سیم برق
دایی سعید همچنان داشت آقا کریم را نصیحت می کرد که دست از ناشکری و بدگویی بر دارد و به خاطر نعمت هایی که دارد شکر خدا را به جا آورد و …
سرویس فرهنگی به دخت/
دایی ملتمسانه دستش را گرفت:
ـ نکن دایی جان! این چه کاری ست؟!
بعد به زمزمه خواند:
ـ ور چه کس بی اجل نخواهد مُرد تو مرو در دهان اژدرها
یعنی چه دایی؟ میدانی که سواد من در حد خواندن و نوشتن است این حرف ها بالاتر از فهم ماست!
ـ منظورم اژدهای نفس است. اژدهای بدبینی و ناشکری. خدا را شکر کن! تو که پنج سر عائله داری و همهشان هم رفته اند به جز مسعود. دیگر نباید که غصه بخوری و دنیا را تیره و تار ببینی.
دایی به سیم لختی که سرش مثل سر مار بود با دو زبان شقه شده نگاه کرد.
ـ میگویم نمیمیرم، بدبینی است؟
ـ این حرف هم از سر عقل نیست. مرگ دست خداست. تازه عقل حکم میکند دستی دستی خودت را به دام بلا نیندازی.
ـ تو دام افتادیم. این روزها به خاطر نداری، خانهام زیر دکل برق فشار قوی است. دیگر شدم ضد ضربه.
ـ دایی جان! هر طور هست جا به جا شو!
کریم آقا نگاه پر از تمسخری به دایی سعید کرد.
ـ خوش به حالت دایی! من از شما کوچکترم اما چهرهام پر از چین و چروک شده. اما تو ماشاا… هنوز پیر نشدی بس که مثبت فکر میکنی. شاید هم شغل معلمی تو را سرحال نگه داشته. سعدی را هم که حفظی و هر وقت دلت بخواهد با شعرها و جملههای درشتش حال همه را میگیری و برای خودت حال میکنی. راستی چند سالت شده؟
ـ آلبالوها که گل کنند، پا میگذارم بر فرق سر بیست و پنج سالگی.
ـ ما را گرفتی دایی؟ من که پنجاه و سه سال دارم. شما باید شصت را شیرین داشته باشی.
ـ سن و سال یعنی چه؟ دلت باید جوان باشد.
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
ـ این را هم سعدی گفته؟
ـ برادرش گفته… حافظ!
ـ باید هم بگوید چون نه مستأجر بوده، نه قرض داشته نه مثل من بدبخت خانهاش زیر خروارها دکل برق بوده که صدای ویزویزش خواب و آرامش را بر او حرام کند.
دایی خندید.
خب دیگر باید زحمت را کم کنم. سلام مرا به زنت و بچهها برسان! حتما میام بهت سر میزنم ولی این دفعه خانهات.
با دستهایی که از شدت گرفتن تی بر آن پینه بسته بود، دستهای او را گرفت.
ـ شما از زیارت امامرضا آمدهاید ما باید زودتر از اینها میآمدیم دیدارتان. اتفاقا مهربان سراغ شما و حاج خانم را میگرفت. انشاا… یک شب مزاحم میشویم.
ـ قدم روی چشم! بیایید تا ما هم بیاییم.
ـ دایی جان! البته از قبل بگو تا چیزی آماده کنیم. خانه ما برهوت است. باور کن بعضی موقعها …
کریم آقا یکریز حرف میزد. نگاه دایی مانده بود روی سیبک زیر گلوی او که لقلق میخورد. حرفش را قطع کرد و گفت:
ـ ای بابا داشتم یاسین میخواندم؟! تا کی ناشکری؟ دست بردار!
کریم آقا ساکت شد. مثل بچهای جلوی معلم خود.
ـ ببخش دایی جان! دست خودم نیست.
ـ نصیحت من به تو این که فقط شکر نعمت های خدا را به جای آور! همین. به قول شاعر شیرین سخن: هر که نعمت های خدا را شکر نکند، دون است و ناسپاس، سفله است و ناحق شناس. دایی جان! به بد گرفتار می شوی ها!. آن وقت غصه میخوری.
دایی سعید، از اتاق بیرون رفت. کریم آقا هم با تی همراهیش کرد. راهرو را پشت سر گذاشتند. دایی، در را باز کرد. باد زوزه کشید و ریخت توی راهرو. دایی رفت. در، به هم خورد. کریم به رفتن دایی سعید نگاه کرد. نگاهش ماند روی برگها. بعد از راهرو نوبت حیاط بود که تمیز کند. او نمیدانست آیا میتواند از پس برگهای ریخته شده برآید یا نه؟ جاروی دسته بلند، گوشه حیاط بیمارستان بود. سعی کرد افکار بد را از سر دور کند. یا علی مددی گفت و به آن گوشه حیاط رفت.
ادامه دارد…
/انتهای متن/