داستان / ننـــــه علی اکبر

سپیده [1] که در داسنان نویسی از کلاس های استاد محمدرضا سرشار بهره برده، از وادی داستان نویسی وارد فیلم نامه نویسی هم شده و درحال حاضر هنرجوی حوزه هنری در بخش سینماست.

2

همسایه ی دیوار به دیوارمان بود؛ ننه علی اکبر را می گویم. همین خانه ی سمت چپی که تابستانها، شاخه های درخت توتش از دیوارش بیرون می زند و بچه های قد و نیم قد کوچه را، با لنگه دمپایی و جارو می کشاند اینجا به هوای شاه توتهای سیاهش.

آن موقع ­ها که ننه بود، تا چند محله بالا و پایین ولی آباد، همه ننه را به اسم ننه علی اکبر­ و این خانه را به اسم خانه ی ننه علی اکبر می­ شناختند. هنوز هم همین ­طور هست. آن موقع ها تا می گفتی ننه علی اکبر ­را می خواهم، همه نشانی همین درِ رنگِ رو رفته­ ی ته کوچه ی قاسمی را بهت می دادند و اگر کار واجبی داشتی، باید چند بار زنگ خانه ­­اش را می زدی و یا آنقدر محکم با کف دست، روی در می کوبیدی تا گوشهای سنگین ننه، صدای در را یا زنگ را می ­شنید و آن را برایت باز می ­کرد. برایش هم فرقی نمی کرد پشت در آشنا باشد یا غریبه، تا به پشت در برسد مدام می گفت: گلدوم بالاجانوم…. گلدوم ( اومدم دلبندم… اومدم )

وقتی هم که در را باز می کرد همیشه می خندید و با خنده ­اش دندان طلایش برایت چشمک می زد. هر سال ده روز اول محرم خانه ی ننه روضه بود. مردها در حیاط می ­نشستند و زنها در اتاقهای پشتی. حاج آقا صلواتی روی منبر می ­نشست، می خواند و زن و مرد را به گریه می انداخت. خود ننه هم کنار هشتی در می نشست و گوشه ی روسری ­اش را روی چشمهایش می گرفت و همان ­طور که شانه هایش با گریه­ می لرزیدند، اشکهایش را با آن پاک می کرد. شب هشتم هم که خدا می داند خانه ی ننه چه می شد، قیــــامت! جای سوزن انداختن نبود. از چند محله بالا و پایین، از شاه عبدالعظیم و قمصر بگیر تا عظیم ­آباد و راسته کوچه می آمدند خانه ی ننه، برای عزاداری؛ بعضی وقتها که جمعیت تا کوچه هم می ­نشستند.

همه داستان ننه و یک دانه پسرش علی اکبر را از بر بودند دیگر. خدا علی اکبر را بعد از هفت بچه ی مرده، به ننه داده بود؛ یا به قول خودش، به واسطه ­ی امام حسین، علی اکبر را از خدا گرفته بود. همیشه می ­گفت سر حاملگی ­اش خدا را به سر بریده ی امام حسین قسم می دهد و نذر می ­کند که اگر این بار بچه اش سالم باشد اگر دختر بود اسمش را رقیه و اگر  پسر بود علی اکبر بگذارد. همین هم شد که علی اکبر بشود نور چشم مش حسین و ننه.

علی اکبر شانزده هفده سالش بود که هوای جبهه به سرش زد و با التماس و گریه از مش حسین، رضایت گرفت تا برود به جبهه و آخرش هم رفت. به بیست روز هم نکشید که خبر شهید شدنش را آوردند و از آن روز اسم این کوچه را زدند به اسم شهید علی اکبر قاسمی.

چند روز بعد هم جنازه ­اش را آوردند؛ توی محل ولوله ای به پا شد. پیر و جوان و زن و مرد خون گریه می کردند. من هم آن روزها نو عروس بودم و تازه به این خانه آمده بودم، با اینکه علی اکبر را ندیده­ بودم ولی نمی دانم چرا همین جور اشک می ­ریختم و گوشه ­ی چادرم را با دندان محکم گرفته ­بودم تا مبادا صدایم بالا بگیرد و مادر شوهرم صدای هق هق هایم را بشنود، چون از قبل گفته بود شگون ندارد تازه عروس گریه کند.

