داستان/ یک بوم و دو هوا

ریحانه جان نثاری[1] دانش اندوخته رشته ی مهندسی کامپیوتر – گرایش نرم افزار- ، داسنتتان نویس و هم فیلمنامه نویس انیمیشن است . در حال حاضر فیلمنامه های انیمیشن او در مجموعه حسنا کوچولو در مرحله تولید می باشد.

0

 تند و تند، لباس هایش را پوشید و به سمت آشپزخانه رفت. روی میز کوچک آشپزخانه، نان داغ و پنیر، مثل همیشه حاضر بود. مادرش از پای گاز، قوری به دست برگشت و با لبخند گفت: سلام عزیزم.

­- سلام مامان خوشگلم! صبح به خیر.

– بنشین برات چای بریزم.

سحر لقمه ای را که در دهان گذاشته بود کمی چرخاند و با دهان پر گفت: نه مامان، چایی نمی خوام دیرم شده!

–  وا…چه خبره؟ مگه کلاست ساعت 10 نیست؟

– چراااا اما بچه ها منتظر منن. امروز قبل کلاس میتینگ داریم.

این را گفت و به طرف در آشپزخانه رفت.

– جانم؟! چی تینگ؟!

سحر که از آشپزخانه خارج شده بود با خنده داد زد: میتینگ! یعنی همون جلسه!…من رفتم مامان، خداحافظ.

مادر صدای بسته شدن در ورودی را شنید و کنار پنجره رفت تا با نگاهش سحر را بدرقه کند. سحر در حیاط کفش می ‌پوشید و مادر زیر لب دعا می خواند. پنجره را باز کرد و گفت: سحر جان، چادرت؟!

سحر چادر مچاله شده‌ اش را که بین زانوهایش جا داده بود بیرون آورد و نشان مادر داد.

– الآن سرم می کنم مامان ‌جان!

و با شیطنت ادامه داد: آخه مادر من! ندیدن که دلیل بر نبودن نیست.

چادرش را روی سرش انداخت و از در بیرون رفت. مادر مثل همیشه چهارقل و آیة الکرسی می خواند و چشمش به آسمان بود. دعاهایش که تمام شد آمد داخل اتاق و به عکس همسر شهیدش خیره شد.

– علی! اصلاً حواست به یه دونه دخترت هست؟! دستشو بگیر!

                                                     ***

دیگر داشت به دانشگاه نزدیک می شد. چادرش را نامرتب تا کرد و داخل کوله اش جا داد. یک دو هزار تومانی به سمت راننده گرفت و گفت: بفرمایید!

رانندۀ میانسال نگاه بیمارگونه ای به چهرۀ معصومش انداخت و با لبخند گفت: “بفرمایید خانوووم! مهمون من باشین!”

چنان از این نگاه ها تنفر داشت که حتی صبر نکرد بقیه پولش را بگیرد و به سمت در اصلی دانشگاه دوید. با عجله مسیر را طی کرد تا به جلسه اش برسد. ناسلامتی او یکی از سرحلقه­ های تبلیغاتی یکی از نامزدهای این دورۀ ریاست جمهوری در دانشگاه بود اما همیشه دیرتر از همه به جلسه می­ رسید. نفس نفس زنان درِ کلاسِ 402 از دانشکده معماری را باز کرد. بیشتر بچه ها آمده بودند. پدرام داشت با شور و هیجان از شعارهایی که باید بچه ها روی پلاکارد ها می نوشتند، حرف می زد که با آمدن سحر یکباره سکوت کرد و به کنایه گفت: “به افتخارِ سحر خانومِ سحرخیز!”

کنایه های دوستان از گوشه و کنار کلاس به گوش می رسید. سحر سعی کرد مدیریت جلسه را در دست بگیرد تا موضوع صحبت ها پیرامون انتخابات باشد. چند دقیقه ‌ای که گذشت صحبت ها روال عادی خود را پیش گرفت. یکی برنامه مناظره ها را هماهنگ می ‌کرد، دیگری در مورد شعارها حرف می زد، یکی از همایش ‌ها می پرسید. پدرام صدایش را بالا برد که: بچه ‌ها! حواستون باشه… همۀ کارها سر جای خودش، اما مناظرۀ فردا اهمیت خیلی بالایی داره.

سحر از جایش بلند شد و با هیجان ادامه داد: بچه‌ ها کوتاه نیایدها! طرف مقابل که شروع کرد به حرف زدن، یه چشمتون به پدرام باشه. دست راستشو اگه آورد بالا همه با هم هوو بکشین، امونشون ندین!

در همین حین صداهای گنگی از محوطه دانشگاه شنیده می ‌شد. یکی داد زد: سحر از پنجره نگاه کن ببین چه خبره؟

سحر نگاهی انداخت و گفت: بَر و بچه ‌های بسیجن!

