داستان / برف های تلخ

ریحانه جان نثاری مهندسی کامپیوتر و متولد سال 1365 است. دوره های داستان نویسی را با استاد سرشار گذراند. او در نوشتن فیلمنامه انیمیشن با حوزه هنری همکاری می کند.

2

 با ترس و وحشت از خواب پریدم. تمام تنم از سرما کرخت شده و سرم باز هم درد می ­کند. تنها رو اندازم، یعنی همان چادر نمازم را از روی خودم کنار می­ زنم تا از جایم بلند شوم. سجاده ام را جمع می ­کنم و نگاهی به ساعت می اندازم. هشت صبح است. سینا در خواب ناز به سر می برد. خوش به حالش که هنوز دو سالش هم تمام نشده و از هفت دولت آزاد است. از فرصت استفاده می ­کنم و من هم می ­روم روی تخت خودمان. پتو را روی سرم می ­کشم و طبق معمولِ این دو روز، تمام احتمالات و فکرهای منفی دنیا را صاحب می ­شوم. هر چه سعی می کنم دانسته های روانشناسی ام را عملی کنم و مثبت اندیش باشم، نمی شود که نمی شود.

اینکه می­ گویند در روز قیامت، تمام وقایع زندگی انسان مثل یک فیلم از جلوی چشمانش می گذرد، همواره چگونگی اش برایم جای سؤال بود. اما این دو روزه حس می ­کنم کمی معنایش را می ­فهمم. از وقتی که صادق گم شده، همه موضوعات دنیا برایم گنگ و پیچیده است به جز همین یکی.

تا حالا بیش از هزار بار اتفاقات این دو روز را در ذهنم مرور کرده­ام. حالا دوباره خاطراتش به سراغم آمده: ساعت 9 سه شب پیش، چند ساعتی بود که دیگر بارش برف قطع شده بود. سینا را خواباندم و به آشپزخانه رفتم. پس از چند لحظه، با سینی نقره ای رنگی که دو فنجان چای کمرنگ، یک ظرف خرما در آن بود وارد اتاق شدم. صادق کتابش را بسته بود و به سمت دستشویی می ­رفت. پرسیدم: کجا؟!

تا چشمش به من افتاد به طرفم آمد، سینی چای را از دستم گرفت و گفت: برو بنشین عزیزترینم. هیچ جا.

لبخندی زورکی بر لبانم نشاندم و سعی کردم به روی خودم نیاورم که از تصمیم خواب زود هنگامش چه استنباطی دارم و چه در سرم می ­گذرد. خودم را دلداری می ­دادم: نه بابا کوه رفتنش چیه تو این یخ بندون؟! حتماً خسته بوده که می ­خواسته زود بخوابه.

حالا که فکر می ­کنم می ­بینم چه دلداری مسخره ای بود. او هرگز برنامه کوهنوردی اش را تغییر نمی­ داد. آن شب روی مبل نشست و من هم رو به رویش. گویی که از چشمانم نگرانی را خوانده باشد با لحن مهربانش گفت: چرا از من دوری؟ 

تقریباً مطمئن شده بودم قرار کوهنوردی دارد ولی باز هم به روی خودم نیاوردم. رفتم کنارش نشستم و سر انگشتانم را لا به لای موهایش کشیدم و گفتم: راستی نگفتی چرا اینقدر زود می خواستی بخوابی؟

– گفتم زودتر بخوابم تا سحر به موقع بیدار شم!

طوری که خودم را به خنگی زده باشم پرسیدم: سحر؟! سحر برای چی؟!

خندید و گفت: کوه دیگه! مثل بقیه دوشنبه شبها…

– صادق جان! برف و بورانه. بیخیال شو جون من!

– نمی­شه عزیزم. باید برم. نگران نباش. فتح قله که نمی­ خوام برم، حتی شاید تا ایستگاه دو هم بیشتر نرم و برگردم.

می ­دانستم نباید اصرار کنم. کمی ابرو درهم کشیدم و چایم را بدون قند و خرما سر کشیدم.

ساعت پنج صبح برای نماز بیدار شدم. صادق عادت داشت من را برای خداحافظی صدا نمی کرد. برنامه اش این بود: 3:30 صبح از خانه حرکت می­ کرد و 6:30 هم به منزل می آمد. یک ساعت هم برای دوش گرفتن و آماده شدن زمان می­ گذاشت  تا زمان رفتن به اداره  فرا برسد.

