رمان /ماه من10
سمیر توی باغ دوستش زندگی می کند. هر شب کابوس می بیند که مستانه خودش را دار زده. سمیر می ترسد که باز اتفاق بدی در زندگی اش بیفتد. یاد خاطرات تلخ کودکی و نوجوانی افتاده.
فصل پنجم: سمیر
بعد مرگ رعنا مادرش دیوانه شد. زل می زد به نقطه ای بعد یک دفعه خودش را می زد، پدر را می زد، سمیر را می زد، جیغ می کشید. پدرش می خواست توی انباری ته باغ به زنجیرش بکشدش، اما از سر و صدایش، از بی آبرویی می ترسید. برای همین رضایت داد ببرندش شهر توی آسایشگاه. به همه هم گفته بود رفته پیش رعنا. همه می دانستند دروغ می گوید، اما کسی جرات نداشت روی حرف باغدار بزرگ، تنها کارخانه دار رب و مربای آنجا حرفی بزند. یا خودش اخراج می شد، یا یکی از قوم و خویشش.
سمیر مادرش را با دست های خودش از پنکه سقفی پایین آورد، موهایش را شانه زد. کاری که برای رعنا نکرده بود. بزرگ شده بود، شانزده سالش بود. آوردش روستا، توی باغ دفنش کردند. بیل را زمین گذاشت، ایستاد مقابل پدرش، گفت: «یا اینجا کنار دخترش دفنش می کنی، یا می گم به همه زیر این درخت سیب قبر دخترته.»
پدر هیچ نگفت و رفت. مادر دفن شد کنار رعنا، کنار درخت سیب.
بینی اش بی حس شده. دندان هایش روی هم می خورد .باید برود تو. شاید مستانه برایش پیغام داده، تولدت مبارک. پوزخند می زند، به دست هایش نگاه می کند. توی دلش می گوید: «نه بعد از اینکه دست روش بلند کردی.»
بغضش را می خورد، می رود داخل، می نشیند روی نیمکت. به بخاری خاموش نگاه می کند. حال روشن کردنش را ندارد. نمی داند دوستش این بخاری نفتی عتیقه را از کجا آورده. کبریت را از زیر بالش بر می دارد. چیزی از زیر بالش سر می خورد، می افتد کنار پایش، یک عکس.
عکس را برمی دارد. عکس قدیمی نیم سوخته ایست. خودش هفده ساله کنار تامای با موهای همیشه بافته. دست می کشد به دوگیس بافته ی توی عکس. به مستانه گفته بود خواهرش است. مستانه گفته بود: «چه نازه، اصلاً شبیه تو نیست. به کی رفته؟»
حرف تامای را تکرار کرده بود، گفته بود به مادرش. مستانه گفته بود: «نه شبیه مادرت نیست. مگه عکس مادرت همونی نیست که تو موبایلته؟»
عصبی شده بود، داد زده بود: «شبیهه، خیلی هم شبیهه. شبیه جوونی هاشه.»
مستانه از اخم کردن و قهر کردنش ترسیده بود مثل همیشه. مستانه از اول می ترسید. مدام می گفت می روی، همه ی این ها تمام می شود. او را عصبی می کرد.
دستش را می گذارد روی ساز تاری که توی دست های تامای بود، توی عکس. به تارش که از گوشه ی اتاق آویزان بود، نگاه می کند. تنها یادگاری تامای بود، بعد از این عکس. عکس را خودش بعد آتش سوزی از کنار حوض برداشته بود. تار را خود تامای به او داده بود. رویش هک شده بود تامای. مستانه روز اول دست کشیده بود رویش، پرسیده بود: «نامای؟ یعنی چی؟ محلیه؟»
«نه محلی ما، ترکیه، یعنی ماه من.»
مستانه خندیده بود: «خب منظورت کدام ماه منه؟»
با زرنگی حرف را عوض کرده بود. درست مثل وقتی آن شعر را گفته بود. مستانه گفته بود منظورت از تامای کیه؟ گفته بود تو، به آیدا هم گفته بود تو، به مهرنوشم گفته بود تو. دروغ نمی خواست بگوید، اما آنها پیله کرده بودندکه بدانند. همه ی شان هم می خواستند تامای باشند. او هم حرفی که آنها دوست داشتند بشنود گفته بود. اما نمی دانست دروغش کش می آید. باید بگوید کتاب را هم تقدیم کرده به آنها. اسم کتاب هم بخاطر آن ها شده تامای. حالا دعوا داشتند سر اینکه تامای کی بود. مهرنوش را می دانست فرقی به حالش ندارد. عشق رسول دست از سرش بر نمی داشت. همان شب هم که گفت تامای تو هستی. گفته بود: «من مهرنوشم، جان من شاعرانه اش نکن.»
