داستان/ ناشکری
برگشتم نگاهش کردم، تسبیحش از لبۀ تخت آویزان بود. آرام آرام دانه های گرد و سبز رنگش را از بین انگشتانش رد می کرد. صدای آرام صلواتش سکوت خانه را می شکست. بغض گلویم را گرفته بود، دوباره برگشتم و صورتش را بوسیدم. لبخند گرمی تحویلم داد و…