آن روز بعد از نماز مشغول کارهای خودم شدم و از گذر زمان غافل! چشمم که به ساعت افتاد دیدم 7 صبح است! کمی دیر کرده بود اما باز هم صبر کردم تا  ساعت 8 شد. بی سابقه بود این همه دیر کند. تلفن را برداشتم و شماره اش را گرفتم. “دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد.”

یعنی چه؟! سعی کردم به خودم مسلط باشم و با اینکه عقلاً محال بود به اداره رفته باشد شماره آنجا را گرفتم. وقتی از همکارش سراغ صادق را گرفتم او هم ابراز بی خبری کرد.

از روی استیصال به مادرش زنگ زدم که به بهانه احوالپرسی ببینم چیزی می­ داند یا نه؟ اما زودتر از من، او حال صادق را پرسید.

دنیا دور سرم می چرخید. به زحمت واژه ها را در ذهنم مرتب کردم. چیزی به مادرش نگفتم و خداحافظی کردیم.

ساعت حوالی 10 صبح بود و من هیچ خبری از صادق نداشتم. ناگهان با خودم گفتم: “خیلی خنگی! مُخت هم یخ زده ها! دوستاش!”

چطور تا آن لحظه به آنها زنگ نزده بودم؟ خوشبختانه شماره جواد را داشتم، همان رفیق گرمابه و گلستان صادق که بیشتر از دیگران، همراه کوهنوردی اش بود.

به امید اینکه این بار به هدف زده ام شماره جواد را گرفتم. بعد از سلام و علیک مختصری پرسید: صادق چطوره؟ سایه اش سنگین شده! حالش خوبه؟

می خواستم سرم را بگذارم زمین و بمیرم. با صدایی لرزان گفتم: مگه شماها دیشب با هم کوه نبودین؟

جواب داد: نه والا! دیروز عصر صادق زنگ زد و گفت امشب کوه نمیاد، بقیه رفقا هم قبلاً گفته بودند حوصله یخ نوردی ندارند. حالا مگه صادق…؟!

بدون خداحافظی قطع کردم. چشمانم سیاهی می رفت. دیگر درکی از روی پا ایستادن نداشتم. همه بدنم سست شد و ناخودآگاه نقش زمین شدم. هر چه زمان می ­گذشت ماجرا پیچیده تر می ­شد. صادق و دروغ؟! امکان نداشت!

سینا هم در همین لحظات بیدار شد. به خاطر آن طفل معصوم هم که بود، مجبور بودم به خودم مسلط باشم. صبحانه ای برایش جور کردم و به زور به خوردش دادم.

شماره برادر شوهرم را گرفتم و بدون مقدمه، با بغضی که در حال ترکیدن بود گفتم: آقا سعید­ شما هم از صادق خبری ندارین، نه؟!

هق هق زدم زیر گریه…

– چی شده مریم خانوم چرا گریه می ­کنین؟ صادق چی شده؟

– از دیشب که رفته کوه دیگه خبری ازش نیست.

– خیلی خب به خودتون مسلط باشین. به اداره یا … یا مثلاً جواد اینا زنگ زدین؟

– بله هر جا به ذهنم می ­رسید پیگیری کردم ولی نبود که نبود! تازه جواد می ­گفت…

علی رغم اینکه حرفهای جواد دائم در پس زمینه ذهنم می ­چرخید ولی ترجیح می ­دادم به آن فکر نکنم یا حداقل به زبان نیاورم. بنابراین حرفم را قورت دادم.

– خب چی می ­گفت؟!

– هیچی مهم نیست. حالا چیکار کنم؟

– وایسین الآن میام اونجا دنبالتون تا با هم بریم دنبالش.

– کجا بریم آخه؟

– مگه کُلک چال نمی ­رفت همیشه؟! خب اگه خدای نکرده اتفاقی هم براش افتاده باشه، حداقل ماشینش باید اون اطراف باشه دیگه…

حدود ساعت 12 رسیدیم به پارک جمشیدیه. با ماشین همه آن دور و اطراف را گشتیم. خیلی خلوت بود و پیدا کردن یک سمند آلبالویی رنگ، کار چندان سختی نبود!

از جاده ای که به موازات پارک وجود دارد و معمولاً کوهنوردان طول مسیر پارک را با ماشین بالا می­ روند، به راه افتادیم.

