داستان/ زن که باشی…

سیده سمیه سیدیان[1] در رشته ی گرافیک تحصیل کرده و در داستان نویسی از کلاس های استاد راضیه تجار بهره برده است. از تقدیرشدگان جشنواره داستان بسیج هنرمندان استان البرز و جشنواره داستان یوسف بوده است. مجموعه های داستان کوتاه و رمان و زندگی نامه ی شهید کاوه از وی در دست چاپ می باشد.

0

سیده سمیه سیدیان/

   باد خنک اول صبح توی آشپزخانه پیچید. لرزم گرفت. پرده ی چهارخانه ی کلفتی که مجید به پنجره ی آشپزخانه زده بود، کنار رفت. مجید می گفت: « پرده ی کلفت نگاه های مزاحم رو دور نگه می داره !».

یک لحظه نگاهم دوید به تراس آپارتمان رو به رویی که از پنجره ی آشپزخانه پیدا بود. خالی بود. حتماً دیروز اثاث کشیده بودند. فقط یک گلدان شمعدانی با برگ های آویزان جا مانده بود روی هره. گوشه ی شیشه هم شکسته بود. این چند روز آخر، مرد همسایه ی روبه رویی را می دیدم که کارتن ها را چسب کاری می کرد. زنش تند تند حرف می زد. لب هایش را می دیدم که تکان می خوردند.

   وقت آشپزی، بیرون را که نگاه می کردم، مرد را می دیدم که روی صندلی اش توی تراس نشسته و کتاب می خواند. نمی دانستم چه کتابی. نمی دیدم. مرد نویسنده بود؟ نمی دانستم. اما بیشتر روز را آنجا می نشست و کتاب می خواند. نوشتن از همان جا چسبید یک گوشه ی ذهنم. دوستم، مرجان هم می نوشت؛ دِلی. فکر نوشتن که افتاد توی سرم، مرجان، مرا با گروهش آشنا کرد. روی هم می شدیم چهار نفر، گاهی هم پنج تا زنی که می خواستند بنویسند. به مجید که گفتم، با تمسخر گفت: دور هم جمع می­ شین که داستان بنویسین؟

   هنوز داستانی ننوشته بودم. خم شدم. ماهیتابه را از زیر سینک برداشتم. دسته اش لق می خورد. کارد کوچک میوه خوری را از جا قاشقی آبچکان برداشتم. پیچ دسته اش را چرخاندم. ماهیتابه را گذاشتم روی گاز. نشستم روی چهار پایه ی پشت میز. خورده های خمیر بربری را توی دستم جمع کردم و گلوله کردم. لازم نبود به ساعت مثلثی کنار یخچال نگاه کنم. یک ساعت بیشتر از رفتن افشین و باران نمی گذشت. کره وارفته بود توی کاغذ آلومینیومی اش. من هنوز پشت میز وا رفته بودم؛ مثل همان کره. نوک انگشتم را بردم کنار دماغم. بوی چربی دماغم را پُر کرد. از همان جا کره را با کاغذش انداختم توی سطل کنار یخچال. دستم را با دستمال روی میز پاک کردم. کارهایی را که باید انجام می دادم، با کاغذِ زیر مگنت روی یخچال چک کردم. یک چیزی کم بود. پاتوق ادبی یکشنبه ها. هنوز فکری برای طرح داستان تازه نداشتم.

   یخچال را گذاشته بودیم کنار در آشپزخانه. وقت اثاث کشی مجید گفته بود: فقط یک سال تنگی جا رو تحمل کن. درست می شه.

   حالا سه سال از وقتی که یخچال را اینجا گذاشته بودیم، گذشته بود. دستم را با مایع ظرفشویی شستم. قبل از آن که دوباره به کاغذی که روی یخچال چسبانده ام، نگاه کنم، مگنت را نگاه کردم. باران درستش کرده بود. خودم نمد زرد را برایش بریده بودم تا باب اسفنجی رو یخچالی درست کند. کاغذ را برداشتم و مگنت را دوباره چسباندم به در یخچال. روی در بالایی یخچال، عکس باران وقتی که نوزاد بود تکان خورد. توی سَرهَمی نارنجی با عکس پوه، دست و پا می زد که عکس انداختم. بوی پودر زیر گردنش توی هوا پخش شد. انگار که از خانه ی قبلی با همین عکس، اثاث کشی کردیم. سر حوصله باید آلبوم ها را بگردم و عکس جدیدترش را روی یخچال بزنم.

