داستان/ ماه گرفتگی
داستان این هفته باز هم از پروانه بابک[1] است؛ داستان نویسی که صاحب مجموعه داستانهای “یک سار پرید” و “هم بازی شطرنج” .
پروانه بابک/
روبهروی آینه ایستادهام. موهایم را جمع میکنم و محکم پشت سرم میبندم. سرم را به سمت چپ میگردانم. نیمرخ راستم مهتابی رنگ است. با خطوطی خوش فرم. بدون لک و حتی یک خال کوچک.
سرم را به سمت راست بر میگردانم. نیمرخ چپم دقیقاً قرینه نیمرخ راستم است. با همان حالت و همان خطوط. با این تفاوت که یک لکهی سرخ مایل به کبود درست از بالای ابرو تا زیر چانهام کشیده شده است. این لکه از روز تولدم با من بود.
صورتم را با آب و صابون میشویم. به دقت خشک میکنم. کرم مرطوب کننده میزنم. کمی صبر میکنم تا خوب به خورد پوستم برود بعد به همه جای صورتم پودر میزنم تا ماسک، روی پوستم جا به جا نشود.
آرام ماسکم را که ورقه نازکی از پلاستیک ضد حساسیت – شبیه بافت پوست- هست، روی صورتم میگذارم. به صورتم میچسبانم. کاری که هر روز قبل از رفتن به بیرون از خانه انجامش میدهم.
صبحانه میخورم و آماده میشوم. ماشین را از پارکینگ بیرون میآورم. تا کلینیک تقریباً یک ساعت راه است. باید عجله کنم. بیمارم ناشتاست. باید رأس ساعت ده و نیم او راعمل کنم.
پشت چراغ قرمز ایستادهام. دخترکی اسپند دود کرده و در حالیکه اسپند دودکنش را میچرخاند به ماشینم نزدیک میشود. شیشه را پایین میکشم و یک اسکناس پانصد تومانی به او میدهم. روسری سیاهش خالهای سفید دارد. درست شبیه روسری مادرم که همیشه با لبهاش اشکهایش را پاک میکرد و میگفت: “کاش دستم شکسته بود. جوون بودم و جاهل. وقتی ماه گرفت، زن همسایه گفت “مواظب باش دستت رو روی بدنت نذاری. چون هر جا بذاری لک سیاه میشه روی یه جای بچهات.”غش غش خندیدم و گفتم:” نه بابا این حرفا چیه؟ چه ربطی داره!؟” بعد تمام کف دستم رو گذاشتم روی صورتم. اونم انگشت سبابهاش را گذاشت روی مُچ دستش. اما از بخت بد و سیاه من، وقتی بچههامون به دنیا اومدن، پشت دست بچه اون اثر انگشتی نبود ولی طفل معصوم من به قاعده یک کف دست صورتش سیاه شد.”
با مرور حرفهای مادرم، چشمانم پر از اشک میشود. لبخند تلخی بر لب میآورم. چقدر دلم برای سادگیهای مادرم تنگ شده. کاش الآن زنده بود تا کف دستش را میبوسیدم. یک عمر با این احساس گناه زندگی کرد و بالاخره دق کرد و مرد. کاش بود و به او میگفتم که هیچ تقصیری نداشته.
بیچاره پدرم! پشتش خیلی زودتر ازگذشت زمان خم شد. او هم یک سال بعد از مرگ مادر ترکمان کرد و به مادرم پیوست. تمام آن سالها با هم سر من جنگیدند. پدر میگفت: “تقصیر منه که با یک زن خُل و چِل ازدواج کردم. آخه برای چی با زن همسایه شرط بندی کردی؟”
برادر کوچکم سرش را میان دستهایش میگرفت وفریاد میزد: “بسه دیگه از دست شما دیوونه شدم. تو رو خدا بس کنید.”
برادرم هم به محض این که دیپلمش را گرفت و سربازیش را تمام کرد، راهی دیار فرنگ شد. شاید فرار کرد. من تنها ماندم با نامههایش. نامههایی که رفتهرفته کمتر و کمتر شدند.
