داستان کوتاه / پایان یک خستگی
مهسا شمسی پور[1] کارشناس رشته ارتباطات اجتماعی است و از شاگردان استاد راضیه تجار در داستان نویسی.
سه داستان کوتاه ز وی در سال 1393منتخب جشنواره پایداری و بعد از آن، توسط انتشارات هزاره ققنوس چاپ شد ه است.
چادرش را روی سرش انداخت. جلوی در آشپزخانه مکثی کرد. نگاهی کرد تا انتهای سالن. همه جا را برق انداخته بود. مبل های طلایی با روکش های آبی فیروزه ای برق می زدند از تمیزی. ریشه ی فرش های ابریشم، شانه شده بودند. بلند صدا زد: سهیلا خانوم! کارا تموم شد، اگه کاری ندارید من برم.
از اتاق انتهای راهرو صدای خانم را شنید.
ـ صبح زود بیا؛ فردا مهمون داریم.
چشمی گفت. نگاهی انداخت به ساعت. هشت شده بود. بازویش را با کف دستش مالید. کیسه زباله بزرگی که جلوی در آماده کرده بود، بلند کرد. پاهایش را که سر داد توی کفش، ناله ای کرد. کف پاهایش سوزن سوزن می شد.
کیسه را که پرت کرد در سطل آشغال بیرون خانه، چادرش را بیشتر به خودش پیچید. باد می آمد. از کوچه خارج شد. سرپیچ خیابان، با صدای زنگ، پاهایش کند شد. دست برد توی کیفش و بین خرده ریزها به دنبال گوشی گشت. ایستاد، سرش را داخل کیف کرد. دستش را چرخاند و گوشی را از زیر قوطی قرص بیرون کشید. نگاهی به شماره انداخت.
ـ ای بابا! باز چه نقشه ای کشیدن واسم؟
گوشی را روشن کرد و گذاشت کنار گوشش.
ـ سلام مامان؛ احمدم، هنوز نیومدی؟
ـ توی راهم، الآنه اومدم بیرون.
ـ آخه می خوایم با ملیحه بریم بیرون. زنگ زدم ببینم کِی می رسی تا بچه رو بذاریم پیشت.
ـ من تا برسم یک ساعت طول می کشه. با خودتون ببریدش… الو… الو…
گوشی را از گوشش جدا کرد. نگاهی به آن انداخت. قطع شده بود. رسیده بود به ایستگاه اتوبوس. غرولندی کرد و نشست روی نیمکت. اتوبوس اول آمد. مردم هجوم بردند طرف ماشین، اما او نشسته بود. اتوبوس حرکت کرد و دود سیاهی در خیابان پخش شد. زن دستش را جلوی دهانش گرفت و سرفه کرد. چند سرفه پشت سرهم. کیفش را باز کرد و اسپری آسمش را در آورد. چند پاف به گلویش زد. با نفس عمیقی آن را بلعید. اتوبوس دیگری به آرامی نزدیک شد و چند بار چراغ زد تا مردم کنار بروند تا جایی برای نگه داشتن پیدا کند. جلوی ایستگاه که ترمز کرد مرد و زن هجوم بردند. بلند شد، جلوتر رفت. نگاهی به ازدحام کرد. از پنجره اتوبوس نگاهی به داخل انداخت، زن ها مثل گوشت های کنسرو شده تو در تو چسبیده بودند به هم. جای سوزن انداختن نبود. دختر بچه ای لبها و نوک بینی اش را چسبانده بود به شیشه و زل زده بود به او. لبخندی به صورت دختر زد. دخترک هم دستی برایش تکان داد. اتوبوس گاز محکمی داد و هیکل سنگینش از زمین جدا شد و دود سیاه را سرازیر سینه اش کرد. پر چادرش را با دست جلوی دهان گرفت و با تک سرفه هایی برگشت روی نیمکت نشست.
ایستگاه خلوت شده بود. فقط چند مرد مانده بودند. اتوبوسی دیگراز دور پیدا شد و آنها را به جلوی خیابان کشاند. جلوی پای زن ترمز کرد. زن از پله ها بالا رفت. شلوغ بود. کیفش را به روی شانه اش انداخت و دستش را دور میله ی صندلی چنگ کرد. ماشین کمی که جلو رفت ترمز محکمی گرفت. زن تکانی خورد و یله شد روی بغل دستی اش. چادرش را به دندان گرفت و پنجه اش را محکم تر به دور میله ی صندلی حلقه کرد. زن جوانی از روی صندلی بلند شد و گفت: خانم شما بفرمایید بشینید من اینجا پیاده می شم.
تشکری کرد و نشست. رو کرد به زن کنار پنجره.
ـ آخیش. تموم تنم درد میکنه مادر. از صبح سر کار بودم. الآنم که می خوام برم خونه استراحت کنم میگن بشین بچه ی ما رو نگه دار. والا آدم تو خونه خودش هم راحت نیست.
