سیم برق
مسعود از وضع زندگی و خانه کوچکشان خسته شده بود، دوست داشت برای خودش یک اتاق مجزا با لوازم نو داشته باشد او تصمیم اش را گرفته بود می خواست با دایی مسعود درباره خرید خانه نو صحبت کند…
سرویس فرهنگی به دخت؛ محبوبه معراجی پور/
و… ی… ز… و… ی… ز… ویز… ویز… ویز…
مسعود توی تراس خانه نشسته بود. با نگاهی حزین به سیمهای دکل برقی که از بالای خانهشان رد شده بود، چپ چپ نگاه میکرد:
ـ و…ی…ز…
مهربان آمد کنارش نشست و به آسمان چشم دوخت.
ـ وای که کمر درد امانم را برده است. سردرد هم دارم. احساس میکنم تمام رگ و پیام کشیده میشود. یعنی دارم مریض میشوم؟
چیزی دردناک در قلب مسعود جوانه زد.
ـ تولد یک درد! … و بعد دردهای دیگر…
چه بگویم مادر؟ ما درست آمدیم جایی لانه کردیم که از آسمانش بلا میبارد.
صدای قار قار کلاغی از بلندای درخت کاجی که ته حیاط از سالها پیش تا حالا استوار مانده بود، دوید میان کلامش. هوا اندک اندک گرفته شد. صدای ویزویز هم بیشتر شد. محله زیر دکل، ساکت و آرام بود و تنها صدا، همان صدای سیمهای برق بود که دستهجمعی میخواندند و کلاغها که قار قار میکردند. مهربان به تک درخت کاج تو حیاط اشاره کرد.
ـ یادش به خیر! این را با دست خودمان کاشتیم. پدرت تازه این خانه را خریده بود. آن روزها خیلی شاد بودیم. برای همین یک سور مفصل به فامیل دادیم.
ـ سور؟
ـ بله. همه را دعوت کردیم. تو حیاط زیرانداز پهن کردیم و مهمانی دادیم. هر وقت هم دستمان میرسید، یک جعبه شیرینی یا آب نبات توی محله پخش میکردیم. دو خواهر و برادرت همینجا قد کشیدند و درس خواندند و صاحب سر و همسر شدند. قدیمترها این خانه پر از صدا بود.
مسعود خندید و گفت:
ـ لابد مال همین دکل ها بوده مادر. ویز…ز… ویز…
ـ نه بابا. خانه پر از صدای شماها بود. از وقتی که رفتند اینجا سوت و کور شده.
ـ صدای ویز ویز کابلها که هست و صدای کلاغها. نگران چه هستی؟
ـ تو هم هی متلک بینداز!
مهربان بلند شد و به حیاط رفت. شیلنگ را برداشت. باغچه و درخت کاج را آبیاری کرد. موزائیکهای کف حیاط هم خیس شدند. کمی از سیمانهای دیوار ریخته بود و چند آجر پیدا بود. مهربان که روی دیوار سیمانی آب پاشید، بوی نم و کهنگی، به هوا بلند شد. همه جا بوی کهنگی میداد. مهربان این بو را خیلی دوست داشت.
ـ یاد گذشته افتادم. بهبه! چه عطری! مثل عطر و بوی خاطرات گذشته…
مسعود گفت:
ـ باز خوب است که شما حسرت رنگ و بوی گذشته را میخوری. بابا که همهاش آه و ناله میکند و از غم و غصههایش میگوید.
ـ بابات اشتباه میکند. وقتی همهاش از غم و غصه بگویی… بیشتر به سراغت میاد.
از آب دادن به درخت، زمین و دیوار که فارغ شد، شیلنگ را انداخت توی حوض کوچک کنار درخت. خیسی دستهایش را با گوشه دامن پیراهن بلندش گرفت.
ـ حالا مادر واقعا این سیمها ضرر دارند؟
ـ معلوم است که دارند. ششصد هزار کیلو ولت برق مدام از بالای کلهمان رد میشود. در حالی که برق خانهها دویست و بیست ولت است. ولتاژ برق بالا سرطانزاست. والله باید اینجا را خراب میکردند و به جایش پارک درست میکردند.
ـ خوب است دیگر، چشمم روشن! آن قدر بگو تا همین دو وجب جا را هم از ما بگیرند. آن وقت باید کنار خیابان بخوابیم پسر جان!
ـ از ما گفتن. پس نگو اینجام درد میکند، آنجام درد میکند.
مسعود، برگشت اتاق. کتابش را از توی کمد برداشت. ورق زد. حس کرد همه جا در پردهای از غبار خفته است. دیگر توان ماندن در خانه را نداشت. فکر اینکه کابوسهای هر شب پدر باز هم خواب را بر او حرام خواهد کرد، آزارش میداد. به دوروبرش خیره شد. حتی نمیتوانست پایش را دراز کند. یک طرف، یخچال بود که مادرش مهربان وقت و بیوقت وارد میشد و در جایخیاش را باز میکرد و گوشت و سبزی یک سال مانده و یخی را برمیداشت. در طرف دیگر، کمدی دو در و قدیمی بود که هر روز چندین و چند بار درش را باز و بسته میکرد. کتاب برمیداشت و در طرف دیگر لباسهای او و پدرش انباشته بود. مادر هم کف کمد، چند بقچه کوچک و بزرگ جا زده بود که لباسهای زمستانیشان را در آن، جا داده بودند. مسعود با این خانه، کمد، درها و وسایل نمیتوانست کنار بیاید. او یک اتاق میخواست که مال خودش باشد. همه چیز نو باشد و بدرخشد. به مادرش که تازه پای به درگاه اتاق گذاشته بود، گفت:
ـ مامان یک پیشنهاد!