   کاغذ کارهایم را نگاه کردم. یکشنبه بود. مرجان می آمد تا سبزی های سرخ شده ی مامان را برایم بیاورد و اگر وقت کنیم با هم یک فنجان قهوه ی فوری بخوریم. ناهار یکشنبه ها ماکارونی بود. مخصوصاً اگر باران شیفت صبح بود. باران می گفت: ماکارونی گوش فیلی می خوام!

مجید می گفت: گوش فیلی هم شد ماکارونی؟ اصلاً ماکارونی هم شد غذا؟ لااقل اسپاگتی بپز.

   بسته ی گوشت چرخ کرده را از فریزر در آوردم و در مایکروفر گذاشتم. دوباره نگاهی به کاغذ برنامه هایم انداختم. طرح جدید داستان. جلسه ی مدرسه باران ساعت یازده.

   می توانستم با مرجان از خانه در بیایم و از سوپر مارکت هم سس قرمز بخرم. باران ماکارونی را فقط با سس قرمز می خورد. جلسه هم که تمام می شد، اجازه ی باران را می گرفتم و با هم می آمدیم خانه. دوباره لازم نبود این همه راه را بروم. با بوق مایکروفر بسته ی گوشت را درون ماهیتابه خالی کردم. ظرف پیاز نیمه سرخ را از توی یخچال در آوردم و گذاشتم کنار ماهیتابه روی کابینت. فندک زدم و گاز روشن شد. یک قاشق سوپ خوری پیاز ریختم توی ماهیتابه. دو قاشق روغن ریختم روی گوشت و پیاز. شعله را زیاد کردم و درش را گذاشتم. صدای زنگ خانه آمد. مرجان پشت در بود. گوشی آیفون را برداشتم و دکمه ی در باز کن را زدم.

– بیا تو!

   تا مرجان سه طبقه را بالا بیاید، استکان های نصفه ی چای را که مجید و باران هول هول مثلاً صبحانه خورده بودند، توی ظرفشویی گذاشتم. کتری جوشید، خاموشش کردم. صدای جلز و ولز کردن گوشت در ماهیتابه بلند شد. قوطی رب گوجه را از توی یخچال بیرون آوردم. همه را ریختم درون تابه. نصف لیوان آب. نصف قاشق نمک. فلفل سیاه و قرمز. زرد چوبه و دارچین. آویشن را هم که آخر باید بریزم. بویش را دوست دارم. درش را گذاشتم تا نم نم بپزد.

   درِ کابینت بالای ظرفشویی را باز کردم. دو تا فنجان سرامیکی کوچک را برداشتم و گذاشتم روی میز. صدای تق تق آهسته ی مرجان را شنیدم. سه قدم راهروی کوچک از آشپزخانه تا در ورودی را رفتم. در را که باز کردم، مرجان با کیسه ی سبزی ها، خودش را انداخت داخل خانه. شالش از روی موهای کوتاهش سُر خورده بود تا روی شانه هایش.

– بگیرشون دستم افتاد!

گرفتم و گفتم: سلام!

   پشتم راه افتاد به سمت آشپزخانه. چهار پایه را کشید و رویش نشست. کیسه ی سبزی ها را گذاشتم روی میز کنار فنجان ها. گفتم: زحمت کشیدی.

به ماهیتابه نگاه کرد: زحمتی نبود. سر راهم از مامانت گرفتم.

بعد با ابرویش اشاره کرد به سمت اتاق خوابم و پرسید: خونه اس؟

   مجید را می گفت. سرم را تکان دادم: باران که صبحی باشه، دیگه نمیاد خونه. یه سره می ره سر کار. یادت رفته این هفته باران صبحیه!

   بسته سیگاری را از کیفش بیرون آورد. برایش فندک زدم و لای پنجره را باز کردم. دوباره نگاهم افتاد به گلدان شمعدانی همسایه ی روبه رو. حتماً جا مانده بود. شاید برای بردنش می آمدند. مرجان دست دراز کرد تا پرده را بکشد.

– خفه نشدی؟ اینقدر این پرده رو کیپ نکن! بذار یه هوایی بیاد تو خونه ات!