حدود دوازده سال است که فوق تخصص پوست و زیبایی هستم. هیچکس بهتر از من نمیداند که این لکه فقط به رنگدانههای پوست مربوط میشود و هیچ علاجی ندارد. اصلاً ربطی به ماه گرفتگی ندارد. بارها لیزر کردهام اما هیچ فایدهای نداشت. هیچ کِرِم یا پمادی نیست که حتی آن راکمی کمرنگ کند. تنها یک راه دارد. تمام این لکه را با پوست جدا کنند. درست به اندازه آن، پوست سالمی از بدن خودم را پیوند دهند. اما مشکل اصلی ابرو است و پلک و لب. هیچ جای دیگر بدن ابرو ندارد. بافت پوست پلک ولب هم متفاوت است.
چهل و سه سال تنهایی. تنها بودن. بازی نکردن. نداشتن دوست. درد و دل نکردن. پنهان شدن. درس. کتاب. مجله. فیلم. درس. کتاب. مجله. فیلم. با آینه حرف زدن. تخصص. فوق تخصص. پوست. پوست. پوست. به خاطر فرار از تنهاییام فوق تخصص پوست شدم اما باز هم نتوانستم به خودم کمک کنم. تنهایی از بچگی مثل گرگ تعقیبم میکند. صدای بچهها که باهم دم میگرفتند همیشه درگوشم میپیچد. دورنگه… دورنگه… دورنگه…
کاش میتوانستم همان طور که آلیس در سرزمین عجایب با نوشیدن جرعهای از یک بطری جادویی، بزرگ میشد یا کوچک میشد، به سرزمین عجایب میرفتم و با نوشیدن جرعهای جادویی، یکرنگ میشدم. این تمام آرزوی کودکیم بود. آرزویی که هیچ وقت بدان دست نیافتم.
وارد پارکینگ کلینیک میشوم. ساعت ده است. خودم را به موقع به اتاق عمل میرسانم. پس از دو ساعت، عمل با موفقیت تمام میشود. مثل همیشه. وقت ناهار است. به سالن غذا خوری میروم. فرید دست تکان میدهد. میروم به طرف میزش. مینشینم. زیر چشمی طوری که متوجه نشود با دقت نگاهش میکنم. موهایش جو گندمی شده. زیر چشمهایش پف نشسته. چینهای اخمش عمیقتر شدهاند. دلم برایش میسوزد. او تنها کسی است که راز مرا میداند. سالها در انگلیس در یک دانشگاه دوره تخصص و فوق تخصص را باهم گذراندهایم.
مثل همیشه با لحنی دلسوزانه میپرسد: خستهای؟ انگار سر حال نیستی! چیزی شده؟
– چیزی نشده. گرسنمه. همین.
– آره .حتماً. تو گفتی و منم باور کردم.
با دستمال سفره بازی میکنم. حوصله جر و بحث ندارم. چند روز است که پایش را کرده توی یک کفش و میگوید: “از زیرچشم تاچانه که مشکلی نداریم؟ از پشت بازویت پوست بر میدارم. تو رو خدا لجبازی نکن. بذار از دست این ماسک لعنتی خلاص بشی.”
با ته چنگال روی میز ضربههای ریز میزند. از وقتی همسرش هنگام زایمان در اثر آمبولی ریه از دنیا رفت، گاهی رفتارهای عجیبی از خودش نشان میدهد. آهسته میگویم: زشته فرید نکن. پرسنل دارن نگات میکنن.
– نگا کنن. فوقش میگن دکتر فرید دیوونه ست. بگن. اگر بگن هم راست میگن. من از دست تو خیلی وقته دیوونه شدم.
– چی! این ماسک روی صورت منه، اونوقت تو دیوونه شدی؟
– آره من دیوونه شدم. دارم عذاب میکشم. دلم میخواد کاری کنم که دیگه اون ماسک لعنتی روی پوست صورتت نباشه. تو هر روز داری عمل میکنی. زیر قیمت تعرفه. سرو صدای همه در اومده. اصلاً این چیزها به جهنم. فدای سرت. جواب همهشون با من. پس خودت چی؟ تا کِی میخوای عذاب بکشی؟
– ببین دکتر؛ من لجبازی نمیکنم. اصلاً حق با توست. اومدیم و این کار رو هم کردیم. پلک بالا چی؟ حالا ابرو به جهنم. میشه روی اون مو کاشت. لبم رو میخوای چی کار کنی؟
فرید به فکر فرو میرود. آهسته غذا میخورد. نمیدانم چرا اینقدر این مساله برایش مهم شده؟ حتماً میخواهد تجربه کند. لیوان آب را سر میکشد و میگوید: من دارم میرم بیمارستان سینا. شب زنگ میزنم. البته اگه اشکالی نداره؟
– نه اشکالی نداره تا ساعت ده بیدارم.
