داستان / روزگــــــــار بی بی
آن روز وقتی رسیدم، بی بی جلوی دهان و بینی اش را با روسری بسته بود و داشت ایوان را آب و جارو می کرد. صدای امین هم تا دم در می آمد که داد و فریاد راه انداخته بود. بی بی شب قبلش پشت تلفن بهم گفته بود دم غروبی، به هوای بردن یونجه…