کتایون در تقابل با گشتاسب برای کشته شدن اسفندیار
گفته اند آخر شاهنامه خوش است و ما، در این قسمت نگاه مان به زنان شاهنامه را به پایان می بریم؛ اما نه پایانی خوش. کشته شدن اسفندیار به دست رستم از تراژیک ترین داستان های شاهنامه است؛ داستانی که آخرآن با اعتراض خشم آگین کتایون مادر اسفندیار به همسرش شاه گشتاسب همراه است برای فراهم آوردن اسباب قتل اسفندیار.
فاطمه قاسم آبادی/
نزدیک به زمان جنگ که شد، زال به رستم سفارش کرد که یا شرط اسفندیار را بپذیرد و یا از زابل فرار کند، ولی رستم هیچ کدام را نپذیرفت و فرار را دور از شان خود دانست.
نبرد اسفندیار با رستم
وقتی صبح فرا رسید، رستم لباس رزم بر تن کرد و به زواره فرمانده لشکرش گفت :
” لشکر را آماده بر کوه نگه دار تا ببینیم حوادث چگونه پیش می رود . ترجیح می دهم که خونی از لشکر نریزد و خودم تنها به نبرد بروم.”
زواره لشکر را آماده کرد و رستم راه افتاد و تا لب هیرمند آمد و از رود عبور کرد و فریاد برآورد که: ای اسفندیار بیا که همرزمت به میدان آمده .
اسفندیار آماده به میدان آمد و جنگ با نیزه ها آغاز گشت و بسیار طولانی شد… دو جنگاور آشفته و پر از خشم بودند و بدن هایشان کوفته شد.
در این بین جنگی هم بین دو سپاه رخ داد و برادر اسفندیار و دو پسرش نوش آذر و مهرنوش به دست فرامرز پسر رستم کشته شدند.
جنگ از کنترل خارج می شود
اسفندیار بعد از شنیدن خبر مرگ پسران و برادرش با خشم به رستم گفت :
“آیا پیمان شما اینگونه است؟ آیا از خدا شرم نداری و نمی ترسی که چگونه باید نزد پروردگار جوابگو باشی؟”
رستم با شنیدن این سخنان غمگین گشت و به یزدان پاک سوگند خورد که او دستور نبرد نداده است و هر کس را که این کار را کرده، حتی اگر بردارانم باشد، دست بسته به شاه تحویل می دهم
اسفندیار گفت :
” تو برای خودت چاره ای اندیشه کن که زمانت بسر آمده . کاری خواهم کرد که دیگر هیچ بنده ای به خودش اجازه ندهد اینگونه نافرمانی کند . اگر زنده بمانی که بی درنگ تو را در بند نزد شاه خواهم برد و اگر کشته شوی به حساب خونخواهی دو فرزند عزیزم بگذار.”
در پایان روز تن رخش و رستم پر از تیر بود. رستم فکر کرد که جنگ با اسفندیار فایده ای ندارد، چون هیچ تیری در او کارساز نیست. پس به اسفندیار گفت :
“هم اکنون شب تیره فرا رسیده و دیگر زمان نبرد نیست. به لشکرت برگرد، من نیز به سرایم می روم و بر زخم هایم مرهم می گذارم و فردا اگر مرا به زمین آوردی، هرچه گویی اطاعت خواهم کرد.”
اسفندیار گفت :
” تو مرد با تجربه ای هستی و حیله های فراوانی می شناسی. نمی خواهی که این وضع زار تو را ببینم. امشب به تو امان می دهم ولی سخن مرا بپذیر که از این پس با هم حرفی برای گفتن نخواهیم داشت.”
سپس اسفندیار رفت.
مشورت رستم با زال
وقتی رستم به منزل رسید، دیگر رمقی نداشت. زواره و فرامرز از دیدن زخم های رستم گریان شدند و مادرش رودابه با دیدن آن حال رستم آشفته شد و موی سرش را کند.