پدرام دستی به موهای ژل زده اش کشید و با تمسخر گفت: برادران  ریشو و کلاغان همراه!

بچه‌ ها زدند زیر خنده. سحر که زیپ کوله اش را هنوز نبسته بود نگاهی به گوشۀ چادرش انداخت. دلش برای مظلومیت چادرش می سوخت. زیپ کیفش را بست و با غیظ پدرام را نگاه کرد. سحر تا همین دو ترم پیش، داخل دانشگاه هم با چادر بود. سحر از جنس پدرام نبود و خودش هم از این دوگانگی رنج می برد. ناخود آگاه عکس پدر جلوی چشمانش آمد. همان قاب عکسی که تمام خاطرات کودکی ‌اش را از مفهوم پدر، با آن پر کرده بود و بعد هم چهره مادرش جلوی چشمش آمد. همیشه این فکرها آزارش می داد. نه رومیِ روم بود و نه زنگیِ زنگ. صدای پدرام رشته افکارش را پاره کرد.

– سحر؟! این شعارها رو چک کن ببین اگه نیاز به اصلاحی دارن خودت انجام بده. بچه ‌ها می خوان بدن برای تایپ و پرینت! بعضی ها رو هم پارچه نویسی می کنیم.

                                                        ***

روز مناظره فرا رسیده بود و بچه‌ ها دل توی دلشان نبود. سحر شب قبل، از بس تضاد ذهنی پیدا کرده بود  تا صبح خوابش نبرد. دوان دوان خود را به مسجد دانشگاه رساند تا نمازش را بخواند و به مناظره برسد. همین که مهر را گذاشت روی زمین، دستی از پشت به روی شانه ‌اش خورد.

– سلام خانوم خانوما.

چه صدای آشنایی بود. برگشت و لبخند مریم را که دید گل از گلش شکفت. دبیرستان با هم خیلی صمیمی بودند. دانشگاه هم با اینکه دانشکده ‌هایشان فرق داشت، ترم اول و دوم را با هم ارتباط نزدیکی داشتند. اما از وقتی که سحر افکارش تغییر کرد و تلاش های مریم هم برای سر به راه کردنش نتیجه ‌ای نداد، ارتباط شان محدود به همان محوطه مسجد شده بود.

– سلام مریم جونم. خوبی؟

– الهی شکر. کجایی تو؟ پارسال دوست امسال آشنا؟!  خوبه گاهی گداری موقع نماز می بینمت! اونم که چند وقته یکی در میون میای!

سحر که کنایه مریم را متوجه شده بود سریع رفع اتهام کرد و گفت: مریم جون نمازهام سر جاشه.

این را گفت و ناخودآگاه بغضش گرفت. دست های مریم را در دستانش فشرد و با آهی تلخ ادامه داد: مریم! خیلی سخته اعتراف کنم اما انگار حق با تو بود. چند وقته با خودم درگیرم. دنیای من نه تنها بزرگتر نشد که حتی کوچکتر هم شد.

نگاه مهربان مریم همراه با سکوتی دوست داشتنی، تنها جوابی بود که گرفت. بلافاصله بعد از نماز به سمت آمفی تئاتر به راه افتاد. همه قبل از باز شدن در آمفی ‌تئاتر تجمع کرده بودند جلوی در. این جور مواقع رقابت بر سر نشستن روی صندلی ‌های جلو زیاد بود. سحر همه کارها را جور کرده بود. بچه ‌ها خوب توجیه شده بودند. این انتخابات خیلی سرنوشت ساز بود. باید سنگ تمام می گذاشتند. طرفداران هر دو جناح آمده بودند و داشتند برای هم کُری می خواندند. سحر آنقدر برای تولید محتواهای انتخاباتی بیخوابی کشیده بود که پشت در آمفی تئاتر احساس کرد فشارش افتاده. بدون اینکه به کسی چیزی بگوید به سمت دستشویی رفت تا آبی به سر و رویش بزند. سریع و بدون فکر، شیر آب را باز کرد و مشتی آب به صورتش پاشید. کمی نفس کشید و سرش را بالا آورد. خودش را که توی آینه دید وحشت کرد. زیر چشمانش سیاهِ سیاه شده بود. دور و برش را نگاه کرد. خوشبختانه کسی نبود. چشمانش به تصویر خودش در آینه خیره ماند.

– ای بر اون ذاتت….مگه نگفتی جنسش ضد آبه؟ اگه یه بار دیگه تو واگن مترو ببینمت رسوای عالمت می کنم!

خط و نشان کشیدن هایش که تمام شد صورتش را پاک کرد و کیف کوچک لوازم آرایش را از کیفش بیرون آورد. حالش خوب نبود. هر طور بود آماده شد و به داخل آمفی تئاتر رفت.  خوشبختانه دوستانش برایش جا نگه داشته بودند. طرفهای مناظره هم آمده بودند و در جایگاه مستقر شدند. شعارهای هر دو گروه سیاسی به گوش می رسید. مجری برنامه دانشجوها را به آرامش دعوت می کرد تا برنامه را شروع کنند.

