داستان / پس از باران

معصومه کرمی از سال 1393 به طور جدی داستان نویسی را آغاز کرد و داستان های کوتاه از جمله “رسم زمانه” و “رویا به باف” از وی در مجله ی زن روز منتشرشده است.

10

معصومه کرمی/

ظرف ها  رو با دلهره­ می ­شورم و به رختخواب می ­رم. خیلی کوفته ­ام. نگرانم؛ نگران بچه ­ام. از وقتی تو حیاط، زمین خوردم دیگه آرامشی ندارم. دایم با خودم حرف می زنم. “خدایا کمک کن این بچه سالم به دنیا بیاد. به علی و عزیز چه طوری بگم؟ تو که خودت می ­دونی نَفَسِ اونها به این بچه بنده.”

 از زمانی که فهمیدن باردارم از خوشحالی سر از پا نمی­ شناسن. بعد از هفت سال انتظار! حتی کارهای عید رو هم خود علی انجام داد و من فقط نگاش کردم. وقتی که سال تحویل شد تنها آرزوم سلامتی بچه ام بود.

با اینکه بارون رو دوست دارم اما صدای خوردن اون به پنجره اتاق دلم رو می ­لرزوند. هوا خنکه، اما همه تنم خیس عرقه. پتو رو تو مشتم فشار می ­دم تا صدام در نیاد. درد مثل مار توی دلم می ­پیچه. دیگه طاقت ندارم. با ناله صداش می­ کنم: علی بیدار شو! مثل اینکه وقتشه.

 علی با چشم های پف کرده و موهای آشفته از جا می ­پره. به ساعت روی دیوار نگاه می­ کنه.

– اوه دو نیمه شبه!؟

– آره مگه دست منِ که شب یا روز باشه؟ به دادم برس دارم می ­میرم.

بلند می ­شه به طرف در می ­ره و از همون­ جا با صدای بلند می ­گه: عزیز بیا زود باش.

عزیز توی اتاق اون طرف حیاط زندگی می­ کنه. کمی بعد صدای لخ لخ کشیده شدن دمپایی عزیز کف حیاط شنیده می ­شه. از همان پشت در می ­گه: کاری داری پسرم؟

علی در رو باز می ­کنه.

– بیا تو عزیز مثل اینکه وقتش شده.

– اما حالا که موقعش نبود! زود باش علی ماشینو روشن کن تا من به مائده کمک کنم لباس بپوشه. قربون خدا برم چه بارونی ­ام میاد! برکته برکت.

 عزیز زیر بغلم رو می­ گیره و بیرون می­ آییم. قطره ­های درشت بارون به سر و صورتم می خوره. ماهی ­های حوض وسط حیاط دیده نمی ­شن. کف حوض انگار خوابن. موقع رد شدن از کنار حوض پام به گلدون شمعدونی گیر می ­کنه. گلدون می ­افته. با صدای اون هم، ماهی­ ها بیدار نمی ­شن. خوش به حالشون چقدر آرومن.

برای بیرون رفتن از خونه باید از اتاق عزیز رد بشیم. رختخواب عزیز وسط اتاق پهنه. موقع ردشدن پام رو روی تشکش می ­ذارم. هنوز گرمای تنش توی اون هست. به در حیاط می ­رسیم. دستم رو به در می ­گیرم. می ­گم: خدایا خودت کمکم کن دارم می میرم.

علی ماشین رو جلوی در آماده کرده. توی ماشین می ­شینم. دردم شدت می­ گیره. محکم به صندلی ماشین چنگ می­ زنم. “واااای چرا امشب این قدر طولانی شده؟ چقدر بارون می ­باره؟ چرا این همه درد و نگرانی تو وجود منه؟” زیر لب دعا می ­کنم.

– زود باش پسرم! عجله کن!

– باشه مادر.

علی پاشو رو گاز فشار می­ ده و با سرعت راه می ­افته. خیابونها خلوت و آرومن و جز صدای خوردن بارون به آسفالت، صدایی دیگه نمی یاد. انگار درختای کنار خیابون دستاشون رو به سوی آسمون بلند کردن تا تازه ­تر شن. کاش برای منم دعا کنن! گاهی ماشینی از کنارمون عبور می­ کنه با اینکه برف پاک کن مرتب کار می ­کنه، جلو خیلی کم دید داره.

