سرویس فرهنگی به دخت/
رفتم سراغ کمد لباس ها تا رخت عزا را آماده کنم. قرار شد آقا منصور ما را رشت ببرد. وقتی برگشتم منیر نبود.
ساعتی بعد، آقا منصور هم به جمع ما اضافه شد. با این که راننده تاکسی است، ولی از کارش زد تا ما را ببرد رشت. منیر تازه از آرایشگاه برگشته بود. موهایش را کوتاه کرده و رنگ بژ زده بود.
آقا منصور اخمهایش را در هم کرد:
ـ معنی نداره، اینجوری میخواهی بروی ختم؟!
منیر بیاعتنایی کرد و رفت لباس مشکی بخرد. همه آماده منتظرش بودیم اما لباسی که خریده بود، راضی اش نمی کرد، تصمیم گرفت، دوباره برود و عوضش کند.هیچ وقت از انتخابش راضی نبود.
بعد ازظهر بود که توانستیم حرکت کنیم. من و مامان روی صندلی های پشت سمند آقا منصور نشستیم. به قزوین که رسیدیم. منیر یک دفعه زد زیر گریه:
ــ باور نمیکنم که خاله زری مرده باشد.
از منجیل که گذشتیم، گفت:
ـ اصلاً باور نمیکنم.
و آه کشید. انگار داشت آرام آرام باور میکرد.
مامان گفت:
ــ این همه از مرگ حرف نزنید. تو جادهایم خطر داره، به وقتش میرسیم، میزنیم تو سرمان. گریه هم می کنیم، فعلاً جنگل را نگاه کنید.
مامان خیلی دل گنده بود و داشت از سفر لذت میبرد! رودبار را رد کرده و به چند کیلومتری رشت رسیده بودیم. راست میگفت! منظرهی بیرون واقعاً تماشایی بود.
غروب، خوش رنگ و آرام دیده میشد. آسمان گاهی ابری و گاهی آفتابی میشد و با این تغییر احساس خوبی داشتم. تا رشت همهاش از خاطرات خاله زری گفتیم. خاله مهربان و بخشنده. در مهمانیها با تعریفها و جوکهای شمالی اش همهی زنها و بچهها را میخنداند و با خواندن شعرهای شمالی همه را به وجد میآورد. روز تولد هر کس که نزدیک بود، چیزی به عنوان هدیه به او میبخشید و شادش میکرد.
میگفت: “به خاطر تولد تو جشن گرفتیم” و بعد پشت دیگی یا دبهای ضرب میگرفت. و شعرهای محلی میخواند. کینهای نبود و اگر کسی به او بدی میکرد، زود او را میبخشید.
وقتی رسیدیم رشت، دیگر شب شده بود. داخل کوچه ی خاله زری نه چراغانی بود و نه خیلی شلوغ. انگار نه انگار که کسی مرده بود! شاید اشتباه شنیده بودیم! شاید کسی خواسته بود سربه سرمان بگذارد!
نویسنده: سهرابی/ انتهای متن/