در انتظار پدر
سلمان عبید اهل قلم است و در کار فرهنگی بخصوص در فضای مجازی فعالیت می کند. کارش معلمی و به حوزه زن و خانواده هم علاقمند است. به همین جهت است که سوژه داستان هایی چون “در انتظار پدر”که از او می خوانیم، دختران و زنانند از زاویه نگاهی خوب و متعادل.
هر روز حول و حوش همین ساعت، صدای کلون در بلند میشود… حیاط را آب میپاشم و آجرهای کف حیاط به فش فش می افتند… اصلا در حرارت این روزهای تابستان به هر موجودی آب بپاشی، به دنبال جبران تبخیر روزانه است… گلهای شمعدانی هم عجیب حیاط را معطر کردهاند… یادگاریهای مادرند… همیشه به آن ها میرسید و میگفت، پدرت که بیاید، روحش تازه میشود. تا وقتی بود این خانه رونق دیگری داشت. اصلا این آبپاشیها و شمعدانیها و به استقبال پدر رفتنها سنت حسنۀ اوست… سنتی که هنوز فراموشش نکردهام.
همیشه همین حول و حوش صدای در بلند میشد… صدای در که میآید، حسن و حسین هم میدوند توی حیاط، همیشه پدر چیزی دارد برایشان؛ در جیب یا در کیسههای رنگ و وارنگش… حسین که ته تقاری خانۀ ماست، لوستر از همه است برای پدر! پدر هم همیشه برای او تحفهای دارد از جنس تحفههای نطنزی…
مادر را میگفتم… حسین مادر را زیاد ندید،حداکثر چند دقیقه… اما… پدر… آن روز یادم هست که خم شد زیر بار سنگین مادر… و همچنان خم مانده است. اصلا از آن روز قد راست نکرد. این آبپاش هم یادگار مادر است… یک آب پاش سرخ با سردوشی سفید… و عجب میبارد…
پدر هم عجیب میبارید… باران هم آن شب تا به صبح میبارید و پدر اشکهایش را در لابهلای باران میپوشاند… مادر برایم تعریف کرده بود که پدر برای تولد من و حسن هم زیاد باریده بود… میگفت اصلا مردی که نبارد مرد نیست، درد است… اما… شب تولد حسین، طور دیگری میبارید…
دیگر باید تا حالا صدای کلون در بلند میشد… جاروی حیاط هم تمام شده است… نم آجرها طراوت دیگری به فضا داده… حوض را هم که حسن و حسین، صبح اول وقت شستند… چقدر کاشیهای فیروزهای این حوض را دوست دارم، با این ماهیهای سرخش… همیشۀ خدا مادر بود که زحمتش را میکشید… حالا حسن حوض را میشوید… حوض… آن شب پدر بالای همین حوض نشسته بود… مادر درد میکشید، پدر دردِ درد… هیچ وقت پدر را این همه مضطر ندیده بودیم… اما آن شب… معلوم نبود موجهای گِردگِردی که روی سطح حوض به سمت کنارهها بزرگ میشدند و پیش میرفتند، از اشکهای پدر بودند یا از قطرات باران… معلوم نبود حلقههای اشک پدر بیشتر بودند یا حلقههای باران…
امروز پدر با عبدالله رفتهاند برای خرید حلقههای عقد… شاید کارشان طول کشیده باشد… ولی دیگر باید پیدایشان شود… بادرنجبویه هم دیگر دم کشیده است… چای همیشگیاش… مادر همیشه دم نوشش آماده بود… حتی آن روز… میگفت: پدر تمام روز را انتظار میکشد برای همین دو لیوان دم نوش… اما آن روز پدر زودتر آمد… دم نوشش را نخورد… آب می خورد تند تند… شاید جگرش سوخته بود… شاید دلش آتش داشت… آب میخورد… سلام بر حسین… تند تند راه میرفت… حیاط را شاید هزار بار دور زد… شاید هزار بار بالای این کاشیهای فیروزهای نشست و برخاست… تا صبح قرآن می خواند… بعدها میگفت، هر بار قرآن را باز کرده آیۀ صبر آمده بود… اصلا از آن شب پدر، پدر دیگری شده بود… مویش سفیدتر شده بود… ولی خیلی بزرگتر به نظر میرسید… آرامتر شده بود و عمیقتر… کم حرف میزد… وقتی دهن باز میکرد، حکمت می گفت… آن شب، خیلی سخت گذشته بود به پدر…
حسن و حسین هم آمدهاند دم در… کوچه را میپایند… آنها هم این تأخیر چند دقیقهای را تاب نمیآورند… این تاک روی دیوار هم عجب انگورهایی داده امسال… پدر می گوید از پاقدم عبدالله است… یک خوشهاش برای این دو مرد کافیست… توی سبد سفید رنگ، توی آب خنک حوض… حوض… صبح آن روز دیدم که پدرم اشکهایش را در آب این حوض میشست… و مدام میگفت: و ترحَّم علی عجزنا… افرغ علینا صبرا… عبدالله پسر خوبی است… دوستش دارم… مرد بزرگی میتواند باشد… حسن و حسین صدایشان بالا میرود… آمدند… آمدند… خودم را از پیچ و تاب دهلیز میرسانم پشت در… روسریام را جلوتر میدهم و دستم را به گرهاش می گیرم و سرم را میبرم بیرون… پدر پیش پیش میآید… حسن و حسین تحفهشان را وسط کوچه گرفتهاند… نخش را باز میکنند و به هرکس که میبینند تعارف میکنند… و پدر… رنگ صورتش بازتر شده است… اصلا امروز قامتش را هم راستتر میگیرد… عبدالله پشت سرش با لپهای گل انداخته و چشمان به زمین دوخته میآید… چه دوست داشتنی! پدر دعوتش میکند داخل… اصرارش میکند… بعد مرا میبوسد و میگوید، مبارکت باشد دخترم… دهلیز اما… خنکتر و مطبوعتر از همیشه است… چه نسیمی میخیزد از آجرهای کف حیاط…
/انتهای متن/