آواز زندگی

همه حاضر شدیم که بریم رشت برای مراسم خاله زری…

0

 سرویس فرهنگی به دخت/

رفتم سراغ کمد لباس ها تا رخت عزا را آماده کنم. قرار شد آقا منصور ما را رشت ببرد. وقتی برگشتم منیر نبود.

ساعتی بعد، آقا منصور هم به جمع ما اضافه شد. با این که راننده تاکسی است، ولی از کارش زد تا ما را ببرد رشت. منیر تازه از آرایشگاه برگشته بود. موهایش را کوتاه کرده و رنگ بژ زده بود.

آقا منصور اخم­هایش را در هم کرد:

ـ معنی نداره، اینجوری می­خواهی بروی ختم؟!

منیر بی­اعتنایی کرد و رفت لباس مشکی بخرد. همه آماده منتظرش بودیم اما لباسی که خریده بود، راضی اش نمی کرد، تصمیم گرفت، دوباره برود و عوضش کند.هیچ وقت از انتخابش راضی نبود.

بعد ازظهر بود که توانستیم حرکت کنیم. من و مامان روی صندلی های پشت سمند آقا منصور نشستیم. به قزوین که رسیدیم. منیر یک دفعه زد زیر گریه:

ــ باور نمی­کنم که خاله زری مرده باشد.

از منجیل که گذشتیم، گفت:

ـ اصلاً باور نمی­کنم.

و آه کشید. انگار داشت آرام آرام باور می­کرد.

مامان گفت:

ــ این همه از مرگ حرف نزنید. تو جاده­ایم خطر داره، به وقتش می­رسیم، می­زنیم تو سرمان. گریه هم می کنیم، فعلاً جنگل را نگاه کنید.

مامان خیلی دل گنده بود و داشت از سفر لذت می­برد! رودبار را رد کرده و به چند کیلومتری رشت رسیده بودیم. راست می­گفت! منظره­ی بیرون واقعاً تماشایی بود.

غروب، خوش رنگ و آرام دیده می­شد. آسمان گاهی ابری و گاهی آفتابی می­شد و با این تغییر احساس خوبی داشتم. تا رشت همه­اش از خاطرات خاله زری گفتیم. خاله مهربان و بخشنده. در مهمانی­ها با تعریف­ها و جوک­های شمالی اش همه­ی زن­ها و بچه­ها را می­خنداند و با خواندن شعرهای شمالی همه را به وجد می­آورد. روز تولد هر کس که نزدیک بود، چیزی به عنوان هدیه به او می­بخشید و شادش می­کرد.

می­گفت: “به خاطر تولد تو جشن گرفتیم” و بعد پشت دیگی یا دبه­ای ضرب می­گرفت. و شعرهای محلی می­خواند. کینه­ای نبود و اگر کسی به او بدی می­کرد، زود او را می­بخشید.

وقتی رسیدیم رشت، دیگر شب شده بود. داخل کوچه ی خاله زری نه چراغانی بود و نه خیلی شلوغ. انگار نه انگار که کسی مرده بود! شاید اشتباه شنیده بودیم! شاید کسی خواسته بود سربه سرمان بگذارد!

نویسنده: سهرابی/ انتهای متن/

درج نظر