   پرده را عقب کشیدم. وقت رفتن باید یادم بماند، پرده را کیپ کنم. سبزی ها را شمردم. شش تا بسته. قرمه سبزی و کوکویی و پلویی. همه را گذاشتم توی فریزر. سر رسید سال نو را که خودش داده بود از توی کشوی کنار اجاق برداشتم و گذاشتم روی میز. عود کنار گاز را روشن کردم. بوی شکلات توی آشپزخانه پیچید و با بوی سیگار مرجان قاطی شد. مرجان روی چهار پایه چرخید و قوطی قهوه ی فوری را برداشت.

– هنوز چیزی ننوشتی؟ نه؟

   سرم را تکان دادم. بلند شدم و کتری را از روی گاز برداشتم. آب جوش را که توی فنجان ها می ریختم، بخارش دستم را سوزاند.

   مرجان پُک عمیقی از سیگار گرفت و دودش را توی سینه اش برد. بعد نرسیده به فیلتر، سیگار را انداخت توی ظرفشویی. دوتا قاشق قهوه ریختم توی فنجان خودم و هم زدم.

– نمی دونم چی بنویسم. نمی دونم.

   مرجان مانتواش را در آورد و گذاشت روی پایش. ناخن هایش را تازه فرنچ کرده بود. با شستش کوبید روی میز.

– نویسنده که بشی، دلت می خواد پاتو از این آشپزخونه لعنتی بذاری بیرون! نه؟

   نگاه کرد به ساعت روی دیوار. سر رسید را ورق زدم. کاغذ های خالی و نوشته های خط زده. چند خط اینجا و چند خط آنجا. مرجان گفت: هنوز باتری این ساعت بیچاره روعوض نکردی؟ یادم باشه دفعه ی دیگه باتری برات بگیرم!

– باتری لازم نداره. الآن ساعت ده شده. من هم یه ساعت دیگه باید برم جلسه ی مدرسه. هنوز هیچی ندارم که بنویسم.

   سر رسید را بستم و ادامه دادم: مجید می گه بنویس ببینیم آخرش چی می شی؟ مگه قراره چی بشم؟ اصلاً مگه قراره چیزی بشم؟

مرجان فنجانش را مزه کرد. بسته ی سیگار روی میز بود. دستم را گذاشتم رویش: مجید می گه، همه اش سرت توی کتابه. دیگه واسه باران وقت نمی ذاری! چه می دونم از این حرف ها دیگه.

   مرجان نگاهم کرد. به پرده که باد تکانش می داد، نگاه کردم. باز هم من سکوت را شکستم و دوباره گفتم: یعنی نمی شه هم زن خوبی بود، هم تو آشپزخونه موند، هم قصه نوشت؟

   مرجان چیزی نگفت. بلند شدم و سر رسید را گذاشتم سر جایش. پشتم به مرجان بود. گفتم: شاید هم مجید راست می گه. شاید نوشتن کار من نیست.

   فنجانم را که سرد شده بود در ظرفشویی خالی کردم. مرجان گفت: خودت رو بنویس.

   دیر شده بود. گفتم: دیر شده. یادم بنداز که برگشتنی سس قرمز بخرم.

 

   مرجان کنار در منتظرم بود. پنجره را که می بستم، گلدان شمعدانی دیگر نبود. شاید برده بودند. پرده را کشیدم. دم در به مرجان گفتم: نظرت چیه یه گلدون شمعدونی بخرم؟

   مرجان گفت: تو که تراس نداری. جا و شرایط نگهداریش خیلی مهمه.

 

[1] سیده سمیه سیدیان، در سال 1360 در تهران به دنیا آمد. او در رشته ی گرافیک به تحصیل پرداخت. در سال 89 به صورت حرفه ای به داستان نویسی روی آورد.

سال های 90 و 91 در کارگاه نقد داستان حوزه هنری استان البرز شرکت کرد و در سال های 93 و 94 از کلاس های نقد استاد راضیه تجار بهره برد.

چاپ چند داستان کوتاه در نشریه های مختلف در کارنامه ی فعالیت اوست.در هفتمین جشنواره داستان بسیج هنرمندان استان البرز و ششمین جشنواره داستان یوسف جزو تقدیرشدگان بودند. چند مجموعه ی داستان کوتاه و رمان؛ همچنین زندگی نامه ی شهید کاوه از این بانو در دست چاپ می باشد.

/انتهای متن/

درج نظر