داستان/ دوری راه

مریم ابراهیمی شهرآباد[1] در رشته ­ی زبان و ادبیات فارسی تحصیل کرده­ است. نویسنده رادیو معارف و همکار شبکه کودک و نوجوان “هد هد” است. وی ویراستار حرفه­ ای هم هست.

2

صدای قار و قور شکمم در آمده است، دومین باری است که بلند می گویم: استاد خسته نباشین.

انگار نشنیده باشد، دستی به ریش های پُرفسوریش می کشد و ادامه درسش را می دهد: اگر این بیت رو تقطیع هجایی كنیم می بینیم كه وزنش رمل مثمن مخبون محذوفه.

ماژیک را برمی دارد و از پشت میزش بلند می شود، روی وایت برد می نویسد: UU–UU –UU—UU

دوباره سرجایش می نشیند، همزمان دستش را با خواندن دوباره شعر روی میز می زند: دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس. که چنان زو شده ‌ام بی سر سامان که مپرس.

از دانشجوها می خواهد وزنش را بگویند. دختر و پسر یک صدا جواب می دهند: فعلاتن، فعلاتن، فعلاتن، فعلن.

صدای اذان بلند می شود. رساتر از دفعه قبل می گویم: استاد دیگه وقت نماز شد، واقعاً خسته نباشین.

 لبخندی می زند و می گوید: خب پس دیگه کلاس رو تموم کنیم ظاهراً خانم عارف هم خسته شدن.

همه بچه ها سرشان را به طرف من می چرخاندند و با لبخندی تأییدم می کنند…

 وارد حیاط دانشگاه می شوم. دو دل هستم به مسجد بروم یا به خانه. دستم را روی صورتم می کشم، هنوز آثار کرم صبح رویش هست. از وضو گرفتن منصرف می شوم. مردد می ایستم، تلاش می کنم یادم بیاید صبح که از خانه بیرون می آمدم وضو گرفتم یا نه؟ احساس می کنم بعد از اینکه مسواک زدم وضو هم گرفتم. نماز اول وقت را به رفتن خانه ترجیح می دهم و به سمت مسجد دانشگاه راه می افتم.

 از در داخل می شوم، لعیا را می بینم کنار جا مُهریِ چسبیده به دیوار ایستاده و مشغول انتخاب مُهر است. به شانه اش می زنم و می گویم: بابا اینا همشون سیاه شدن، سفید پیدا نمی کنی، یکیشو بردار دلت خوشه ها!

 برمی گردد و با دیدنم لبخندی می زند و می گوید: سلام. نیومدی فهمیه حیف شد، نشستش خیلی با حال بود.

از همان ردیف اول جا مُهری، یک مهر برمی دارم. از وسط به شکل نامیزونی نصف شده است. در دستم می چرخانم و می گویم: ای بابا! من سر کلاس میرم وضع عروض قافیه ام اینه، بعد از سه ترم هنوز نتونستم پاسش کنم، حالا بخوام کلاسم نرم که هیچ، حیف منم که عمرم داره تو کلاس عروض حروم می شه.

 همانجا، انتهای مسجد مهر را زمین می گذارم و لعیا را که می خواهد به صف جماعت بپیوندد، به سمت خودم می کشم و می گویم: کجا؟ حوصله داری وایستی پشت سر این امام جماعت نماز بخونی؟ دو ساعت طولش میده تا یه حمد بخونه. بمون همین جا با هم فُرادی می خونیم، مهم نماز اول وقته!

 چادرش را که در اثر کشیدن من روی شانه اش افتاده سرش می کند و جواب می دهد: آخه حیفه، جماعته! ثوابش هفتاد برابره.

مقنعه ام را مرتب و موهایم که از بغل بیرون زده اند تو می کنم و می گویم: من با یک رکعت این امام جماعت، یه شبانه روز نماز قضامو می خونم. بس که لفتش میده.

قبل از اینکه قامت ببندم، مُهرم را از روی زمین برمی دارد و می گوید: حالا یه امروز رو به خاطر من بیا.

برخلاف میلم قبول می کنم. صف دوم کنار لعیا منتظر شروع نماز می نشینم. مکبر در حال گفتن اذان و اقامه است. پسر جوانی است. زور می زند صدایش تحریر دار شود. خشن است. مثل مته ای در روحم فرو می رود. سرم را رویِ پای لعیا می گذارم و می گویم: وای لعیا! اگه من به جای تو بودم، حالا حالاها تو عقد می موندم، یه وقت گول نخوری زود بچه دار شیا!

دستش را روی کمرم می زند و با خنده  می گوید: اوه تازه کجای کاری مامانم که می گه سه سال تو عقد موندی که مثلاً درست تموم شه، جبرانش باید تا عروسی کردی رفتی، سریع بچه دار شی.

