داستان بلند/ مدافع عشق27

علی اکبر می خواهد قبل از رفتن به جبهه ریحانه را عقد کند و باعث تعجب همه می شود.
زهرا خانم با عقد مخالف است اما حسین آقا وقتی می بیند ریحانه موافق است، همسرش را راضی می کند.

1

 سرم را به بدنت محکم فشار می دهی و می گویی: خب حالا عروس خانوم رضایت می دن؟

به چشمانت نگاه می کنم و با نگرانی می پرسم: یعنی نمی خوای اسمم بره تو شناسنامه ات؟

– چرا…ولی وقتی برگشتم. الآن نه. اینجوری خیال منم راحت تره. چون شاید بر…

حرفت را می خوری، از زیر بازوهایم می گیری و بلندم می کنی.

– حالا بخند تا …

صدای باز شدن در می آید. حرفت را نیمه رها می کنی و از پنجره آشپزخانه به حیاط نگاه می کنیم. مادر و پدرم آمدند. به سرعت از آشپزخانه بیرون می رویم و همزمان با رسیدن ما به راهرو، پدر و مادر من هم می رسند. هر دو با هم سلام و عذرخواهی می کنند، بابت اینکه دیر رسیدند.

چند دقیقه که می گذرد از حالت چهره هایمان می فهمند خبرهایی شده. مادرم درحالیکه کیف دستی اش را به پدرم می دهد تا نگه دارد می گوید: خب… فاطمه جون گفتن، مثل اینکه قبل از رفتن علی آقا مراسم خاصی دارید!

و بعد منتظر می ماند تا کسی جوابش را بدهد.

تو پیش دستی می کنی و با رعایت کمال ادب و احترام می گویی: درسته. قبل از رفتن من، یه مراسمی قراره باشه… راستش…

مکث می کنی و نفست را با صدا بیرون می دهی.

– راستش من البته با اجازه شما و خانواده ام… یه عاقد آوردم تا بین من و تک دخترتون، عقد دائم بخونه. می خواستم قبل رفتن…

پدرم بین حرفت می پرد: چی کار کنه؟

– عقد دائم….

این بار مادرم می پرد: مگه قرار نشده بری جنگ؟

– چرا چرا. الآن توضیح می دم که…

باز پدرم با دلخوری و نگرانی می گوید: خب پس چه توضیحی!…پسرم اگر شما خدای نکرده یه چیزیت…

بعد خودش حرفش را به احترام زهرا خانوم و حسین آقا می خورد.

می دانم که خونشان در حال جوشیدن است اما اگر داد و بیداد نمی کنند فقط به خاطر حفظ حرمت است و بس. بعد از ماجرای دعوا و راضی کردنشان سر رفتن تو، حالا قضیه ای سنگین تر پیش آمده.

لبخند می زنی و به پدرم می گویی: پدرجان! من و ریحانه هر دو موافقیم که این اتفاق بیفته. این خطبه بین ما خونده بشه. اینجوری موقع رفتن من…

مادرم می گوید: نه پسرم! ریحانه برای خودش تصمیم گرفته.

و بعد به جمع نگاه می کند و ادامه می دهد: البته ببخشیدا. ما اینجور می گیم. بالاخره دختر ماست.

زهرا خانوم جواب می دهد: باور کنید ما هم این نگرانی ها رو داریم… بالاخره حق دارید.

تو می خندی و می گویی: چیز خاصی نیست که بخواید نگران بشید. قرار نیست اسم من بره توی شناسنامه اش. هر وقت برگشتم این کار رو می کنیم.

پدرم جواب می دهد: خب اگر طول کشید… دخترمن باید منتظرت بمونه؟

احساس کردم لحن ها دارد سمت بحث و جدل کشیده می شود که یک دفعه حاج آقا چارچوب در هال می آید و خطاب به پدر و مادرم می گوید: سلام علیکم! عذر می خوام من دخالت می کنم ولی بهتر نیست با آرامش بیشتری صحبت کنید؟

پدرم می گوید: و علیکم السلام. حاج آقا یه چیزی می گید ها…دخترمه.

– می دونم پدرعزیز… من تو جریان تمام اتفاقات هستم از طرف آسید علی.. ولی خب همچین بیراهم نمیگه ها! قرار نیست اسمش بره تو شناسنامه اش که…

مادرم می گوید: بالاخره دختر من باید منتظرش باشه!

– بله خب با رضایت خودشه.

پدرم می گوید: من اگر رضایت ندم نمی تونه عقد کنه حاجی.