تقریباً می ­توان گفت تعداد ماشین ها به انگشتان دست هم نمی ­رسید. منطقی بود. وسط هفته. در این سرما. و ماشین ما هم نبود که نبود.

اشکهای دانه دانه و بی صدایم به سیلی که با هق هق همراه بود، بدل شده بودند. اگر چه خوشحال بودم که احتمال آسیب دیدنش در کوه خیلی کم شده ولی از این همه سر درگمی خسته و کلافه بودم. به پیشنهاد سعید به کلانتری رفتیم تا مفقود شدن صادق را گزارش کنیم.

صدای نق زدن سینا از این خاطرات نجاتم می­ دهد اما اصلاً حوصله ­اش را ندارم. خدا را شکر دوباره خوابش می­ برد. الآن تقریبا 48 ساعت از لحظه خبر دادنمان به پلیس می­ گذرد ولی همچنان از صادق خبری نیست.

از جایم بلند می ­شوم و نگاهی در آینه می اندازم. چشمانی ورم  کرده و گریان، پوستی خسته که انگار نه انگار متعلق به یک بانوی 27 ساله است و موهایی پریشان و نامرتب، ترکیب ترسناک و ناامید کننده ای برایم ساخته اند. ناخودآگاه از ذهنم می­ گذرد که اگر صادق همین الآن پیدایش شود، با دیدن من وحشت می کند و هنوز سلام نکرده راهش را می ­کشد و برمی­ گردد همانجا که بود!

تلفن خانه به صدا در می آید. مائده است. حتماً ماجرا را فهمیده وگرنه برای احوالپرسی که این موقع صبح زنگ نمی ­زد!

– الو سلام مائده جان!

– سلام خواهر جان چطوری؟ حالا ما شدیم غریبه دیگه؟!

– نه فدات بشم، از تو محرم تر به من کیه؟ من فقط از مامان اینا خواستم به فامیل نگن که نگرانشون نکنم. تو هم که بار شیشه داری! غصه خوردن برات سمه! وگرنه از خدام بود که پیشم باشی.

بغضم را پنهان می ­کنم و ادامه می­ دهم: خب تو چطوری؟ نی نی مون حالش چطوره؟

– خوبیم خدا رو شکر! میای امروز ناهار بریم بیرون، همونجا هم با هم حرف بزنیم؟

و من که در این دو روز، به اندازه 20 سال غصه خورده بودم، قبول کردم تا بلکه حال و هوایم عوض شود. در جوابِ “حالا کجا بریم؟” مائده، ناخودآگاه دلم برای رستوران دنجی که آنجا   خاطره های دو نفره زیادی با صادق دارم پر می ­کشد. بی اختیار ذهنم درگیر خاطراتمان شده است. تمام مناسبت هایی که در آن محل برگزار کرده بودیم، کادوهایی که رد و بدل کرده بودیم، شعرهایی که برای هم دکلمه کرده بودیم…

***

سر در رستوران را خیره خیره نگاه می­ کنم.

– وای مائده! انگار صدای تاپ و توپ قلبمو می­ شنوم. حس غریبی دارم. درست مثل اولین باری که با هزار تا کلک و خالی بندی منو کشوند اینجا، تا اولین ماهگرد آشناییمونو جشن بگیریم.

– پس خالی بند هم بوده صادق خان! عجب پارادوکس جالبی! صادقِ بی صداقت!

حیف که دل و دماغ جواب دادن به شوخی­ هایش را ندارم.

مائده در ماشین را برایم باز می­ کند و می گوید: مثل اینکه من و بچه ام گشنمونه ها!

چنان غرق خاطراتم هستم که دستهای مائده را که اشکهایم را پاک می ­کند اصلاً نمی­ بینم و فقط حسشان می­ کنم! صدایش را می­ شنوم که: بریم سر همون میزی بشینیم که اون روز با هم بودین؟

با اشارۀ پلک، جواب مثبت می­ دهم. از در که وارد می ­شویم، اول نگاهم به همان میز می افتد که انتهای سالن قرار داشت. خانم و آقایی آنجا نشسته اند. خانم زیبا و شیک پوشی که کمی از موهای بلوندش را از روسری بیرون گذاشته آنجاست و گرم صحبت با آقایی است که یک پیراهن آبی خوشرنگ پوشیده و پشتش به من است. درست یکی مثل آن را من هم به صادق هدیه داده بودم.    خدای من! چقدر مدل موهایش، نوع سر تکان دادنش، حتی چقدر قد و هیکلش شبیه صادق است! سرم دارد گیج می ­رود. چشمهایم تار می ­بینند. با این حال لحظه ای صورتش را می ­چرخاند و یک چهارم صورتش معلوم می­ شود. صادق…!