زن کنار پنجره نگاهی به او انداخت. تبسمی کرد و رویش را برگرداند. می خواست باز هم چیزی بگوید که حرفش را خورد. سرش را تکیه داد به پشت صندلی و چشمهایش را بست.
دستی تکانش داد: مادر ایستگاه آخره پیاده شو.
چادرش را جلو کشید و بلند شد. از پله های اتوبوس پایین آمد. درخیابان دیگر کمتر کسی دیده می شد، آنهایی هم که بودند با عجله از کنارش رد می شدند و گاهی تنه ای می زدند. لبش را با دندان گزید از دردی که پیچید در زانویش. مکثی کرد و آرام راه خانه را پیش گرفت.
صدای زنگ که بلند شد، دستش را برد داخل کیفش. صدا قطع نمی شد.
ـ الو سلام.
ـ سلام مامان کجایی؟
ـ نزدیک خونه.
ـ خسته نباشی مامان چقدر دیر!
ـ دیر شد دیگه… راستی دخترم سبزی قورمه و پیازها رو آماده کردی؟ دو روز دیگه باید ببرم برای فرناز خانم. یادت نره کم روغن درست کنی. حوصله ندارم دوباره ایراد بگیره…
ـ آماده اس. زنگ زدم بگم سر راه بیای ببری، من یخچالم کوچیکه جا ندارم نگه دارم.
ـ الآن دارم میرم خونه. خیلی خسته ام. آقا داداشت زنگ زده که با زنش میره گردش من باید بچه اش رو نگه دارم. منم گفتم با خودشون ببرنش. حالا که خونه خالیه برم یه دوش بگیرم تا خستگیم در بره.
ـ پس من فردا منتظرتم.
رسیده بود جلوی در. خدا خدا می کرد که پسر و عروس و نوه اش رفته باشند تا در آرامش و سکوت کمی خستگی در کند.
از پله ها بالا رفت. ایستاد جلوی واحد پنج. کلید را در قفلش چرخاند. در را باز کرد. پسر بچه ای تفنگ به دست پرید جلویش.
ـ دستا بالا…
آه از نهادش بلند شد.
ـ بچه جون ترسیدم. بابا و مامانت کجان؟
پسر با تفنگ پرید روی پشتی که انداخته بود وسط هال و شلیک کرد.
ـ رفتن بیرون، منم نبردن. گفتن پیش تو باشم.
چادر سیاهش سر خورد از روی سرش و پهن شد روی زمین. غرولندی کرد.
ـ گل بود به سبزه نیز آراسته شد! من حوصله خودمم ندارم. خودم یکی رو می خوام ازم مراقبت کنه.
بچه اما بی توجه به او کنترل تلویزیون را برداشت و صدایش را بلند کرد. روی پشتی بالا و پایین پرید. پشت سر هم شلیک کرد و فریاد زد.
ـ کارتون آدم آهنی… کارتون آدم آهنی …
زن از دستشویی بیرون آمد. حوله ای که دستش بود به صورتش کشید. به طرف تنها اتاق خانه رفت، نگاهی به داخلش انداخت. آه از نهادش بلند شد. کوهی از لباس و پتو وسط اتاق بود. جایی برای استراحت نداشت. به آشپزخانه رفت و سفره ی نان را برداشت. کنار دیوار هال نشست.
ـ احسان مادر جون صداش رو کم کن.
سفره را پهن کرد جلویش. تکه نانی برداشت و در دهانش گذاشت. بچه اما کنترل را می کوبید به گوشه ی تفنگ آهنی و شلیک می کرد.
زن بعد از خوردن نان و پنیر، قوطی پمادی را از گوشه ی دیوار برداشت. پاهایش را دراز کرد و سر زانوهایش را با آن ماساژ داد. بوی تند پماد پخش شد در اتاق و بینی اش را سوزاند. شیطنتهای پسرک کلافه اش کرده بود. صدای بنگ بنگ توی سرش می کوبید.
ـ احسان جان! مادر کنترل رو نزن اون طوری به این ور و اون ور! می شکنه. بزن کانال یک تا من سریال ببینم.
بچه نگاهی به او انداخت. دستش را بالا برد و کنترل را پرت کرد به طرفش.
ـ بیا خودت بزن اون کانال…
کنترل درهوا چرخید و با صدا به پیشانی زن کوبیده شد.
زن سرش را میان دو دستش گرفت. سوزش شقیقه اش، اشک به چشمانش آورد. از جایش بلند شد. جورابش را پوشید. چادر سیاهش را به سرش انداخت و در آپارتمان را پشت سرش بست.
[1] مهسا شمسی پوردر پاییز 1350 در تهران به دنیا آمد. کارشناس رشته ارتباطات اجتماعی است و از سال 1393 به طور جدی با شرکت در کلاس های داستان نویسی استاد راضیه تجار وارد وادی نویسندگی شد.
سه داستان کوتاه از وی در سال 1393منتخب جشنواره پایداری و بعد از آن، توسط انتشارات هزاره ققنوس چاپ شد.
/انتهای متن/