خدیجه، بانوی امین 1
شهبانو و سيدة قريش بود، فرزند خويلد و اسد، بانوی بطحاء، طاهره ای که در میان زنان عرب به شجاعت و شهامت، بندهنوازي و حمايت از مظلوم شهره بود…اینک داستانی از زندگی پربرکتش…
فریبا انیسی/
صداي قدمهاي زن در کوچه ميپيچيد. کوچه آرام بود. حتي نسيمي نميوزيد. سکوت در شهر چرخ ميزد. زن يکباره به خود آمد. نفس بلندي کشيد. چشمانش به در بزرگ دوخته شد. جلو رفت. پشت سرش را پاييد. دست برد سوي کوبهي در. دمي مکث کرد. آسمان تاريک و روشن بود. هنوز خورشيد نورش را روي شهر پهن نکرده بود. صدايي او را به خود آورد. نگاه کرد. پرندهاي به آسمان پر کشيد. بي درنگ کوبهي در را به صدا درآورد.
صدايي گفت: کيست؟
زن مضطرب گفت: باز کن.
صدا گفت: ميداني چه وقتي از روز است؟ صبح به اين زودي براي چه کار آمدهاي؟ خانم در حال استراحت است.
زن گفت: خواهش ميکنم باز کن.
صداي ديگري گفت: “ميسره” در را باز کن…
در منزل که باز شد. زن خود را به درون انداخت و در را پشت سرش بست. غلام سياه که “ميسره” خوانده شده بود، گفت: تو که هستي؟
اضطراب از صورت زن پيدا بود و از صدايش: “سيدة قريش” کجاست؟ خانم قريش کجاست؟…
“ميسره” با تعجب اشاره به دري کرد که با پردهي اطلسي پوشانده شده بود: اما…
زن بي توجه به صحبت غلام خود را درون اتاق انداخت. فرش لطيف اتاق را مفروش کرده بود و هنوز شمع در شمعداني فلزي که چون خورشيد ميدرخشيد در حال سوختن بود. زن بي اعتنا به در و ديوار زيبا و بالشهاي زربافت که دورتادور اتاق چيده شده بود فرياد زد: خانم… شهبانوي قريش، سيدة قريش،… به دادم برس.
بانو خم شد. دست زن را در دست گرفت و او را از جلوي در به کنار کشيد. بالشي نرم به پشت او گذاشت. کنيزان به صداي زن از خوابگاه خويش بيرون آمده و در کنار در اتاق جمع شده بودند. بانو سر بلند کرد و گفت: کمي آب بياوريد.
زن آب را که خورد، به خود آمد. دوباره به التماس گفت: به دادم برسيد.
بانو گفت: چه شده است؟
زن گفت: دو روز است که نتوانستهام به کودکانم غذايي بدهم.
بانو اخمي کرد و گفت: آنها کجا هستند؟
زن ادامه داد: درون خيمه، از بطحاء خيلي دور است.
“بطحاء” محلهي اعياننشين مکه بود. ثروت و خوشگذراني در آن موج ميزد. خانهي بانو هم در بطحاء بود.
ـ چرا آنها را با خود نياوردي؟
زن گفت: خواب بودند که آمدم. پنج دختر دارم. دختر پنجم که به دنيا آمد، شوهرم گفت: اگر ميگذاشتي آنها را زنده به گور کنم نکبت و بدبختي از ما دور ميشد. اما حالا که فرزندانت به شوربختي زندگي من لبخند ميزنند من ميروم. ما را رها کرد و رفت. با بردگي براي ديگران لقمهاي نان فراهم ميکردم. اما تو خود ميداني که چه سخت است، چارهاي نداشتم جز…
زن يکباره ساکت شد… به چشمان پاکترين زن که “طاهره” ميناميدندش خيره شد. شرم کرد از ادامه گفت و گو…
زن بر پاي بانو افتاد و گفت: من کنيز تو ميشوم، دخترانم کنيز تو ميشوند…
اشک چون باران بر گونههاي او ميغلتيد. بانو دستمال ابريشمي را به صورت او کشيد. صداي خوش بانو زن را به خود آورد: با “ميسره” برو و دخترانت را به اينجا بياور. من سرپرستي آنها را بر عهده ميگيرم.
زن خنديد. اما هنوز قطرههاي اشک روي گونههايش ميدويد.
بانو بلند شد مگر نه اين که او فرزند خويلد و اسد بود و شجاعت و شهامت، بندهنوازي و حمايت از مظلوم را در مکتب آنها فرا گرفته بود.
/انتهای متن/