ـ چی؟! از دایی جون قرض بگیریم خب. خودش یک بار گفت، هر چه خواستید بگویید. بگوییم پول میخواهیم برای تعویض خانه.
مهربان با خشم به مسعود نگاه کرد.
ـ همین مانده که آبرویمان را پیش دایی سعید ببریم؟ اگر ما خانه بزرگ میخواهیم چرا دیگران باید جورش را بکشند؟
ـ مسعود، روی جلد کتابی که برداشته بود، نگاه کرد. چند خط افقی و عمودی کشید و زیرش نوشت: و… ی…ز…
ـ شما نیایید من از این خانه میروم.
ـ کجا؟ کجا میروی؟
ـ جایی که هیچ صدایی نباشد. جایی که خدا ما را به یاد بیاورد. بداند که در این گوشه دنیا هم بندگانی دارند زندگی میکنند که بیچارهاند… درماندهاند… به مرگ میگویند زندگی…
ـ تو هم که شدی بابایت؟ هی ناشکری… هی آه و ناله…
مهربان اندکی مکث کرد. با خشم به چشمهای پسرش زل زد. خواست جیغ بکشد. جلوی خودش را گرفت. رفت روی فرش نخنما با زمینه قرمز رنگ که کف اتاق انداخته بودند و جهیزیه خودش بود. نتوانست ساکت بماند. مهربان دهان باز کرد تا چیزی بگوید. پشیمان شد. مسعود دست بردار نبود. پشت سر هم از قضا و قدر میگفت و از بیعدالتیهای خدا. از بیفکری پدرش و فقر مالی. مهربان یکی دو بار نهیب زد:
ـ بس کن پسر!
دستش را بلند کرد و خیلی سریع نشاند روی صورت مسعود. سکوت کسلکنندهای بین مادر و پسر حاکم شد. مسعود باورش نمیشد از مادرش کتک خورده باشد. با کف دست صورتش را ماساژ داد. رد جای انگشتهای مهربان روی صورت مسعود، نشسته بود. مسعود، بلند شد. پیراهن و شلوار مشکیاش را پوشید. رفت به سوی حیاط. مهربان از پشت پنجره اتاق فریاد زد:
ـ کجا؟!
ـ باید دایی مشکل ما را حل کند.
مسعود این جمله را با بغض گفت و رفت. در آهنی خانه را محکم پشت سرش بست. صدای به هم خوردن در، تا چند خانه آن طرف تر هم رفت. مهربان پنجره را بست.
ـ ای وای ای وای! این هم شده عین باباش.
کریم آقا رفت سر یخچال و لیوانی شیر سر کشید. دل درد امانش را برده بود. همکارش او را صدا زد تا برای بار آخر سالن را تمیز کنند. دسته تی را لمس کرد:
ـ آمدم.
صدایش انگار از ته چاهی ژرف به سختی بالا میآمد. از حالی که پیدا کرده بود، در شگفت بود. دلش پیچ و تاب داشت. هیکل لاغرش را با افت و خیزهای کوتاهی به سوی در کشاند. یادش آمد مایع ضدعفونی کننده را هم باید با خود بردارد. دل پیچهاش شدت گرفت. سرخی صورتش پررنگ تر شد. ظرف مایع، کنار ظرفشویی بود. دست برد به سوی آن. دو تا از انگشتهایش خورد به سیم لخت برق. انگار کسی او را گرفته بود و رها نمیکرد. جریان برق در سرتاسر بدنش در رفت و آمد بود. لرزید و فریاد زد. چیزی مثل آهنربا او را به سوی سیم میکشاند. هر چه تلاش میکرد، نمیتوانست خود را رها کند. در اتاق باز بود. چند نفری متوجه او شدند. همینکه برق او را پرت کرد، یک نفر دوید و جریان برق را از کنتور جدا کرد. کمر کریم آقا خورد به درگاه در. افتاد توی راهرو. انگشتهایش سوخته بود. توان حرف زدن نداشت. حتی نمیتوانست ناشکری کند. کلمات آه! خدا! غم! غصه! فقر، تنگدستی و حالا هم بیچارگی، ته دلش ماسیده بود و به زبان نمیآمد. با خودش گفت: خیال میکردم روئین تن شدم! این هم از این!
اما هیچ کلمهای بیرون نیامد. دو سه نفر دورش ریختند. زیر بغلش را گرفتند و بلند کردند. یک نفر داد زد:
ـ آب قند! آب قند بدید! بنده خدا ترسیده.
چشمهایش را بست و از حال رفت.
ادامه دارد…
/انتهای متن/