تنها کسی که گریه نمی کرد خود ننه بود. بالای مجلس نشسته بود و چارقد سفید پوشیده بود و مدام می گفت: علی اکبرم رو از امام حسین گرفتم و تقدیم راهش کردم . خوش به سعادت علی اکبر.

و یا به زنها و مردها می گفت: برای علی اکبر من گریه نکنید، برای مظلومیت شهدای کربلا اشک بریزید.

و شروع می کرد به خواندن روضه ی حضرت علی اکبر، برای زنهایی که تو در توی اتاقها نشسته ­بودند. با روضه هایی که می ­خواند خودش آرام آرام اشک می ریخت ولی زنها جیغ و دادشان بالا می گرفت.

از آن وقت بود که شبهای هشتم خانه­ ی ننه شلوغ ­تر شد. هنوز هم همین ­طور است. آن روزها که ننه بود، شبهای هشتم از حال می رفت آنقدر که گریه می کرد و بر سر و صورتش می ­زد موقع روضه خواندن حاج آقا صلواتی.

مش حسین هم چند سال بعد از شهادت علی اکبر بود که به رحمت خدا رفت. آن وقت ننه ماند و تنهایی و تلویزیون سیاه سفیدش. آن موقع ­ها فقط کافی بود یک ­بار تلوزیون پر از برفک ننه ، عکس کربلا را میان خط و خشهای موازی ­اش نشان می داد، آن وقت بود که اشک از چشمهای ریز ننه روی صورت پر چروکش سرازیر می ­شد.

آن روزها با اینکه راه کربلا مثل امروز باز نشده بود ولی توی محل هرکسی حاجتی داشت، نذر کربلا بردن ننه را که می کرد، فوری حاجتش را می ­گرفت. همه می دانستند ننه چقدر عاشق رفتن به کربلاست. دیگر ده بیست نفری نذر کربلا بردن ننه را بدهکار بودند آخری ­ها.

یکبار که با هم زیر درخت شاه توت کنار حوض نشسته بودیم، ننه با ذوق گفت: بتول خانم جون راه کربلا که باز شه، بخدا اگه برم دیگه برنمی گردم. به امام حسین قسم بر نمی گردم. می مونم اونجا و تا آخر عمر دور ضریح حضرت علی اکبر به زائرهای آقا نقل و نبات پخش می کنم … تا آخر عمر خادمی حرم آقا رو می کنم.

آن روز توی دلم به ننه خندیدم و با خودم گفتم: آخه ننه! حرم امام حسین و حضرت علی اکبر خودش خادم داره، تو با این پای لنگت چطور می خوای خادم اونجا بشی؟

ولی به زبان چیزی نیاوردم، گفتم توی ذوق ننه نزنم، حالا کـــــــو تا ننه بتواند برود کربلا.
تا اینکه یک روز از طرف بنیاد شهید آمدن سراغ ننه و خبر دادند که می خواهند او را به کربلا بفرستند. من گوشه ی حیاطشان ایستاده بودم، ننه مدام اشک می ریخت و خدا را شکر می کرد.
به یک هفته هم نکشید، از هر کسی که می ­شناخت و نمی شناخت تا چند محله بالاتر و پایین تر ولی آباد حلالیت گرفت و بعد هر چه طلا و نقره در خانه داشت فروخت و پولش را توی کیسه ای گذاشت برای خرج سفرش. مدام هم به من می گفت: بتول خانم جون اگه برنگشتم گلهای شمعدونی سر باغچه رو یه روز در میون آب بده بی زحمت یه وقت خشک نشن. منم اگه نبودم هر سال ده روز اول محرم رو توی خونه ما روضه بگیریدا…

از کلید خانه هم داد دو تا ساختند؛ یکی را سپرد دست من و آن یکی دیگرش را داد دست حاج آقا صلواتی.
من که خودم فکر می کردم ننه برمی­ گردد؛ ولی بعد از سه هفته از طرف بنیاد شهید آمدند و در خانه ی ما را زدند. فوری چادر سرم کردم و رفتم جلوی در. همه ی اهالی کوچه ریخته بودند بیرون. دست و پایم می ­لرزید، دو تا مرد کت و شلواری بودند که سراغ قوم و خویش ننه را از من می ­گرفتند.

