داستان/ دَوار3
سارال و پدرش به مرد جوان زخمی پناه می دهند. حسام نامزد سارال به مرد جوان حسادت می کند و از عمه می خواهد تا سارال را شب به خانه ی خودش ببرد. سارال به حسام می گوید به شرط اینکه به جنگ نرود، با او ازدواج می کند. ندارد که شوهر آینده اش به جنگ برود.
صبح زود سارال با صدای خروس های عمه از خواب بیدار شد. نور آفتابی که از پنجره به صورتش می تابید، چشم هایش را اذیت می کرد. دستش را روی چشم هایش گذاشت و برخاست. آفتاب، اتاق را روشن کرده بود. توی منقل یک مشت خاکستر سرد به جا مانده بود. در را که باز کرد، هوای خنک و معطر روستا، جانش را تازه کرد. عمه بیدار شد و صدایش زد. سارال به او گفت که می رود برای پدر و میهمانش صبحانه آماده کند.
دامنه ی کوه پر از پونه، نعنا و کنگر بود. از باریکه راهی که بین آن ها بود، شیب کوه را بالا رفت. درِ باغ نیمه باز بود. آن را هول داد. خاک باغ، پر از سبزه و گل های بابونه شده بود. حکیم روی سراشیبی کوهی که مشرف به روستا بود، آن باغ را بنا کرده بود. از پله های سنگی که به ایوان ختم می شد، بالا رفت.
نگاهی به شکوفه های درخت هایی انداخت که در سراشیبی کوه کاشته شده بودند. یادش آمد بچه که بود، پدرش به کمک مادر و برادرش نهال های درخت ها را توی خاک کاشته بودند و حالا به یک باغ پر از درخت های میوه تبدیل شده بود که نهری از لابه لای درخت هایش به جریان افتاده بود که سرچشمه اش از نقطه ای در نزدیکی قله ی کوه بود.
به اتاق رفت. بوی سیگار حکیم تمام فضای اتاق را پر کرده بود. کردان پتو را بالای سرش کشیده و هنوز خواب بود. سارال به پدرش صبح به خبر گفت و پنجره ها را باز کرد. هوای خنکی توی اتاق چرخید که بوی مطبوع گل و گیاه و خاک خیس خورده را می داد. حکیم خاکستر سیگار را توی جا سیگاری تکاند و گفت: نباشی خونه سوت و کوره.
سارال لبخندید و گفت: عمه تنها بود و بی خوابی زده بود به سرش، باید می رفتم. بالاخره باید راضیش کنم بیاد توی همین باغ با ما زندگی کنه.
حکیم پک دیگری به سیگارش زد و گفت: عمه از خونه ای که شوهرش براش ساخته دل نمی کنه، یادگار شوهرشه.
کردان پتو را از روی سرش برداشت. چشم های پف کرده و سرخش را مالید و نگاهش به اطراف چرخید. حکیم چشم هایش را از سوزش دود سیگار تنگ کرده بود.
– ساعت خواب جوون!
کردان سرجایش نشست و گفت: دستت درد نکنه حکیم، دستت شفاست.
و بعد نگاهی به سارال انداخت که نفس عمیقی کشید و به مطبخ رفت.
خمیر را با وردنه پهن کرد و به دیواره های تنور چسباند. بوی نان ساجی توی باغ پیچیده بود. کاسه ای ماست، شیر و کره ی محلی و دو استکان چای روی سینی گذاشت و به اتاق برگشت. کردان به تاقچه تکیه زده بود و موهایش را جلوی آیینه شانه می زد. حکیم سینی را از دخترش گرفت و کردان را به صبحانه دعوت کرد. سارال ساز دهنی اش را برداشت و از اتاق خارج شد. از لابه لای درخت های عریانی که تازه شکوفه کرده بودند، گذشت. کنار نهر کوچک نشست که مثل آیینه نور آفتاب را منعکس می کرد. صدای ملایم شرشر آب توی آرامش باغ پیچیده بود. یادش آمد بچه که بود، برادرش با کاغذ برایش قایق درست می کرد و آن را توی آب نهر می انداخت و دوتایی دنبال آن می دویدند تا به گودال ته باغ می رسیدند. قایق روی آب گودال بالا و پایین می رفت. سارال ذوق می کرد و دست هایش را به هم می زد. بغض راه گلویش را سد کرد. صدای زنگوله ی گله ی مش حسن آمد و صدای اَراَر خرش که گویا از کنار باغ در حال عبور بود. ساز دهنی اش را روی لب هایش گذاشت. گوش هایش پر از صدای ساز شد. پرده ی سفید چشم هایش سرخ شد و اشک از گوشه ی چشم هایش غلتید.
گویا ساز عضوی از وجودش شده بود. مادرش آن را برایش خریده بود، از دورِ گرد پیری که با گاری جنس می آورد و به مردم روستا می فروخت. از دمپایی پلاستیکی گرفته تا قالی و گلیم و لوازم خانه. لحظه ای حس کرد نفس کم آورده است. لابه لای صدای گریه هایش صدای زنگوله ی مش حسن را شنید. با خودش فکر کرد تا الآن پشت دیوار باغ با گله اش توقف کرده است.
با گوشه ی روسری اش صورتش را پاک کرد که دستی شانه اش را فشرد. به طرف او برگشت. بانو؛ مادر حسام بود که کنارش نشست و پیشانی اش را بوسید.
– این ساز تو نمی ذاره مردم داغ هاشونو فراموش کنن.
سارال آب بینی اش را بالا کشید و دست او را بوسید.
– داغ عزیز کِی از یادم آدم می ره؟
بانو دستش را دورشانه ی سارال انداخت.
– وقتی صدای سازتو می شنوم، یاد صحنه ای می افتم که پدر حسام سرِ زمینامون رفت روی مین و تلف شد.
بانو آهی کشید و ادامه داد: خدا بیامرزدش… خودتو برای امشب آماده کن دخترم!
صدای سرفه ی کسی دریک قدمی شان آمد. سارال به عقب برگشت. کردان چوب دستی هایش را زیر بغلش جا داد: چه باغ قشنگی! مثل بهشت می مونه.
بانو نگاهی به پای او انداخت: بهتر شدی پسرم؟
کردان سرش را به نشانه ی پاسخ مثبت تکان داد و دوباره به سارال خیره شد.
– خیلی قشنگ ساز می زنی. کسی یادت داده؟
سارال نفس عمیقی کشید و گفت: مادر خدا بیامرزم.
کردان ابراز تأسف کرد. مکثی کرد و بعد پرسید: شما تفنگ شکاری دارید؟
بانو برخاست. مقابلش ایستاد و متعجب نگاهش کرد و گفت: با این وضعیت می خوای بری شکار؟ می گم حسام یه گوسفند بکشه و جیگرشو برات کباب کنه.
این را گفت و رفت. سارال هم به دنبالش. کردان گوشه ی باغ زیر آفتاب نشست. حسام پله های باغ را بالا می آمد که نگاهش دور باغ چرخید. چشمش به کردان افتاد. اخمی کرد و بعد نگاهی به سارال و مادرش انداخت که روی ایوان ایستاده بودند. حکیم روی تخت ایوان نشسته بود و چاقو را تیز می کرد. حسام کنارش نشست و چاقو را ازاو گرفت و خودش مشغول شد.
/انتهای متن/