داستان بلند/ مدافع عشق 19

ریحانه به همراه خانواده اش و خانواده علی اکبر راهی مشهد است و خوشحال است که در انی سفر همراه علی اکبر می رود اما درایستگاه راه آهن برخلاف انتظارمی فهمد که علی اکبر نمی آید.

0

قرار است که یک هفته در مشهد بمانیم. دو روز به سرعت گذشت و در تمام این چهل و هشت ساعت تلفن همراهت خاموش بود. من دلواپس و نگران، فقط دعایت می کردم. علی اصغر به خاطر مدرسه اش همسفر ما نشده و پیش سجاد مانده بود. از این که بخواهم با خانه تان تماس بگیرم و حالت را بپرسم، خجالت می کشیدم. فقط منتظر ماندم تا بالاخره پدر یا مادرت دلشوره بگیرند و خبری از تو به من بدهند.
   چنگالم را در ظرف سالاد فشار می دهم و مقدار زیادی کاهو با سس را یک جا می خورم. فاطمه به پهلویم می زند و می گوید: آروم بابا! همه اش مال خودته.
ادای مسخره ای در می آورم و با دهان پُر جواب می دهم: دکتر؛ دیرشده؛ می خوام برم حرم.
– وا خب همه قراره فردا بریم دیگه.
– نه من طاقت نمیارم. شیش روزش گذشته. دیگه فرصت زیادی نمونده.
فاطمه با کنترل تلویزیون را روشن و صدایش را صفر می کند.
– بیا و نصفه شبی از خر شیطون بیا پایین.
چنگالم را طرفش تکان می دهم و می گویم: اتفاقاً این شیطون پدر سوخته ست که توی مُخ تو رفته تا منو پشیمون کنی.
– وااا! بابا ساعت سه نصفه شبه، همه خوابن.
– من می خوام نماز صبح حرم باشم. دلم گرفته فاطمه.
یادت میفتم و سالاد را با بغض قورت می دهم.
– باشه. حداقل به پذیرش هتل بگو تا برات آژانس بگیرن. پیاده تو تاریکی نرو.
   سرم را تکان می دهم و از روی تخت پایین می آیم. در کمد را باز می کنم، لباس خوابم را عوض می کنم و به جایش مانتوی بلند و شیری رنگم را می پوشم. روسری ام را لبنانی می بندم و چادرم را سر می کنم. فاطمه با موهای بهم ریخته، خیره خیره نگاهم می کند. می خندم و با انگشت به موهایش اشاره می کنم.
– مثل خُلا شدی!
فاطمه اخم می کند و در حالی که با دست هایش سعی می کند وضع بهتری به پریشانی موهایش بدهد، می گوید: ایشششش! تو زائری یا فضول؟
زبانم را بیرون می آورم و می گویم: جفتش خانوم.
آهسته از اتاق خارج می شوم و پاورچین پاورچین اتاق دوم سوئیت را رد می کنم. از داخل  یخچال کوچک کنار اتاق، یک بسته شکلات و بطری آب برمی دارم و بیرون می زنم. تقریباً تا آسانسور می دوم و مثل بچه ها دکمه کنترلش را هی فشار می دهم و بی خود ذوق می کنم. شاید از این خوشحالم که کسی نیست و مرا نمی بیند، اما یک دفعه یاد دوربین های مدار بسته می افتم و انگشتم را از روی دکمه برمی دارم.
   آسانسور که می رسد سریع سوارش می شوم و درعرض یک دقیقه به سالن انتظار می رسم. در بخش پذیرش، خانومی شیک پوش پشت کامپیوتر نشسته و خمیازه می کشید. با قدم های بلند سمتش می روم.
– سلام خانوم! شبتون بخیر.
– سلام عزیزم؛ بفرمایید.
– یه ماشین تا حرم می خواستم.
لبخند مصنوعی می زند و اشاره می کند که منتظر روی مبل بنشینم.
در ماشین را باز می کنم و پیاده می شوم. هوا نیمه سرد و ابری است. عطر خوش فضا را می بلعم. چادرم را روی سرم مرتب می کنم و تا ورودی خواهران تقریباً می دوم. نمی دانم چرا عجله دارم. از این همه اشتیاق، خودم هم تعجب می کنم. هوای ابری و تیره، خبر از بارش مهر می دهد. بی اراده لبخند می زنم و نگاهم را به گنبد پر نور امام رضا (ع) می دوزم. دست راستم را این بار نه روی سینه بلکه بالا می آورم و عرض ارادت و ادب می کنم. “ممنون که دعوتنامه ام را امضاء کردید. من فدای دست حیدری ات.”
