مادرم ما فرزندان شهید نواب را شجاع بار آورد
هر کس که فقط یک بار هم فاطمه نواب صفوی را دیده باشد تصدیق می کند که او در شجاعت الحق و الانصاف چیزی کمتر از پدرش ندارد. خاطراتش را از پدر شهید سید مجتبی نواب صفوی که مرور می کنیم به بهانه 27 دی ماه، سالگرد شهادت این انقلابی بزرگ، بهتر می فهمیم راز این شجاعت را.
پنج سال بیشتر نداشت، که آقاجانش به گفتهی خودش جام شهادت را نوشید و فاطمه را تنها گذاشت. در ادامه فاطمه آنچه را که در سینهاش از پدر به یادگار نگاه داشته است، برای ما میگوید:
آخرین ملاقات
وقتی آقاجانم شهید شد من چهار پنج سالم بودم. آخرین باری که به دیدن ایشان رفتیم را به خاطر دارم. یه ربع به ما وقت ملاقات داده بودند، آن هم دو روز قبل از شهادتشان.
سرنیزه های خیلی بزرگ
به همراه مادرم، مادر آقاجانم، خواهر دوسالهام زهرا و خواهری که مادرم او را باردار بود و بعد از شهادت پدرم به دنیا آمد، برای ملاقات آقاجان رفتیم. به زندان که رسیدیم ما را به اتاقی بردند که ایشان با یک سرباز در آنجا بودند. جلوی اتاق هم صف طولانی از مأمورین دولتی با اسلحه و سر نیزه ایستاده بودند که ما باید از وسط این صف رد میشدیم. در عالم بچگی سر نیزههایشان خیلی به نظرم بزرگ میآمد.
ما از این صف طولانی رد شدیم تا به آقاجان رسیدیم.
خیلی مودب بودند مخصوصا برای مادرشان
وقتی وارد اتاق شدیم، ایشان بلند شدند. یک دست شان دستبند بود و یک دست شان باز بود. مرا با آن دست بازشان بغل کردند.گوشهی اتاق نیمکتی قرار داشت که مادرم و مادر آقاجانم آنجا نشستند و شروع به صحبت کردند.
مادربزرگم گفت:
«مجتبی میخواستی اول ما را به شهادت برسانی بعد خودت شهید بشوی. ما رفتن تو را نبینیم.»
آقاجان در جواب ایشان گفتند:
«مادر اجازه بدهید پا و دستت ان را ببوسم. میخواهم مانند زنی که در صدر اسلام چهار پسرش در رکاب رسول الله(ص) به شهادت رسید، باشید.»
خیلی مودب بودند و مخصوصا برای مادرشان احترام زیادی قائل بودند. بعد هم مادر بزرگم گفت: «من مفتخرم که فرزندانم در ادامه مسیر رسول الله(ص) به شهادت برسند.»
همیشه قدم پشت قدم های من گذاشتی
بعد از دقایقی کوتاه سرباز آمد و گفت: «وقت شما تمام شده است.»
آماده رفتن شدیم؛ پدرم مقداری پول در جیب شان داشتند، پول ها را به بنده و مادرشان دادند.
مادرم از آقاجان پرسیدند: «از من راضی هستی؟»
ایشان گفت: «من از شما راضی هستم، همیشه قدم پشت قدم های من گذاشتی و مرا یاری کردی، خدا از تو راضی باشد.»
با همین لباس به شهادت می رسم
در زندان آقاجانم از هیچ کس ترس و واهمهای نداشت. وقتی بازداشت شد، لباس روحانیت را از تن شان درآوردند و گفتند: شما لیاقت این لباس را ندارید.
به مأموران گفته بود: «انشاالله به یاری جدم با همین لباس به شهادت خواهم رسید و به زیارت جدم رسول الله(ص) میروم.»
همچنین نامهای برای رئیس زندان که «جلیلوند» نام داشت، نوشته بودند . در قسمتهایی از نامه آمده است : «امیدوارم در دنیا و آخرت به عذاب الهی مبتلا شوی.»
و از او درخواست کرده بود که یا رفقا را به سلول بنده بیاورید یا مرا به بند آنها ببرید. در ادامه هم گفته بود:
«به زودی فرزندان اسلام تو را به هلاکت خواهد رساند.»
به یکی از رفقایم میگویم با شما ازدواج کند
آقاجانم یک مرد روشنفکر بود. کسی که با وجود آنکه بسیار مرد خوبی برای زندگی بود به مادرم گفت:
«اگر قرار بود از نظر عشق و علاقه خودم را برای زندگی مطرح کنم میدیدی که بیشتر میتوانستم علاقهام را برسانم اما هدف اول من مسئله اسلام و مبارزه هست و بعد خانواده قرار میگیرد.»
