داستان/ یادداشتهایی برای بابا
محبوبه جان نثاری[1] در رشته ی فلسفه دین کارشناسی ارشد دارد ، داستان کوتاه می نویسد و در فیلمنامه نویسی هم دستی دارد. وی در چندین جشنواره ی داستان کوتاه به عنوان برگزیده و یا تقدیری انتخاب شده است.
محبوبه جان نثاری[1]/
1
بابا اینجا اتفاقاتی دارد می افتد. دقیقاً نمی دانم چیست؛ اما می دانم که من حس خوبی ندارم. یک بعد از ظهر سرد پاییزی، چند خانم غریبه به خانه مان آمدند. از آن بعد از ظهرهایی که هوا آنقدر زود تاریک می شود که دل آدم می گیرد. با آمدن آن غریبه ها و پچ پچ کردنشان با مامان دلم بیشتر گرفت. من توی اتاقم بودم. کنجکاو بودم که چه خبر است. اما دوست نداشتم بیرون بروم. مامان صدایم زد. یعنی اینکه به رسم ادب باید پیش مهمان بروم. رفتم و کمی نشستم. نگاه هایشان مرا معذب می کرد. به بهانه ی درس به اتاقم برگشتم. همان موقع به عکس شما نگاه کردم. دلم هری ریخت پایین.
این آخرین و داغ ترین خبری بود که داشتم و باید حتماً براتون می گفتم. بابا دعا کن. دعا کن که خدا آنچه در دلم هست و شما می دانی چیست را برآورده کند.
2
بابا امروز معلم کلاس اضافه ی ریاضی نیامد. خیلی خوشحال شدیم. کار به زرنگی و تنبلی هم ندارد. همه از نیامدن معلم و تشکیل نشدن کلاس شاد می شوند. ما را زودتر از وقت همیشگی فرستادند خانه. از وقتی وارد دبیرستان شده ام مسئولین مدرسه دائماً به گوشمان می خوانند که شما در مدرسه بزرگتر هستید و ارشد و باید الگو باشید. به قول خودشان به ما اعتماد کامل دارند. برای همین دیگر سختگیریهای سابق را ندارند که چون می خواستند ما را زودتر از موعد تعطیل کنند به خانه زنگ بزنند و اطلاع دهند.
خلاصه وقتی خانه رسیدم همان خانمها را دیدم که در هال نشسته بودند. یک سینی تزیین شده با کله قند زرورق پیچیده شده ای در وسط آن، خوب به یادم مانده. مامان تا من را دید جا خورد. پرسید مگر کلاس نداشتم و من هم توضیح دادم. نگاه من ازسینی به مامان افتاد و نگاه مامان از من به سینی. از حرکات چشم و نگاه هایی که بین مهمانها رد و بدل شد، فهمیدم که تعجب کرده اند که چرا مامان تا به حالا چیزی به من نگفته است. انگار باید چیزهایی را به من می گفته و نگفته. با نگاهشان داشتند از مامان می پرسیدند که بالاخره کِی می خواهد به من بگوید. من منتظر بودم که مامان توضیحی بدهد و مامان انگار داشت پیش خودش فکر می کرد که چه باید بگوید.
من خودم را به ندیدن زدم. انگار نه انگار که آن سینی وسط اتاق است. شتر دیدی، ندیدی. سلامی کردم و اصلاً منتظر شنیدن جواب مامان هم نماندم. راهم را کشیدم و سریع به اتاقم آمدم.
بابا، حس خوبی ندارم .جدی جدی مثل اینکه دارد خبرهایی می شود. دلم خیلی برایت تنگ شده. لطفاً به خوابم بیایید. این روزها خیلی احساس تنهایی می کنم.
3
بابا، مادربزرگ از شمال یک راست آمده پیش ما. تعجب کردی؟ من هم تا ساک به دست پشت در خانه دیدمش تعجب کردم. آخر هیچ وقت این موقع سال تهران نمی آمد. همیشه می گفت توی سوز و سرما توقع دیدن من را نداشته باشید. از وقتی هم که آمده پیش ما مانده و اصلاً خانه دایی علیرضا نرفته. امروز عصر کلی برای من صحبت کرد. اینکه شمال تنهاست و تنهایی بد چیزی است. اینکه دلش میخواهد من هم پیشش باشم. از حق صحبت کرد. حق مامان. اینکه حق دارد تنها نباشد. حق دارد زندگی کند. از گذشته حرف زد. از وقتی که من خیلی کوچک بودم و هر وقت حرف یک زندگی دوباره را با مامان پیش می کشیده، مامان ناراحت می شده و می گفته که او یک همسر شهید است و برایش صورت خوشی ندارد. مادربزرگ هم در جواب می گفته که مگر همسر شهید آدم نیست، مگر همسر شهید دل ندارد. تنهایی، تنهایی است و با یک همسر شهید همان می کند که با یک زن شوهر مرده معمولی. مثل خوره به جان هر دو می افتد و شیره جان آدم را می کشد.