راست سر جایم می نشینم و به چشمانش خیره می شوم: یه وقت گول نخوریا! برو برای خودت خوش باش، یه بچه بیاری مثل من آویزونت شه که چی؟

با صدای الله اکبر از جایمان بلند می شویم. با خنده می گویم: تازه اگه من جای تو بودم که بیشتر نامزد می موندم. بری خونه شوهر تازه اول کزت شدنته.

دو دستش را دم گوشش می برد و با لبخندی که کنج لبش نشسته است می گوید: بسه دیگه باز که تو زدی تو جاده خاکی! نماز شروع شد.

ذهنم خیلی شلوغ است انگار هیچ جای خالی برای حرف زدن با خدا ندارد. منتظر می مانم تا امام جماعت حمد و سوره اش را بخواند. همین که خواست از رکوع بلند شود، نمازم را اقتدا کنم. کم مشغولیت ذهنی دارم همین دیگر مانده است از بانک زنگ بزنند و گوشزد کنند تا آخر هفته اگر قسط های عقب افتاده را پرداخت نکنید با ضامن تماس می گیرند. ضامن دوست محمد است. دلش نمی خواهد او متوجه بشود قسط هایمان عقب افتاده. وقتی می خواست برگه ضمانت را امضا کند، با حالت شوخی گفته بود: “محمد! ایشالا که زود میاری قسطاتو میدی دیگه، یه وقت مثل سری قبل نشه حقوق ما رو بابت بدهیاتون مسدود کنن.” محمد وقتی به خانه آمده بود، تا چند روز دمق بود و با یادآوری حرف دوستش حسابی بهم می ریخت و می گفت:« به غرورم برخورد، ای کاش ماشین نمی خریدیم و این حرف رو هم نمی شنیدیم.»

صف جلویی از رکوع بلند می شود، تازه یادم می افتد از نماز جماعت جا مانده ام. احکامش را بلد نیستم که چطور می شود از رکعت دوم نماز را به جماعت خواند، ناچار خودم می خوانم: الله اکبر، الحمد الله رب العالمین…. لعیا سرش را از سجده برمی دارد، مهر به پیشانی اش چسبیده، کَنده می شود غلت زنان به پایم می خورد، می ایستد.

ایاک نعبد و ایاک نستعین، دلم نمی خواهد به افکارم اجازه جولان بدهم، سعی می کنم به معنای عبارتهایی که می گویم فکر کنم: اهدنا الصراط المستقیم. خدایا ما را به راه راست هدایت کن. دوری راه دانشگاه تا خانه تمام ذهنم را پُر می کند. دعا می کنم جلوی در، سرویسهای دانشگاه باشند وگرنه باید تاکسی سوار شوم، زورم می آید یک اسکناس ده تومانی را حرام کرایه کنم. به ذهنم می رسد به محمد زنگ بزنم دنبالم بیاید، مطمئن هستم می گوید: “الآن دارم مسافرکشی می کنم، بعدشم سریع باید برم دانشگاه به کلاسم برسم، خودت برو فقط تو رو خدا فهیمه دربست نگیریا” خ را به زبان می آوردم  که یادم می افتد نباید در نماز با خدا فارسی صحبت کنم. بقیه را در دلم می گویم:  خدایا! چی می شد خونه ما چسبیده به دیوار دانشگاه بود؟

از جایی که سرویس پیاده ام می کند تا رسیدن به خانه مان، تقریبا” یک مسافتِ بیست دقیقه ای را باید پیاده بروم. فکر آفتاب سرظهر و تشنگی و گرسنگی منصرفم می کند با سرویس بروم. “والضالین” را نگفته نزدیک است به رکوع بروم، هنوز کامل خم نشده ام، دوباره راست می ایستم و ادامه می دهم: قل هو الله …لم یلد و لم یولد… یاد ناهار صدای قار و قور شکمم را بیشتر می کند، انگار بی تاب شدنش از گرسنگی را با صدای بلند سرم داد می کشد. فضای یخچال را در ذهنم تصور می کنم. از دیشب و پریشب و شب های قبل هیچ غذا و خوردنی نمانده است تا بتوانم وعده اش را به دلم بدهم. فکر پخت غذا خستگی ام را دو برابر می کند. و لم یکن له کفوا احد … دستهایم را روی کاسه زانوهایم می گذارم و همراه با خمیازه ای، خدا را به خاطر بزرگی اش ستایش می کنم، گاهی هم سعی می کنم با ماساژِ زانوی پای راستم، دردش را کمتر کنم. سبحان ربی الاعلی و بحمده را نیمی در خواب و نیمی در بیداری می گویم. صدای گریه امیرعلی در گوشم موج می زند. یادم می افتد بچه ای هم دارم و باید زود بروم و از همسایه مان تحویلش بگیرم. در دلم دعا می کنم  تا  می رسم لباسهایش را کثیف نکرده باشد. الحمد لله رب العالمین، الرحمن الرحیم … خودم را می بینم در گوشه حمام کز کرده ام و لباس های کثیف امیرعلی را چنگ می زنم. از اینکه نباید کهنه بسابم، خوشحال می شوم. دعایش را به جان کسی می کنم که پوشک را اختراع کرده. اما عمر این خوشحالی زیاد طول نمی کشد و جایش با غم و اندوه عوض می شود. کشوی خالی کمد امیرعلی در جلوی چشمانم نقش می بندد، صبح عوضش می کردم آخرین پوشکش را استفاده کردم و باید دوباره کلی پول را بابت پوشک بدهم. غر زدن های محمد را می شنوم: «فهمیه! من از کجا بیارم اینقد تند تند پول پوشک بدم؟ وسواس نداشته باش! یکم به فکر جیب من بدبختم باش.»