پدرش زال گفت : “کاش من زنده نبودم و پسر عزیزم را اینگونه نمی دیدم .”
رستم به او گفت : “که این گریه شما چه فایده ای خواهد داشت!”
رستم که گیج شده بود گفت:
“در هر سوی جهان گشتم و از هر چیز آشکار و نهان خبردار شدم . دیو سفید را از پای در آوردم ولی د رعجبم از اسفندیار که هر چه گبر [گرز] بر او کوبیدم و هر چه بر او شمشیر و تیغ کشیدم گویا کوچکترین اثری نداشت .”
زال به او گفت :
” ای پسر گوش کن که من تنها یک چاره به اندیشه ام می رسد و آن این است که سیمرغ را بخوانم و اگر او ما را راهنمایی کند سرزمین و کشورمان برجا بماند وگرنه سرزمین مان توسط اسفندیار نابود خواهد شد.”
سیمرغ به کمک رستم می آید
زال یکی از پرهای سیمرغ را آتش زد و سیمرغ بلافاصله ظاهر شد وگفت :
” فرزندم، چه شد که به من نیاز پیدا کردی؟”
زال به او گفت :
” کینه و بدخواهی به من و نژادم رسیده و تن رستم شیردلم چنان زخمی و خسته است که بیم از دست دادن جانش می رود و اسبش رخش بی جان گشته و شب و روز برای او یکی شده. اسفندیار شاهزاده ایران به زابل آمده تا نژاد مرا نابود کند و فرزندم را یا بکشد یا دست بسته ببرد.”
سیمرغ جواب داد:
” ای پهلوانِ پیلتن به دست چه کسی بدین روز افتادی و چرا با اسفندیار به جنگ رفتی ؟”
رستم ماجرا را برای سیمرغ تعریف کرد. سیمرغ هم زخم های رستم را مداوا کرد و گفت:
” چرا با اسفندیار به جنگ پرداختی، مگر نمی دانی که اسفندیار روئین تن است و هیچ سلاحی بر او کارگر نمی باشد ؟”
رستم پاسخ داد :
” او قصد در بند کردن مرا داشت که برایم ننگ آور بود و اگر من در جنگی باز بمانم مردن برایم بهتر از این ننگ است .”
سیمرغ گفت :
“اگر در برابر اسفندیار سر فرود آوری، این ننگ نیست که او شاهزاده ای رزم آور است و نشان و فر ایزدی دارد . با من عهد ببند که از پیروزی در جنگ با او شاد نشوی و نمی خواهی بر او برتری جویی کنی و فردا اول سعی می کنی که او را از جنگ منصرف کنی. اگر او پوزش تو را نپذیرفت، چاره ای به تو نشان خواهم داد که بر او پیروز شوی .”
رستم گفت : ” از حرف تو پیروی خواهم کرد حتی اگر از آسمان بر سرم تیر ببارد .”
سیمرغ گفت : ” باید رازی را به تو بگویم. هر کس خون اسفندیار بریزد، روزگار او را نابود خواهد کرد و تا موقعی که زنده است در رنج و عذاب خواهد بود و گنجی برای او نخواهد ماند . سپس رستم را به سرزمینی دور برد و شاخه ای از درخت گز کند و به او داد و گفت: این چوب گز را که در آب رز بپرور و در کمان قرار بده و با آن چشمان اسفندیار را نشانه بگیر که این تنها راه پیروزی بر اسفندیار است.”
شاهزاده از اسب می افتد
فردای آن روز رستم طبق قولی که به سیمرغ داده بود اول سعی کرد اسفندیار را به صلح دعوت کند اما حرفها یش دراسفندیار اثر نکرد. پس آن تیر گز را که پیکانش را آب رز داده بود در کمان نهاد و گفت :
“ای دادار پاک، می بینی که بسیار تلاش کردم که شاید از جنگ کردن کوتاه آید . تو می دانی که او بیدادگر شده است .”
