20 سال عروس حاج علی اکبر بودم
معصومه سپهری نویسنده کتاب “نورالدین پسر ایران” که خود همسر جانباز است، این روزها در سوگ پدر همسرش نشسته است و در سوگ او که خود مجاهدی بود دلاور این گونه نوشت:
از شهریور سال ۱۳۷۷ تا مرداد ۱۳۹۷ درست ۲۰ سال عروس حاج علیاکبر نصیراوغلی بودم. درکش کردم. گاهی رفیقش بودم. باهم حرفها زدیم، خیلی حرفها شنیدم…
بعضی تکیه کلامهایشان همیشه یادم هست. برخی لطائف و ظرائفی که در گفتارشان بود و برای همهمان شیرین بود…
پرستار ایوب
حاج آقا در روزهای آخر عمر بابرکتش چند بار زمین خورد و چند روز روی ویلچر نشست و …
آن روزها از اینکه وابسته دیگران شده بود غصه میخورد و جز همسرش با هیچ کس، راحت نبود…
یاد روزهایی افتادم که کوچک ترین پسرش ایوب، در پانزده سالگی با کمر و نخاع شکسته و مجروح قریب یک سال در بیمارستان بود و حاجی، بیش تر وقت ها خودش پرستار پسرش بود.
شنیدهام چطور ایوب را در همان روزهای اول مجروحیت که از درد امان نداشت، برای پذیرش و سکوت و صبر در برابر دردهایش، محکم کرده بود. وقتی یعقوب(پسر دومش) به حاج آقا گفته بود که چقدر به ایوب مسکن می دهند و… محکم و با قاطعیت گفته بود: اوغول! (پسر) این راهیه که خودت برگزیدی و رفتی، حالا باید صبر کنی و دردش را هم بپذیری…
این یک روی سکه بود… روی دیگرش این بود که خودش تا دفتر خانم دکتر کروبی رفته بود و او را دیده بود و درخواست کرده بود بگذارند با هزینه شخصی خودش پسرش را برای درمان دردهایش به خارج ببرد اما جواب شنیده بود: «حاج آقا! اینا (منظور مجروحان قطع نخاعی) که یکی دو نفر نیستند، سه هزار نفرند… اگر یکی برود درمان شود ما به بقیه چه بگوییم… امکان فرستادن بقیه را نداریم…»
تا آخر عمر هر وقت میشنید به خاطر تب و بیماری، دردهای ایوب خانه نشینش کرده، از ناراحتی این خاطره را میگفت و لعنت میفرستاد…(بماند که یک سال بعد از آن ماجرا پسرش از طریق فرمانده سپاه برای درمان دردهایش، نه درمان درد بیدرمان ضایعه نخاعی… به خارج اعزام شد و چند عمل بیفایده داشت…)
سه پسر بسیجی به جبهه فرستاد
حاج آقای ما، در زمان انقلاب و جنگ تحمیلی وسط گود بود. او از اعزام سه پسر بسیجی اش به میدان جنگ واهمه ای نداشت. حتی وقتی پسر پانزده ساله اش ایوب، بدون اطلاع خانواده عازم جبهه شد، او برای بازگرداندنش تا دزفول رفته بود. اما آنجا وقتی با بمباران پادگان شهید باکری روبرو شده بود، بدون دیدن پسرش برگشته و گفته بود او با نیت جنگ با دشمن از خانه خارج شده و هر اتفاقی بیفتد اجرش محفوظ است و خدا بهتر میداند… دیدار آن پدر و این پسر سه ماه بعد در بیمارستان بود…
عشق و احترام به همسر را از او و حاج خانم یاد گرفتیم
پدر ما مرز مشخصی داشت. غیرت دینی عجیبی داشت و عاشق اهل بیت (ع) و دوستدار صادقِ امام و رهبری بود… مخالف خیلی از بدعت ها و تشریفات بیهوده بود. سالهای سال در مسجد غریبلر دل سوزانده بود و در کسوت انجمن اسلامی مسجد زحمت کشیده بود…این اواخر به خ%A