*
روی تخت دراز کشیدهام. خوابم نمیبرد. سعی میکنم تمرکز کنم. ذهنم آرام نمیشود. چهره دخترکی را که صبح عمل کردم در نظرم مجسم میشود. لب شکری بود. حالا دیگر نیست. به همین سادگی. میفهمم چرا فرید این قدر حرص میخورد. دیدمش داشت با پدر دخترک حرف میزد. حتماً به فرید گفته که فقط پول اتاق عمل را داده است. مرد روستایی ساده هرچه پول داشت از پَرِ شال سبزش در آورد و گذاشت روی میزم و گفت: “خانم دکتر پول ما قابل شما رو نداره. اول خدا. بعد هم شما.”
– شما فقط پول اتاق عمل و هزینههای کلینیک رو بده پدرجان. من پول نمیخوام.
– پس دستمزد خودتون چی؟ شما هم زحمت میکشید.
– برام فقط دعا کنید.همین.
پولها را سُر دادم به سمتش. میدانستم بیشترش را قرض کرده. همان بار اول که با دخترش آمد مطب در عرض چند دقیقه همهی زندگیش را برایم تعریف کرد.
فرید از اینکه من پول نگرفتم حرص نمیخورد. دلش برای من میسوخت. سالها شاهد تنهایی من بود. او نمیداند که من دیگر به این تنهایی عادت کردهام. به این ماسک هم عادت کردهام. چیزی که مرا ناراحت میکند این ماسک نیست. من از نگاههای پرسشگر و دلسوزانه ناراحتم.
فرید دخترش را دارد. مادر و پدرش را دارد. زنهای زیادی آرزو دارند تا با او ازدواج کنند. من میدانم که وقتی حواسش را روی چیزی متمرکز کند، دست بردار نیست. این سماجت را از دوران دانشجوییاش داشت. نمیدانم ظهر برای چه به بیمارستان سینا رفت؟ تازگیها رفتارش مرموز شده. شاید هم سرش جایی بند شده. نمیدانم؟
در افکار خودم غرق هستم که تلفن خانه زنگ میزند. گوشی را برمیدارم. خودش است.
– سلام دکتر خواب که نبودی؟
– نه. چه خبر؟ کجا هستید، بیمارستان؟
– نه. خونهام. میخوام این شازده خانم رو بخوابونم. مادرم مریضه. رفت بخوابه. تازگیها خیلی شیطون شده، دیگه مادرم حریفش نمیشه. نمیدونم چی کار کنم؟
– چی کار کنی؟ خوب معلومه خدا روشکر کن. لالایی بلد نیستی؟
– چرا؛ بلدم. راستی میخواستم یک چیزی بهت بگم. ظهر دوستم زنگ زده بود. برای همین رفتم بیمارستان سینا. خودم ازش خواسته بودم که اگه مورد تصادفی زن که دچار مرگ مغزی شده، داشتن خبرم کنه.
– خوب برای چی؟
– امروز یک زن تصادفی آورده بودن. نمیدونی وقتی دیدم پوست صورتش مهتابیه از خوشحالی چه حالی شدم؟ گروه خونیش هم آیِ مثبته ولی حالا چند روزی دستگاه بهش وصله.
– یعنی میخوای بگی…
– آره. چرا که نه؟ ببین من فردا کلینیک نمیام.عمل من رو یا خودت انجام بده یا اگه نشد کنسل کن. من باید برم بیمارستان سینا. باید با خانوادهاش صحبت کنم. شاید اعضای بدنش رو اهدا کنند. اصلاَ شاید کارت اهدای اعضاء داشته باشه.
