از خوشحالی سر از پا نمی شناسن. بعد از هفت سال انتظار! حتی کارهای عید رو هم خود علی انجام داد و من فقط نگاش کردم. وقتی که سال تحویل شد تنها آرزوم سلامتی بچه ام بود.
با اینکه بارون رو دوست دارم اما صدای خوردن اون به پنجره اتاق دلم رو می لرزوند. هوا خنکه، اما همه تنم خیس عرقه. پتو رو تو مشتم فشار می دم تا صدام در نیاد. درد مثل مار توی دلم می پیچه. دیگه طاقت ندارم. با ناله صداش می کنم: علی بیدار شو! مثل اینکه وقتشه.
علی با چشم های پف کرده و موهای آشفته از جا می پره. به ساعت روی دیوار نگاه می کنه.
– اوه دو نیمه شبه!؟
– آره مگه دست منِ که شب یا روز باشه؟ به دادم برس دارم می میرم.
بلند می شه به طرف در می ره و از همون جا با صدای بلند می گه: عزیز بیا زود باش.
عزیز توی اتاق اون طرف حیاط زندگی می کنه. کمی بعد صدای لخ لخ کشیده شدن دمپایی عزیز کف حیاط شنیده می شه. از همان پشت در می گه: کاری داری پسرم؟
علی در رو باز می کنه.
– بیا تو عزیز مثل اینکه وقتش شده.
– اما حالا که موقعش نبود! زود باش علی ماشینو روشن کن تا من به مائده کمک کنم لباس بپوشه. قربون خدا برم چه بارونی ام میاد! برکته برکت.
عزیز زیر بغلم رو می گیره و بیرون می آییم. قطره های درشت بارون به سر و صورتم می خوره. ماهی های حوض وسط حیاط دیده نمی شن. کف حوض انگار خوابن. موقع رد شدن از کنار حوض پام به گلدون شمعدونی گیر می کنه. گلدون می افته. با صدای اون هم، ماهی ها بیدار نمی شن. خوش به حالشون چقدر آرومن.
برای بیرون رفتن از خونه باید از اتاق عزیز رد بشیم. رختخواب عزیز وسط اتاق پهنه. موقع ردشدن پام رو روی تشکش می ذارم. هنوز گرمای تنش توی اون هست. به در حیاط می رسیم. دستم رو به در می گیرم. می گم: خدایا خودت کمکم کن دارم می میرم.
علی ماشین رو جلوی در آماده کرده. توی ماشین می شینم. دردم شدت می گیره. محکم به صندلی ماشین چنگ می زنم. “واااای چرا امشب این قدر طولانی شده؟ چقدر بارون می باره؟ چرا این همه درد و نگرانی تو وجود منه؟” زیر لب دعا می کنم.
– زود باش پسرم! عجله کن!
– باشه مادر.
علی پاشو رو گاز فشار می ده و با سرعت راه می افته. خیابونها خلوت و آرومن و جز صدای خوردن بارون به آسفالت، صدایی دیگه نمی یاد. انگار درختای کنار خیابون دستاشون رو به سوی آسمون بلند کردن تا تازه تر شن. کاش برای منم دعا کنن! گاهی ماشینی از کنارمون عبور می کنه با اینکه برف پاک کن مرتب کار می کنه، جلو خیلی کم دید داره.
یک مرتبه ماشین به این طرف و اون طرف کشیده می شه. علی داد می زنه: وای چی شد!؟ فکر کنم ماشین پنچر شد. حالا چه غلطی بکنم؟
عزیز نگاهی به علی می کنه.
– نزن تو سرت. مادر هول نشو. پیاده شو پنچری رو بگیر.
علی رو به من می کنه.
– حالت خوبه مائده؟ بلائی سرت نیاد؟
– خوبم… خوبم. تو پیاده شو ببین چی شده؟
– علی مادر؛ کمکت کنم؟
– نه مادر شما که کاری از دستت برنمی آد. مواظب مائده باش ببینم چه خاکی به سر کنم.
از ماشین پیاده می شه. صندوق رو باز می کنه. جک و زاپاس رو بیرون میاره. دانه های درشت بارون روی سر و صورت علی می خوره. ماشینی با سرعت از کنارش رد میشه. سر تا پای علی گِلی میشه. دادش در میاد.
– لعنتی! این چه جور رانندگیِ آدم بی ملاحظه.
کارش که تموم میشه، جک و وسایل رو داخل صندوق می ذاره و دوباره سوار ماشین میشه.
– وای مائده؛ انگار حالت خیلی بده! چرا رنگت این جوری شده؟
مشتم رو گره می کنم و به پام فشار می دم تا صدام در نیاد. بغضم رو فرو می دم.
– فقط عجله کن.
– محکم بنشین. کمربندتو بستی؟
مادرش مدام صلوات می فرسته. علی سرسام آور رانندگی می کنه.
– پسرم الآن تصادف می کنیم. آرومتر.
جلوی در بیمارستان می رسیم. پیاده می شیم. اما نای راه رفتن ندارم. علی و عزیز زیر بغل هامو می گیرن. مستقیم وارد سالن می شیم. صندلی ها تقریباً خالی ان. یکی دونفر در حال چرت زدن هستند، که با ورود من و صدای ناله ام چرتشون پاره میشه. راهرو بوی مواد ضد عفونی میده. حالت تهوع می گیرم. از اول از این بو بدم می اومد. روی یکی از صندلی ها می شینم. علی به طرف پذیرش می ره. پرستاری که لباس سفیدی تنش هست با لبخند به طرف من میاد. نگاهی به من می کنه. رو به عزیز میگه: خانم زائو رو به بخش ببر تا پرونده اش تکمیل بشه.
عزیز منو به سمت راست راهرو می بره. بالای در اتاقی نوشته شده (بخش زایمان) . دیگه تحمل درد ندارم. دهانم بازه، اما توان حرف زدن ندارم. “خدایا سلامت بچه ام رو از تو می خوام.” نفسهام به شماره افتاده. یک دفعه فریادهای حبس شده ام رو رها می کنم و جیغی از ته دل می کشم، دیگه چیزی نمی فهمم.
وقتی که چشمم رو باز می کنم احساس سبکی می کنم. با عجله می پرسم: بچه ام! بچه ام کو؟ سالمه؟
علی و عزیز با لبخند به من می گن: بله، سلامته خدا روشکر. یه پسر تپل مپل.
به تخت کوچک کنارم نگاه می کنم. یک بچه به لطافت گل سرخ کنارمه. بارون دیگه بند اومده.
1-معصومه کرمی در فروردین سال 1354 ، در شهر تهران چشم به جهان گشود.
از سال 1393 به طور جدی داستان نویسی را آغاز کرد و ازسال 1394 وارد کلاس های نقد استاد راضیه تجار شد. چند داستان کوتاه از جمله “رسم زمانه” و “رویا به باف” از وی در مجله ی زن روز به چاپ رسیده است.
/انتهای متن/