– با درود و سلام به روان پاک شهدا که هر چه داریم از برکتِ…

سحر چشمانش را بست و دیگر چیزی نشنید. جسمش آنجا بود و جانش سر مزار پدر. قطره اشکی از گوشه چشمانش سرازیر شد. دلش به حال مظلومیت شهدا می ‌سوخت که الحق نامشان خوب به درد این رجال سیاسی می‌ خورد. توی حال خودش بود که پدرام از دو تا صندلی آن طرفتر صدایش کرد و آمدن رئیس دانشگاه به سالن امفی تئاتر را گزارش کرد. سحر رویش را برگرداند و گفت: جدی؟! الآن کجاس؟

پدرام با شیطنتی پسرانه زد زیر خنده.

– چیه؟ چته؟

– چرا شبیه زامبیا شدی؟

یادش آمد که قطراتی اشک از چشمش سرازیر شده است.

-ای واااای ! لعنت به این لوازم آرا…

باقی حرفش را خورد و دستمالی از کیفش بیرون آورد.

صدای همهمه و شعار بچه‌ ها به گوش می رسید. نماینده کاندیدای انقلابی داشت صحبت می کرد که گفت: حضرت آقا بارها تذکر داده ‌اند که کاندیدایی انتخاب کنید که نگاهش به بیرون مرزها نباشه…

صدای بچه‌ های بسیج بلند شد “نه سازش، نه تسلیم، نبرد با آمریکا”

پدرام در همین لحظه دستش را بالا آورد و با اشاره، مجوز شلوغ‌ کاری به بچه‌ ها داد. صدای هوووو کشیدن از همه جای سالن به گوش می رسید. این ماجرا انگار به مذاق سحر خوش نیامده بود. عقلش می گفت باید با بچه ‌های بسیج همنوا باشد اما…

                                                      ***

نزدیک خانه شده بود. اما مگر این چند ایستگاه آخر تمام می شد؟! آسمان هم انگار بدجوری میل باریدن داشت. رعد و برق می زد. اما زمین هنوز خشک بود. دو نفر جلوییش با هم سر درد دل باز کرده بودند و از اوضاع خراب اقتصادی گلایه داشتند.

– خانم ایشالا که به حق علی یکی بیاد روی کار، که دلش به حال مردم بسوزه.

– ایشالا…

آلارم پیامک گوشی، سحر را به خودش آورد. پدرام پیام داده بود: تجمع فردا جاش عوض شد. بیا جلوی دانشکده فیزیک.

نمی دانست چه جوابی باید بدهد. مناظره امروز بدجوری ذهنش را درگیر کرده بود. به ادامه ی راه تمایلی نداشت. عقل و دلش در جناح دیگر بود اما برای این طرف فعالیت می کرد.

نزدیک خانه شده بود. بارانی نرم می بارید و هوا چنان لطافتی پیدا کرده بود که انگار نه انگار این همان تهران پر از دود و دم است. چادرش را از کوله اش بیرون آورد تا سرش کند.

– وااای خدا…چقدر چروک شده!

به هر حال مجبور بود سرش کند. چادر را پوشید و تا خانه دوید. هر وقت قطره‌ های باران به صورتش می خورد یاد کودکی‌ اش می ‌افتاد و قرار از کف می داد. همان یک باری که خیس شدن و چرخیدن زیر باران را همراه پدر تجربه کرده بود برای این دلدادگی کافی بود. همان یک بار خاطرۀ بارانی تمام عمرش شده بود. یک روز بهاری، سحر و پدر قبل از آخرین عملیات تفحص…

وارد حیاط شد. شمعدانی‌ های روی پله چقدر زیباتر شده بود. مادر، تسبیح به دست، زیر سقف ایوان نشسته بود و ذکرهایی را که نذر کرده بود می گفت. لب های مادر، با دیدن دردانه‌ اش شکفت.

سحر وارد خانه شد، بلند سلام کرد و سریع داخل اتاقش رفت. چادر مشکی تمیز و اتو کشیده ای برداشت و سر کرد. خودش را در آینه قدی نگاه کرد. چقدر برازنده بود. مدتها بود با عشق، چادر سر نکرده بود. قبل از اینکه پیش مادرش برود یک کار نیمه تمام داشت که باید انجامش می داد. گوشی‌ اش را برداشت و به پدرام پیام‌ داد: سلام. من دیگه نیستم. والسلام!

به ایوان رفت. دستان مادر را در دستانش گرفت و گفت: مامان میای بریم پیش بابا؟

– الان؟!

– آره دیگه. همین حالا! زیر بارون!

لبخندشان در هم آمیخت. چقدر دلشان برای یار سفرکرده تنگ شده بود.

/انتهای متن/

درج نظر