مادربزرگ مدتی سکوت کرد و دوباره ادامه داد که بالاخره آدمیزاد است دیگر. همین طور که زمانه می گردد و چرخ می خورد، آدمها هم عوض می شوند، عقایدشان عوض می شود. مامانِ تو هم یکی از این آدمها.
بابا جان خیلی وقت است که به خوابم نیامدهای. چرا ؟… دلم برایت تنگ شده. خیلی خیلی هم تنگ شده.
4
از خواب بعد از ظهر که بیدار شدم از سکوت خانه فکر کردم که مامان و مادربزرگ خانه نیستند. بعد یک لحظه از اتاقم مادربزرگ را دیدم که از جلوی در آشپزخانه رد شد. فهمیدم که در آشپزخانه است. چادر هم سرش بود. پس مهمان غریبه داشتیم. خواب از سرم پرید و از جایم بلند شدم و به طرف در اتاقم رفتم و گوش تیز کردم. صدای پچ پچ و حرف زدن از اتاق مامان می آمد. پاورچین به حیاط رفتم و زیر پنجره اتاق مامان گوش ایستادم. بابا ببخشید. خوب مجبور شدم. آخر سرراست با من حرف نمی زنند. صدای یک مرد می آمد. سرک که کشیدم فقط توانستم موهای جو گندمی اش را ببینم. از ترس دیده شدن سریع سرم را دزدیدم و آهسته به اتاقم برگشتم. مامان بزرگ با یک سینی چای و شیرینی به طرف اتاق مامان رفت.
5
بابا، امروز که از مدرسه برگشتم یک ماشینی که تا به حال در کوچه ندیده بودم پشت دیوار خانه مان پارک کرده بود. به خانه که نزدیک شدم یک آقایی جلوی در بود و مامان هم در چارچوب در ایستاده بود. داشتند حرف می زدند. سر مامان پایین بود. همین که جلوی در رسیدم یک لحظه سرش را بلند کرد و من را دید. رو به آن آقا گفت: «اینم فهیمه خانم دخترم». آن آقا لبخندی زد و گفت که بله، بسیار خوشبختم از دیدنتون. صدای مهربانی داشت بابا. نگاهم به موهایش افتاد. فهمیدم آن روز هم در اتاق مامان همین آقا بوده است. با دیدنش دیگر مطمئن شدم که اتفاقی در حال افتادن است.
6
بابا دوباره آن آقا آمد اینجا. منم با اجازه دوباره گوش ایستادم. این بار بیشتر مامان صحبت کرد. آنقدر مامان آرام حرف می زد که نتوانستم خیلی متوجه چیزی شوم. فقط مامان در حرفهایش از صیغه نود ونه ساله گفت و حقوق شما. بابا صیغه شدن چه ربطی به حقوق شما دارد؟ نمی دانم بابا، نمی دانم. این چیزی نیست که بتوانم از کسی بپرسم.
بابا، خواهش می کنم به خوابم بیایید. عجیب احساس تنهایی می کنم. دلم برایتان تنگ است.
7
بابا جان بعد از مدت ها هم که به خوابم آمدی ناراحت بودی. چرا اینقدر اخم کرده بودی؟ خیلی برایم حرف زدی ولی حالا که بیدار شدم اصلاً چیزی یادم نمی آید. فقط یادم است که گفتی معذبی. گفتی آنجا معذبی. بابا در خواب دلیلش را گفتی اما الآن یادم نمی آید. دوباره به خوابم بیا . بیا و بگو که چرا دلخوری، که چرا ناراحتی؟ خواهش می کنم بیا ؛ بیا و به من بگو که چه می خواهی؟ بگو از دخترت چه خواستهای داری؟ بابا تو فقط جان بخواه.
قربانت شوم، دختر همیشگی شما فهیمه.
[۱]محبوبه جان نثاری، بهمن سال۱۳۶۲ در تهران به دنیا آمد. مدرک کارشناسی ارشد خود را در رشته ی فلسفه دین از دانشگاه علامه طباطبایی اخذ نمود.
او همزمان با دوره ارشد، دوره ی دو سالانه نقد ادبی را در پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی گذراند و از همان زمان به صورت جدی وارد دنیای ادبیات شده است.
دارای شش سال سابقه تدریس در زمینه منطق و فلسفه می باشد.
جان نثاری صاحب کتاب “تاثیر استدلال استقرایی در اندیشه کلامی شهید صدر” است.
کتاب دیگر او به نام “حنظله کرمانی” در دست چاپ می باشد .
وی در چندین جشنواره ی داستان کوتاه به عنوان برگزیده و یا تقدیری انتخاب شده است.
او همچنین در فیلمنامه نویسی هم دستی دارد.
/انتهای متن/