حاج آقا لبخند می زند و می گوید: چطوره یه استخاره بگیریم ببینیم خدا چی میگه!؟

زهرا خانوم که مشخص است از لحن پدرو مادرم دلخور شده. ابرو بالا می اندازد و می گوید: استخاره؟…دیگه حرفهاشونو زدن.

تو لبت را گاز می گیری که یعنی مامان زشته تو هیچی نگو.

پدرم می گوید: حاج آقا جایی که عقل هست و جواب معلومه، دیگه استخاره چیه!؟

– بله حق با شماست ولی اینجا عقل شما یه جواب داره، اما عقل صاحب مجلس چیز دیگه میگه.

 نمی دانم چرا به دلم میفتد که حتماً استخاره بگیریم. برای همین بلند می پرانم که: استخاره کنید حاج آقا..

مادرم چشمهایش را برایم گرد می کند و من هم پافشاری می کنم روی خواسته ام.

حدود بیست دقیقه دیگر بحث می کنید و در آخر تصمیم همه استخاره می شود. پدرم اطمینان داشت وقتی رضایت نداشته باشد جواب استخاره هم خیلی بد می شود و قضیه عقد هم کنسل می شود، اما در عین ناباوری همه، جواب استخاره در هر سه باری که حاج آقا گرفت، خیلی خوب در می آید.

در فاصله بین بحث های دوباره پدرم و من، فاطمه به طبقه بالا می رود و برای من چادر و روسری سفید می آورد. مادرم که کوتاه آمده، اشاره می کند به دست های پُر فاطمه و می گوید: من که دیگه چیزی ندارم برای گفتن… چادر عروستونم آوردید.

سجاد هم بعد از دیدن چادر و روسری با عجله به اتاقش می رود و با یک کت مشکی و اتو خورده پایین می آید. پدرم پوزخند می زند و می گوید: عجب!…به قول خانومم، چی بگم دیگه دخترم خودش باید به عاقبت تصمیمش فکر کنه.

حسین آقا که با تمام صبوری تا به حال سکوت کرده بود، دست هایش را بهم می مالد و می گوید: خب پس مبارکه.

 حاج آقا هم با لبخند صلوات می فرستد و پشت بندش همه صلواتی بلند تر و قشنگ تر می فرستند.

فاطمه و زینب دست مرا می گیرند و به آشپزخانه می برند. روسری و چادر را سرم می کنند و هر دو با هم صورتم را می بوسند. از شوق گریه ام می گیرد. هر سه با هم به هال می رویم. روی مبل نشسته ای با کت و شلوار نظامی. خنده ام می گیرد.”عجب دامادی!”

سر به زیر کنارت می نشینم. این بار با دفعه قبل فرق دارد. تو می خندی و نزدیکم نشسته ای…و من می دانم که دوستم داری. نه نه…بگذار بهتر بگویم، تو از اول دوستم داشتی.

خم می شوی و در گوشم زمزمه می کنی: چه ماه شدی ریحانه ام!

با خجالت ریز می خندم.

– ممنون آقا. شما هم خیلی…

خنده ات می گیرد و می گویی: مسخره شدم! نری برا دوستات تعریف کنیا.

هر دو می خندیم. حاج آقا می نشیند و دفترش را باز می کند.

– بسم الله الرحمن الرحیم…

هیچ چیز را نمی شنوم. تنها اشک و اشک و صدای تپیدن نبض هایمان کنار هم.

“دیدی آخر برای هم شدیم؟ خدایا ازتو ممنونم. من برای داشتن حلالم جنگیدم و الآن…”

با کنار چادرم اشکم را پاک می کنم. هر چه به آخر خطبه می رسیم، نزدیک شدن صدای نفسهایمان بهم را بیشتر احساس می کنم.

“مگر جشن از این ساده تر می شد!؟ حقا که تو هم طلبه ای و هم رزمنده! از همان ابتدا سادگی ات را دوست داشتم.”

به خودم می آیم که حاج آقا می پرسد: آیا وکیلم؟

به چهره پدر و مادرم نگاه می کنم و با اشاره لب می گویم: مرسی بابا…مرسی مامان.

و بعد بلند جواب می دهم: با اجازه پدر و مادرم، بزرگترای مجلس و آقا امام زمان عجل الله؛ بله!

دستم را در دستت می گیری و فشار می دهی. فاطمه تندتند شروع می کند به دست زدن که حاج اقا صلوات می فرستد و همه می خندیم.

شیرینی عقدمان هم می شود شکلات نباتی رو عسلی تان.

نگاهم می کنی و می گویی: حالا شدی ریحانه ی علی!

ادامه دارد…

داستان بلند/ مدافع عشق ۲۶

/انتهای متن/

نمایش نظرات (1)