– فرید این قدر خودتو اذیت نکن. شاید بنده خدا به هوش اومد. این درسته که ما منتظر باشیم اون بیچاره بمیره؟ من نمیفهمم. تو چرا این قدر روی این موضوع کلید کردی؟
– من منتظر مرگ کسی نیستم. بهت گفتم که. مرگ مغزی شده. فقط قلبش کار میکنه.
بعد از قطع کردن تلفن تا ساعتی از فکر و خیال خوابم نمیبرد. نمیدانستم دختر فرید خوابیده یا پدرش را اذیت میکند؟ باورم نمیشد که من اینقدر برای فرید مهم شده بودم. خوب که فکر میکنم، میبینم فرید هم برای من مهم است. در حقیقت او تنها کسی است که مرا میشناسد. تنها کسی است که گاهی به من زنگ میزند و با من حرف میزند. برادرم دیگر سالی یک بار هم زنگ نمیزند تا حالم را بپرسد.
به این فکر میکنم که فرید تازگیها رفتارش وعکس العملهایش تغییر کرده. ولی من همه را به پای دلسوزیش میگذارم.
*
فرید هر روز بعد از ناهار به بیمارستان سینا میرود. حتی چند بار هم از من خواست تا با او بروم. ولی ترجیح میدهم آن زن را نبینم. دیروز میگفت: نگران نباش طوری کارها داره روبراه میشه که باور کردنی نیست. انگار یه نیروی غیبی کمک میکنه. باور کن خدا با ماست. خانوادهاش اول موافقت نمیکردند. ولی من به هرقیمتی بود راضیشون کردم.
– خوب به نظر من حق دارند. پوست صورت دخترشونه.
– من به اونها قول دادم تا اونجایی که ممکنه ظاهر دخترشونو درست کنم. قبل از این که دستگاه رو از بدنش جدا کنند. دکترشفیع گفت چند روز دیگه بیشتر صبر نمیکنند. کم کم خودتو آماده کن.
*
فرید مرا به اتاق عمل برد. هشت ساعت در اتاق عمل بودم. پانزده روز بعد فرید دوباره مرا به اتاق عمل برد و جای بخیهها را پیلینگ شیمیایی کرد.
امروز قرار است پانسمان را بردارد. مطمئنم عملش خوب بوده. خیلی تلاش کرد. صدایش میآید. با پرستار بخش حرف میزند. باهم وارد اتاقم میشوند. یک آینه هم در دستش هست.
پرستار بانداژ روی صورتم را باز میکند. دل توی دلم نیست. قلبم به شدت میتپد ولی به روی خودم نمیآورم. هرچند به کار فرید اعتماد دارم اما دیدن چهرهی جدید خیلی برایم هیجان انگیز است. فرید آینه را به دستم میدهد. باور نمیکنم. فرید به جنگ زمان هم رفته است. در آینه زن زیبایی را میبینم که صورتش مهتابی است. فقط صورتم کمی ورم دارد.
فرید با غرور نگاهم میکند، میگوید: حد اکثر دوهفته دیگه ورم داره.
– ماسکم رو چی کار کردی؟
– بعد از عمل سوزوندمش.
بعد از رفتن فرید و پرستار، به سبد گل رز کنار تختم چشم میدوزم. جمله کارت روی سبد را چندین بار با خودم مرور میکنم. “عشق کلید هر در بستهایست. مرا باورکن. دکتر فرید.”
[۱] پروانه بابک ، پاییز سال ۱۳۳۳ در تهران به دنیا آمد. بعد از فارغ التحصیلی در رشته بهداشت مدارس، استخدام رسمی آموزش و پرورش شد و در حال حاضر بازنشسته این سازمان است.
پروانه بابک ده سال است که داستان می نویسد. آموزش داستان نویسی را در حوزه هنری زیر نظر استاد محمد رضا سرشار (رضا رهگذر) گذرانده و در این سال ها در جلسات نقد حوزه هنری حضور فعال داشته است.
دو کتاب از مجموعه داستانهای پروانه بابک “یک سار پرید” و “هم بازی شطرنج” با موضوعات اجتماعی و خانوادگی منتشر شده است.
/انتهای متن/