ناخودآگاه حرفهای جواد که خیلی جدیشان نگرفته بودم، مثل ضربه های پتک در سرم تکرار می شود و هر بار ضربه ای شدیدتر. “گفت امشب کوه نمیاد….گفت امشب کوه نمیاد…گفت امشب کوه نمیاد…”

پاهایم تحمل وزنم را ندارند. همان جا روی یک صندلی می نشینم. می­ دانم سنگدلانه است ولی ترجیح می ­دادم صادق را ته دره و زیر خروارها برف پیدا کنم  تا در این وضعیت!

مائدۀ بیچاره مات و مبهوت مانده که چرا اینطور شده ام.

– چی شده مریم؟!

– مائده بدبخت شدم…

– چی می ­گی تو؟!

– اون آقاهه آخر سالن رو می ­بینی؟! اون صادقه…

– وا دیوونه! از بس تو فکرش بودی خیالاتی شدی! کجاش شبیه صادقه؟

– تو شاید برای شناختنش مجبور باشی از فاصله نیم متری تو چشاش زل بزنی ولی من از پشت سر با همین فاصله هم می ­شناسمش!

قدرت تحلیل ندارم و با گریه ادامه می ­دهم: دوستش جواد به من گفته بود که صادق کوه نرفته ولی منِ احمق باور نکردم، اما حالا…

از صدای گریه های من چند نفری که در سالن هستند به سمت من برمی­ گردند، از جمله همان زن و مرد! مائده که حالا خوب آقا را ورانداز کرده، می ­زند زیر خنده و می­ گوید: پاشو خانوم متوهم!

 روسری و چادرم را مرتب می ­کنم و ژست انگار نه انگاری به خودم می­ گیرم و می­ رویم سر یکی از میزها می­ نشینیم. تمام فکرم مشغول صادق بیچاره است. خدا مرا ببخشد…

هنوز غذا را انتخاب نکرده ایم که صدای زنگ موبایلم شنیده می ­شود. شماره ای ناشناس!

– الو بفرمایید!

– خانم مریم قاسمی؟

– خودم هستم، امرتون؟

– سروان ملکی هستم از کلانتری یوسف آباد. سریعتر خودتون رو برسونید کلانتری.

                                                  ***

   تقریباً دو ماهی است که از آن روزهای برفی می ­گذرد. بعدها جواب صادق در برابر سؤال من که پرسیدم چرا به جواد گفتی کوه نمی­ روی این بود: “جواد اشتباه فهمیده! من نگفتم اصلاً کوه نمیام، گفتم با شما کوه نمیام،  اون شب دلم می­ خواست در تپۀ نور الشهدا تنها باشم…همین!”

 حالا صادق را هزاران بار بیش از پیش دوست می ­دارم و کوه رفتنش را هزار بار بیش از پیش، دشمن! که البته الحمدلله فعلاً بساطش برچیده شده است.

امشب قرار است همه خانواده شام مهمان ما باشند. در این مدت به  خاطر عیادت از صادق که آن شب سرد زمستانی توسط دو نفر از اشرار آن منطقه مورد ضرب و جرح قرار گرفته بود، رفت و آمد زیاد داشتیم ولی همه ملاحظه ما را می­ کردند و افتخار میزبانی شام را به ما نمی ­دادند ولی امشب با اصرار من و صادق، قرار شد همه به رستوران خاطره انگیز ما برویم.

– مریم جان آماده ای؟ دیر شدها! زشته دیرتر از مهمونا برسیم.

– اومدم، بریم.

– فقط تو رو خدا بعد شام زود تمومش کنین حرفاتونو. می­ خوام زود بخوابم امشب.

– وا چه خبره حالا؟ بعد این همه وقت مهمون دعوت کردیم…وایسا ببینم؟! چرا زود بخوابی؟!

– خب…خب پام  دیگه کاملاً خوب شده، امروزم که دوشنبه ست…

/انتهای متن/

نمایش نظرات (2)