یک مرتبه ماشین به این طرف و اون طرف کشیده می­ شه. علی داد می زنه: وای چی شد!؟ فکر کنم ماشین پنچر شد. حالا چه غلطی بکنم؟

عزیز نگاهی به علی می­ کنه.

– نزن تو سرت. مادر هول نشو. پیاده شو پنچری رو بگیر.

علی رو به من می کنه.

– حالت خوبه مائده؟ بلائی سرت نیاد؟

– خوبم… خوبم. تو پیاده شو ببین چی شده؟

– علی مادر؛ کمکت کنم؟

– نه مادر شما که کاری از دستت برنمی ­آد. مواظب مائده باش ببینم چه خاکی به سر کنم.

از ماشین پیاده می شه. صندوق رو باز می ­کنه. جک و زاپاس رو بیرون میاره. دانه ­های درشت بارون روی سر و صورت علی می ­خوره. ماشینی با سرعت از کنارش رد میشه. سر تا پای علی گِلی میشه. دادش در میاد.

– لعنتی! این چه جور رانندگیِ آدم بی ملاحظه.

کارش که تموم میشه، جک و وسایل رو داخل صندوق می ذاره و دوباره سوار ماشین میشه.

– وای مائده؛ انگار حالت خیلی بده! چرا رنگت این جوری شده؟

مشتم رو گره می­ کنم و به پام فشار می­ دم تا صدام در نیاد. بغضم رو فرو می­ دم.

– فقط عجله کن.

– محکم بنشین. کمربندتو بستی؟

مادرش مدام صلوات می ­فرسته. علی سرسام ­آور رانندگی می ­کنه.

– پسرم الآن تصادف می ­کنیم. آرومتر.

جلوی در بیمارستان می ­رسیم. پیاده می ­شیم. اما نای راه رفتن ندارم. علی و عزیز زیر بغل هامو می­ گیرن. مستقیم وارد سالن می­ شیم. صندلی ­ها تقریباً خالی ­ان. یکی دونفر در حال چرت زدن هستند، که با ورود من و صدای ناله ­ام چرتشون پاره میشه. راهرو بوی مواد ضد عفونی میده. حالت تهوع می­ گیرم. از اول از این بو بدم می­ اومد. روی یکی از صندلی­ ها می ­شینم. علی به طرف پذیرش می ره. پرستاری که لباس سفیدی تنش هست با لبخند به طرف من میاد. نگاهی به من می­ کنه. رو به عزیز میگه: خانم زائو رو به بخش ببر تا پرونده ­اش تکمیل بشه.

عزیز منو به سمت راست راهرو می­ بره. بالای در اتاقی نوشته شده (بخش زایمان) . دیگه تحمل درد ندارم. دهانم بازه، اما توان حرف زدن ندارم. “خدایا سلامت بچه­ ام رو از تو می خوام.” نفسهام به شماره افتاده. یک دفعه فریادهای حبس شده ­ام رو رها می ­کنم و جیغی از ته دل می­ کشم، دیگه چیزی نمی­ فهمم.

وقتی که چشمم رو باز می ­کنم احساس سبکی می­ کنم. با عجله می ­پرسم: بچه ­ام! بچه ­ام کو؟ سالمه؟

علی و عزیز با لبخند به من می گن: بله، سلامته خدا روشکر. یه پسر تپل مپل.

به تخت کوچک کنارم نگاه می­ کنم. یک بچه به لطافت گل سرخ کنارمه. بارون دیگه بند اومده.

 
1-معصومه کرمی در فروردین سال 1354 ، در شهر تهران چشم به جهان گشود.
 از سال 1393 به طور جدی داستان نویسی را آغاز کرد و ازسال 1394 وارد کلاس های نقد استاد راضیه تجار شد.  چند داستان کوتاه از جمله  “رسم زمانه” و “رویا به باف” از وی  در مجله ی زن روز به چاپ رسیده است.

/انتهای متن/

نمایش نظرات (10)