چشمانم سنگین می شود. احساس می کنم خدا را بیش از چهار بار به خاطر بلند مرتبه بودنش ستایش کرده ام. نمی دانم به نمازم خدشه ای وارد شده است یا نه. صدای موبایل کسی را می شنونم. به گمانم باید از قسمت آقایان باشد. آهنگش قشنگ است. خوشحال می شوم صاحبش نماز می خواند، می توانم تا آخر گوش دهم. برایم آشناست، سعی می کنم یادم بیاید آخرین بار کجا گوش داده ام. روز عروسی خواهر محمد بود. چهرۀ پُر افادۀ خواهرم در جلوی چشمانم نقش می بندد، گُر می گیرم، لحظه ای که وارد تالار شد را می بینم، بی محلی اش حالم را خراب می کند، دلم می خواهد روزی برسد که من هم بتوانم او را کِنف کنم، چقدر پُز جهیزیه اش را می داد. صدای نازک لوسش که سعی می کند کلمات را بکشد در گوشم می پیچد: «این جنس مارکههههههه مادر پارسااااااا هدیه تولد از کیش برام خریدهههههه.» دوست ندارم به افکارم ادامه بدهم به نماز برمی گردم، در رکوع هستم، یادم می رود رکعت چندم بودم. نگاهم به لعیاست، یک رکعت از من جلوتر است. همزمان با صف جماعت از سجده بلند می شود، سعی می کنم یادم بیاید قبل از رکوع حمد و سوره خوانده ام یا تسبیحات اربعه. چیزی خاطرم نمی آید، برمی گردم به شروع نمازم، موضوع رکعت اول دوری راه بود، رکعت دوم لباسهای نشسته امیرعلی و رکعت سوم عروسی تنها خواهر مغرور محمد… نتیجه می گیرم که باید رکعت چهارم را شروع کنم.

 سرم را روی مهر می گذارم. شک می کنم چند سجده رفته ام، بنا را بر دو می گذارم و بلند می شوم. لعیا به همراه جماعت سلام نمازش را می دهد. نگاهم به چادرش خیره می ماند. چادر عربی را دوست دارم، به محمد گفته ام ولی هر بار می گوید:« تو رو قرآن فهمیه کوتاه بیا، فعلاً این یکی دو ماه رو هم مانتویی باش تا من یکم وضع مالیم خوب بشه…» به لعیا چادر عربی می آید، صورت گرد و سفیدش با چادر عربی زیباست، مخصوصاً وقتی بال روسریش را کنار شقیقه اش می آورد و با سوزنی می بندد، بر جذابیتش افزوده می شود.

نمازش تمام شده انگشتان دستش را دانه دانه می بندد و زیر لب ذکر می گوید. من ایستاده ام، باید رکعت چهارم باشم، واقعاً رکعت چهارم هستم؟ یادم نمی آید قنوت گفته باشم، رکعت سوم باید باشم؟ ولی من که قنوت نگفتم. صدای همان موبایل باز بلند می شود، چهره خواهر محمد بار دیگر جلوی چشمانم می آید، هفته پیش ناهار خانه مادرش بودیم، فک و فامیل شوهرش را دعوت کرده بودند، همه ظرفها را جمع کرد توی سینگ و به بهانه جواب دادن به موبایلش رفت که رفت و من بدبخت یک پا ایستادم همه را شستم.

 احساس داغی می کنم، دوست دارم یک روزی حال خواهرش را اساسی بگیرم. چند بار مقنعه ام را با شدت تکان می دهم تا خنک شوم. سرم را از روی مهر برمی دارم و می ایستم. باز یادم می رود رکعت چندم بودم. نکند پنج رکعت خواندم؟ نمازم باطل است و باید از اول بخوانم؟ صف جماعت در حال آماده شدن برای نماز دوم است، من هنوز ایستاده ام! باید بنشینم: خدایا ما رو به راه راست هدایت کن.

 به خودم نهیب می زنم:«حیف نون! این ترجمه سوره حمده! تو الآن توی تشهدی، آره راست می گی. معنی “السلام علیکم و رحمت الله و برکاته چی بود”؟ آخ جون نمازم تموم شد…»

لعیا دست راستش را به سمتم می گیرد و می گوید: قبول باشه.

/انتهای متن/

نمایش نظرات (2)