مادرم بیست و یکی دو ساله بود که پدر شهید شد. پدرم قبل از اینکه به شهادت برسند به مادرم گفتند که من شهید میشوم و به یکی از رفقایم میگویم با شما ازدواج کند.
به یکی از رفقا هم سفارش میکنند که شما باید با همسرم ازدواج کنید. خیلی سخت است که مردی با این شخصیت به همسرش بگوید که بعد از من باید ازدواج کنی و به تو میگویم که با چه کسی ازدواج کنی.
چیزی نبود که به ایشان درس بدهم
شهید نواب صفوی از سنین 18 و 19 سالگی آنقدر تکامل پیدا کرده بود که همه مسائل را تشخیص میدادند. یادم هست یک بار نزد علامه امینی رفتم. در آن زمان من 12-10 ساله بودم.
از ایشان سوال کردم: پدرم چقدر سواد داشتند؟
علامه فرمود: «یک سال که من به آسید مجتبی درس دادم، دیگر چیزی نبود که به ایشان درس بدهم.»
علامه با آن علم شان که از علمای بزرگ تشیع بودند، چنین حرفی میزنند. یعنی ره صد ساله را یک شبه طی کردن در مورد ایشان بوده است.
آغاز مبارزه
پدرم وقتی کتاب کسروی را میخوانند خون سیادت شان میجوشد. نزد مراجع میروند و از انها می پرسند که از نظر اسلام این حکمش چیست؟
البته خودشان میدانستند حکمش چیست اما می خواستند این مسئله را بین علما مطرح کنند و از آنها بپرسند که اگر کسی چنین ضربهای به پیکر دین میزند و ریشه دین را میخواهد قطع کند، حکمش چیست؟
همه بدون استثنا میگویند که چنین کسی باید نابود شود. حتی شهید مدنی پولی را که برای ازدواج شان کنار گذاشته بودند، به ایشان میدهند و به آقاجان میگویند برای مبارزه مصرف کنید.
بعد به همراه علامه امینی به سمت ایران حرکت کرده و در آبادان جمع میشوند. در آنجا اول یک چهارپایه برداشته و وسط میدان سخنرانی میکنند. در همان جا عدهای دور ایشان جمع میشوند و عدهای همراه شان به تهران میآیند برای مبارزه با کسروی.
وحدت تنها حرفش بود در سخنرانی در بیت المقدس
آنچه که در طول دوران مبارزات آقاجانم همیشه برای ایشان مطرح کردنش اهمیت داشت، وحدت اسلامی بود. ایشان وقتی که در بیت المقدس سخنرانی میکنند اول میبینند که سایر سخنرانان مسئله فلسطین عربی را مطرح میکنند و بر آن تکیه دارند. به همین دلیل وقتی از آقاجانم دعوت میکنند تا سخنرانی کنند، میگویند: «اگر به عرب بودن کسی میخواهد افتخار کند من فرزند بهترین شخصیت عرب به نام رسول الله(ص) هستم. رسول الله بالاترین شخصیت عرب هستند، اگر او را از عرب بگیرید چه چیزی برای آنها باقی میماند؟ پس من میتوانم بیشتر از شما به عرب بودن افتخار کنم. اما افتخار من به اسلامیت است. به سرزمین اسلامی است. اسلام باید مطرح باشد نه قومیت.»
واژه شربت شهادت را برای اولین بار آنجا از شهید نواب شنیدم.
آقا جمله بسیار زیبایی در مورد شهید نواب دارند و آن این است که: «اولین جرقههای انگیزش انقلابی اسلامی در من بوسیله نواب به وجود آمد و هیچ شکی ندارم که اولین آتش را در دل ما نواب روشن کرد.»
حضرت آقا آن زمان طلبه بودند. در یکی از مدارس علمیه درس میخواندند. ایشان تعریف کردند که :
وقتی شهید نواب آمدند مشهد، در تمام مدارس طلاب سخنرانی میکردند و در مدرسهای که ما بودیم هم در مورد شهادت و اسلام سخنرانی کردند و من لفظ “شربت شهادت” است و من اصلا واژه شربت شهادت را برای اولین بار آنجا از شهید نواب شنیدم.»
پدرم طوری حرف میزنند که آقا از همانجا به شهید نواب علاقهمند میشوند.
مادرم ما را از کودکی شجاع تربیت کردند
فاطمه نواب صفوی به این اشاره دارد که مادرم ما را از کودکی شجاع تربیت کردند؛ همیشه میگفتند: «شما فرزندان شهید نواب هستید» همین نوع تربیت سبب شد تا همیشه در خط مقدم مبارزه باشیم.
منبع: http://shohadayeiran.com/fa/news/
/انتهای متن/