زبانم بند آمده بود و دهانم خشک شده بود. تنها توانستم با صدایی لرزان بگویم: تا جایی که من می ­دونم ننه کس و کاری نداشت. تو رو خدا آقا برای ننه اتفاقی افتاده؟

مردی که کت و شلوار سرمه ای تنش بود و مدام با انگشت شست و اشاره اش کف گوشه ­ی لبهایش را پاک می کرد، جلوتر آمد و من من­ کنان گفت: امممم واقعیتش حاج خانم قاسمی تو کربلا گم شده. همسفرهاش می گن شب آخر از همه خداحافظی کرده و رفته حرم و دیگه برنگشته. یه هفته ده روزه نیروهای عتبات ایران کربلا رو زیر و رو کردند، از پزشکی قانونی شهر کربلا بگیر تا بیمارستان ها. حتی نشونی حاج خانم به پلیس عراق هم داده شده ولی انگار آب شده.
مرد این را گفت و دوباره کف گوشه ی لبهایش را پاک کرد. دلم لرزید، یک لحظه چهره ی ننه که بهم لبخند می زد و دندان طلایش از پس آن برایم چشمک می زد، جلوی چشمم جان گرفت. آب تلخی که ته گلویم جمع شده بود را به زور قورت دادم و آرام گفتم: ننه همیشه می گفت پاش برسه کربلا دیگه بر نمی ­گرده…

***

  حالا چهار پنج سالی می ­شود که از ننه خبری نیست. من هم یک روز درمیان می روم و گلهای سر باغچه ­­اش را آب می دهم و هر چند هفته یکبار هم دستی به سر و روی خانه ­اش می­ کشم.
تهِ دلم کسی می گوید که ننه یک روز برمی گردد. شاید هم… نمی دانم ولی توی این چند سال چهار پنج نفری که از محله به کربلا رفته بودند، می گویند ننه را در حرم دیده ­اند ولی به محض صدا کردنش، از آن ها رو برگردانده و فوری میان جمعیت خودش را گم کرده. راست یا دروغش را نمی دانم ولی یکی از زنهای محله که هفته ی پیش از کربلا برگشته، دیروز در مراسم مولودی خوانی مرضیه خانم می گفت ننه را آنجا، نزدیک ضریح علی اکبر دیده که بین زائرها نقل و نبات پخش می کرده، اما به محض دیدن او، میان جمعیت خودش را گم کرده ­است.

گفتم که حرف و حدیث بعد از ننه زیاد است، مثلاً بعضی ها هم می گویند بعد چند وقت، از زبان همان مردهایی که از طرف بنیاد شهید آمده بودند، شنیده ­­بودند همان چهار سال پیش جنازه ی ننه را در یکی از محله های کربلا پیدا کرده ­بودند، ولی چون نام و نشانی نداشته، خود عراقی ها در قبرستان کربلا خاکش کرده ­اند.

راست یا دروغ این حرفها را نمی ­دانم که چه بر سر ننه علی ­اکبر آمد و الآن کجاست، ولی مطمئنم شب هشتم محرم امسال هم خانه ی ننه قیامت می شود از جمعیتی که می ­آیند برای عزاداری.
باید به حاج آقا صلواتی بگویم چند جوان بفرستد تا خانه ی ننه را برای محرم رو به راه کنند. چند روز بیشتر نمانده به شب اول محرم.

 

[1]  سپیده شراهی دی ماه ۱۳۶۶ در شهرری به دنیا آمد. دانش اندوخته  رشته زمین شناسی از دانشگاه تربیت معلم تهران است. از سال ۹۱ به وادی داستان نویسی و فیلم نامه نویسی وارد شد.

در حوزه هنری از کلاس های استاد محمدرضا سرشار بهره برد. درحال حاضر هنرجوی حوزه هنری در بخش سینماست و در زمینه ی فیلمنامه نویسی فعالیت دارد.

 وی از برگزیده های جشنواره های مختلف رضویست.

/انتهای متن/

 

 

 

نمایش نظرات (2)