این را گفت و تیر را به سمت چشمان اسفندیار نشانه رفت.
وقتی تیر بر چشم اسفندیار خورد دنیا پیش چشمانش سیاه شد . زمانی گذشت تا کمی جان گرفت و سر تیر را گرفت و بیرون کشید . در همان موقع بهمن پسر بزرگ اسفندیار و بشوتن هر دو پیاده و دوان از پیش سپاه کنار اورفتند و گریان شدند.
درخواست اسفندیار از رستم
اسفندیار به بشوتن گفت :
“خودت را اینگونه برای من تباه نکن که این قسمت من بود و سرنوشت همه نیاکانمان همین بود. آنها رفتند و جای را به ما سپردند و کسی در این جهان جاودانه نخواهد بود. در این جهان فراوان کوشیدم تا راه خدا را بجای بیاورم و امیدوارم که جای من در بهشت باشد.”
رستم دستان مرا با نامردی کشت ، به این چوب گز که در دست دارم نگاه کن که بخاطر این چوب روزگارم به آخر رسیده است و اینها از نیرنگ و افسون زال و سیمرغ مرا بدین روز انداختند .
وقتی اسفندیار این حرفها را زد، دل رستم بدرد آمد و گریه می کرد و گفت :
” این همه روزگار بر من گذشته و این همه گردنکشان را پیروز گشتم ، پهلوانی چو اسفندیار ندیدم . از بیچارگی دنبال چاره ای گشتم . خیلی تلاش کردم تا بدین چاره متوسل نشوم . اگر تو اینگونه برخورد نمی کردی، من این اشتباه را مرتکب نمی شدم.”
اسفندیار به او گفت :
“روزگار من به سر آمد ولی از تو خواهش دارم که مانند سیاوش برای پسرم بهمن همچون پدر باشی و همه چیز جنگ و جوانمردی را به او بیاموزی، نمی خواهم او را به دست پدرم بسپارم، بدان که بهمن یادگار من است .”
رستم چون این سخنان بشنید ، فرمان او را اطاعت کرد.
کتایون شوهرش را قاتل پسرش دانست
جنازه اسفندیار را کفنی از زربفت کردند و در تابوتی آهنین گذاشته و به سمت پایتخت فرستادند.
از آن طرف وقتی که خبر به ایران رسید بزرگان ایران بر شاه خشمگین شدند و به او گفتند که از بهر حفظ تاج و تخت ، اسفندیار را به زابل فرستادی تا به کشتن دهی . این تاج و تخت بر تو شرم باد. آنگاه همه از بارگاه او رفتند .
کتایون مادر اسفندیار و دخترانش چون خبر را شنیدند، همه لباس بر تن خود چاک زدند و پای برهنه برای دیدن جنازه اسفندیار رفتند .
بزرگان از ایوان رفتند، خواهران با گریه و زاری نزد پدر رفتند و از دلاوری های اسفندیار برای پدرشان سخن گفتند. سپس کتایون با چشمانی اشک آلود به گشتاسب گفت:
” نه رستم و نه زال ونه سیمرغ اسفندیار را نکشتند، بلکه تو او را کشتی . آیا از ریش سفیدت شرم نکردی که از بهر تخت فرزند دلبندت را به کشتن دادی ؟ پادشاهان بسیاری قبل از تو بودند که شایسته تر از تو بودند ولیکن هیچکدام فرزندشان را به کشتن ندادند. ننگ بر تو باد.”
سپس کتایون رو به بزرگان کرد و گفت :
” به خاطر مرگ اسفندیار کسی را مقصر ندانید و جنگ بر پا نکنید، چرا که تقدیر فرزندم چنین بود و امید است که در بهشت جای بگیرد.”
کتایون این را گفت و به همراه دخترانش کاخ و گشتاسب را برای همیشه ترک کرد.
/انتهای متن/