من از هر دوی شما دل کندم
سارا عجمی، همسر شهید مدافع حرم همسر شهید محمود نریمانی از خواستگاری و عقدش میگوید و از آسمانی شدن محمود و این که او عاشقانه و غیرتمندانه دل کند از همه چیز و از همسر و تنها پسرش و رفت.
خبر این بود:
پاسدار محمود نریمانی متولد 1366 ساکن کرج که برای دفاع از حریم اهل بیت عصمت و طهارت(ع) داوطلبانه راهی سوریه شده بود، روز گذشته در انفجار مواد منفجره در حما به شهادت رسید. از او یک پسر سه ساله به نام محمدهادی به یادگار مانده است.
آسمانی شدن برای خانم ها هم هست
سارا عجمی، همسر شهید محمود نریمانی از او تعریف می کند:
وَلَاتَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلُوا فِی سبیلِ اللّهِ أَمواتاً بَلْ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ یرزقونَ، شهدا زنده اند و ما را می بینند و آن ها هستند که زندگی ما را هدایت می کنند.
محمود عاشق ائمه اطهار علی الخصوص حضرت زینب(س) بود و نمی توانست تعدی و ظلم به ساحت ایشان و شیعیان را بیند و خاموش باشد، بنابراین عاشقانه و غیرتمندانه از فانی ها دل کند و ابدی شد.
محمود همیشه وقتی از او تعریف می کردم، می گفت هرگز از من تعریف نکنید، من در این حد که شما می گویید نیستم.
همیشه از شهدا می گفت و آنان را بندگان خوب خدا می دانست.
ما سال 1390 عقد و در سال 1391 ازدواج کردیم، اواخر 1392خدا محمد هادی را به ما داد و زمانی که برای خواستگاری آمدند و صحبت کردند، به من گفتند که من شرایط کارم جور دیگر است، جوری نیست که بتوانم همیشه درکنار شما باشم، شاید وقتی رفتیم و دیگر بالاخره…
گفتم: من هم می دانم، اما شما هم این را قبول کنید که آسمانی شدن فقط مخصوص آقایان نیست، برای خانم ها هم هست.
ایشان گفتند: بله البته، پس من هیچ چیزی نمی توانم بگویم، پس شما با این مسئله مشکلی ندارید؟
گفتم: نه.
من از تو دل کندم
اولین باری که رفتند همان سال 1392، یک سال بعد از ازدواج مان بود.
خوب ها آن هایی هستند که رفتند و در راه دفاع از اسلام و عزت مسلمین شهید شدند و پای در راه خدا و راه ائمه اطهار گذاشتند، اگر ما خوب بودیم اکنون نزد آنان بودیم.
خیلی خوشحالم که به آرزویش رسیده است، دو سه روز قبل از اینکه برود، به او گفتم: من از تو دل کندم تا بتوانی راحت بروی.
گفت: پس مشکلی نداری؟
گفتم: نه، قبلاً که رفتی، الان هم بروی من مشکلی ندارم، چون می دانم که این دنیا دیگر جای تو نیست، این دنیای کثیف جایی نیست که تو رویش پا بگذاری، من حیفم می آید که تو رویش پا بگذاری.
او هم خندید و گفت: دیگر خیلی مرا تحویل می گیری.
بوی حرم حضرت زینب(س) را از ساکش استشمام کردم
یک اخلاقی که داشت هیچوقت از کارش برای کسی نمیگفت. در زندگی روزمرهاش هم اینگونه بود، اهل گفتن نبود. البته من هم اهل پرسوجو نبودم و از این بابت هم خوشحال بود و به من میگفت: «چه خوب است که اهل سؤال و جواب کردن نیستی.» من هم میگفتم: «میدانم هر جا که میروی دیگر جای بدی نمیروی.»
سال 92 اولین باری که به سوریه رفت اصلاً به من نگفت که کجا میرود، ولی من هم نپرسیدم. هر موقع تلفن میزد حال و احوال میکردیم. 56 روز طول کشید تا برگشت. پس از بازگشت در خانه وقتی ساکش را باز کرد، به او گفتم: «میدانی چه بویی احساس میکنم؟ بوی حرم حضرت زینب(س) میآید.»
گفت: اینقدر واضح؟
گفتم: بله؛ من یک بار قبلاً سوریه رفتهام. الآن که ساکت را باز کردی بوی حرم حضرت زینب(س) را دوباره استشمام کردم.
گفت: من دیگر نمیتوانم از تو چیزی را پنهان کنم. متوجه شدی کجا رفتهام.
در انفجار پیکرش تکه تکه شد
این بار آخر که به سوریه رفته بود، همیشه شبها به من زنگ میزد. اما روز شهادتش، ظهر تلفنی با او صحبت کردم.به او گفتم: «حالا که صحبت کردیم دیگر شب زنگ نمیزنی؟»
گفت: «شاید زنگ نزدم. تا ببینیم خدا چه میخواهد؟»
که دیگر همان شب به شهادت رسید و من هم صبح مطلع شدم. فقط میدانم در انفجار پیکرش تکه تکه شده است.
بار آخر یک ماهی بود که میخواست برود سوریه. ساکش را هم آماده کرده بود اما جور نمیشد که برود. دو سه روز قبل از اینکه برود به من گفت: «شما و مادرم به من دل بستهاید و نمیگذارید که من بروم وگرنه تا به حال رفته بودم.» من گریه کردم و گفتم: نه به خدا قسم من اینطور نیستم. من واقعاً از ته دل میگویم از تو دل کندم. مادرت هم اگر چیزی میگوید، بهخاطر اینست که شما فرزندش هستید. دلش نمیآید که میگوید ناراحت است وگرنه چه راهی بهتر از شهادت. مادرت هم دلش نمیآید که فرزندش به داخل خیابان برود و اتفاقی برایش بیفتد و از بین برود. چه بهتر که شهید بشود.» همانجا هم گریههایم را کردم و هم حرفهایم را با او زدم و گفتم: «از طرف من خیالت راحت باشد. من اصلاً در نظر ندارم که تو را بهسمت خود بکشانم و برای خودم نگه دارم، چون میدانم تو برای این دنیا نیستی.
دوست ندارم صدای گریهتان را نامحرم بشنود
پسرم، محمد هادی دو سال و نیمه است و هنوز شهادت پدرش را درک نمیکند و متوجه نمیشود. خیلی به پدرش عادت دارد. پدرش خیلی با او سر و کله میزد. شب که از سر کار برمیگشت اکثر وقتش را با محمد هادی میگذراند و دیگر شبها من خیالم از بابت پسرم راحت بود که پیش بابایش است. آقا محمود هرجا هم میخواست برود محمدهادی را هم با خود میبرد. قبل از رفتنش به سوریه گفت: «من از هر دوی شما دل کندم.»
امیدوارم خدا کمک کند بتوانم او را همانطور که پدرش میخواست تربیت کنم.
همیشه به من و خواهرانش میگفت اگر من شهید شدم دوست ندارم صدای گریه و زاریتان را نامحرم بشنود، به همین خاطر هرطور هستید در تنهاییها غم خود را خالی کنید.
الآن خوشحالم که همسرم به آرزویش یعنی شهادت رسیده است.
/انتهای متن/