اما او لج کرده بود. می خواست هرکس این اسم را بشنود بجای اخم کردن، پچ پچ کردن، دلش ضعف برود. مثل خودش که هر وقت تامای را می دید دلش ضعف می رفت.
عکس را به لب هایش نزدیک می کند، می بوسدش. چشم هایش پر می شود. صدای تامای می پیچید توی گوشش: «تو بابات مال اینجاست، من غریبم. ساز هم که می زنم همین طور برام حرف در می آرند. بیوه هم که هستم. تو هم هی برو بیا اینجا. یه کار کن بیرونم کنند از اینجا. برو یکی دیگه بهت ساز زدن یاد بده، تو که پو لداری.»
بخاری را روشن میکند. جوراب هایش در می آورد از پایش، می اندازد روی بخاری. تکیه می دهد به پشتی. عکس را می گذارد مقابلش. نگاهش را می دوزد به سقف، به لامپ نیمه سوخته ی آویزان.
پایش را کرده بود توی یک کفش که خانه را برای تامای تعمیر کند. لامپ ها را عوض کرده بود. نرده های ایوان را میخ کاری، حوض وسط حیاط را رنگ کرده بود. هر روز به یک بهانه از سر کوچه می پیچد داخل خانه. پیر زن صاحب خانه همیشه در را که باز می کرد، چپ چپ نگاهش می کرد، فحش می داد. نشنیده می دانست فحش ها را به تامای می دهد، نه به او. اینقدر رفت و آمد که پدر فهمید.
آستینش را می زند بالا. به جای زخم عمیق سوختگی روی دستش نگاه می کند. روی آن یکی دستش هم هست، اما این یکی فرق دارد. مستانه شب ها دست می کشید رویش و می گفت: «خیلی شر بودی؟ بهت نمی یاد. یه بار دیگه تعریف کن چطوری این طوری شد.»
حفظ بود دروغش را. به همه همین را می گفت، به مهرنوش، به آیدا. گرچه برای آنها فقط یک بار تعریف کرده بود. برای مستانه اغلب شب ها تعریف می کرد. گفته بود، یک چندتا بچه آزار سال بالایی توی کارگاه حرفه فن ریخته اند سرش، خواستند اذیتش کنند. او هم آنها را زده. حرصشان گرفته با هویه دستش را سوزانده اند. فقط آیدا بود که فهمیده بود جای سوختگی با هویه نیست.
تامای درس اول را شروع کرده بود. آنقدر ذوق داشت که تمام مسیر برگشت به خانه را دویده بود. خانه تاریک بود. بوی نحسی می آمد. بوی نحسی را می فهمید، حسش می کرد.
پدر توی تاریکی نشسته بود جای همیشگی اش. سر مجلس، روی پشتی دست بافت قرمز رنگ. هویه آبی رنگ داغ کنارش بود. سمیر نفس نفس می زد. ایستاد روبروی پدر، حرفی نمی زد. پدر لبخند زد، بلند شد. منتظر بود مثل همیشه کمر بندش را باز کند یا ترکه آلبالو، یا شلاق چرمی، اما دستش هویه بود. هویه ای که خودش خرید بود از بازار. می خواست برای تاما یک کار دستی درست کند. یک تابلوی زیبای شب با ماه واقعی و درخشان، مثل خودش. از رعنا یاد گرفته بود این کارها را. پدر قدم به قدم جلو می آمد، سمیر عقب عقب می رفت.
دوید توی هال، پدر دنبالش. دست دراز کرد و بازویش را گرفت. انگشت هایش را سوزاند همان انگشتی را که مضراب را می گرفت، اما نه عمیق اما هویه را روی بازویش فشار داد، نگه داشت. سمیر جیغ می زد. صدای بدی از گلویش بیرون می آمد. بوی گوشت سوخته را حس می کرد. از حال رفت. پدر خم شد کنار گوشش آرام گفت: «اون رو هم می سوزنم طوری که دیگه دستت بهش نرسه.»
ادامه دارد…
/انتهای متن/