   چقدر حیاط خلوت است. گویی یک منم با امامم. دلتنگی چهره ام را خیس می کند. یعنی این قدر زود باید چمدان ببندم برای برگشت!؟ حال غریبی دارم. آرام آرام حرکت می کنم و جلو می روم. قصد کرده ام دست خالی برنگردم. یک هدیه می خواهم. “یک سوغاتی بدید تا برگردم. فقط مخصوص من.” احساسی که الآن در وجودم می تپد، سال پیش مرده بود. مقابل پنجره فولاد می نشینم. قرارگاه عاشقی شده برایم. کبوترها از سرما پُف کرده و کنار هم روی گنبد نشسته اند. تعدادی هم روی سقاخانه وول می خورند. زانوهایم را بغل می گیرم و با نگاه، جرعه جرعه آرامش این بارگاه ملکوتی را می نوشم. صورتم را رو به آسمان می گیرم و چشم هایم را می بندم. یک لحظه در ذهنم چند بیت می پیچد.
– آمدم ای شاه پناهم بده. خط امانی زگناهم بده…
نمی دانم این اشک ها از درماندگی است یا دلتنگی، اما خوب می دانم عمق قلبم از بار اشتباهات و گناهانم می سوزد. یک قطره باران روی صورتم می چکد و در فاصله چند ثانیه، یکی دیگر. فاصله ها کم و کم تر می شود و می بارد رأفت از آسمان بهشت هشتم.
   کف دست هایم را باز می کنم و با اشتیاق لطافت این همه لطف را لمس می کنم. یاد تو و التماس دعای تو را زمزمه می کنم: الیس الله بکاف عبده…
که دستی روی شانه ام قرار می گیرد و صدای مردانه ی تو در گوشم می پیچد و ادامه آیه را می خوانی: و یخوفونک بالذین من دونه…
چشم هایم را باز می کنم و سمت راستم را نگاه می کنم. خودتی! اینجا؟ چشم هایم را ریز می کنم و با تردید زمزمه می کنم: عل…علی!
لبخند می زنی و باران، لبخندت را خیس می کند.
– جانم!؟
یک دفعه از جا می پرم و کامل به سمتت برمی گردم. از شوق یقه پیراهنت را می گیرم و با گریه می گویم: تو…تو اومدی! اینجا! اینجا…پیش…پیش من؟
دست هایم را می گیری و لب پایینت را گاز می گیری و می گویی: زشته همه نگاهمون می کنن!…آره اومدم!
شوکه و ناباورانه چهره ات را می کاوم. انگار صد سال می شود که از تو دور بودم.
– چه جوری توی این حرم به این بزرگی پیدام کردی!؟ اصلاً کِی اومدی؟ چرا بی خبر؟ شش روز کجا بودی؟ گوشیت چرا خاموش بود؟ مامان زنگ زد خونه، سجاد گفت ازت خبر نداره. من…
دستت را روی دهانم می گذاری و می گویی: خب خب… یکی یکی. ترور کردی ما رو که!
یک دفعه متوجه می شوی دستت را کجا گذاشته ای. با خجالت دستت را می کشی.
– یک ساعت پیش رسیدم. آدرس هتل رو داشتم، اما گفتم این موقع شب نیام. دلمم حرم می خواست و یه سلام. بعد هم یادت رفته ها! خودت روز آخر لو دادی رو به روی پنجره فولاد… نمی دونستم اینجایی… فقط…اومدم اینجا چون تو دوست داشتی!
آن قدر خوب شده ای که حس می کنم خوابم. با ذوق چشم هایت را نگاه می کنم. “خدایا من عاشق این مَردم؟ ممنون که بهم دادیش.”
– بازم از اون نگاه قورت بده ها کردی بهم؟ چیه خب؟…نه به اون ترمزی که بریدی… نه به این که…عجب!
– نمی تونم نگاهت نکنم.
   لبخندت محو می شود و یک دفعه نگاهت را می چرخانی روی گنبد. حتماً خجالت کشیدی. نمی خواهم اذیتت کنم. من هم نگاهم را می دوزم به گنبد. باران هر لحظه تندتر می شود. گوشه چادرم را می کشی و می گویی: ریحانه! پاشو الآن خادما فرش ها رو جمع می کنن.
هر دو بلند می شویم و وسط حیاط می ایستیم.
– ببینم دعام کردی؟
مثل بچه ها چند باری سرم را تکان می دهم.
– اوهوم! هر روز…
   لبخند تلخی می زنی و به کفش هایت نگاه می کنی. سرت را که پایین می گیری موهای خیست روی پیشانی ات می ریزد.
– پس چرا دعات مستجاب نمیشه خانوم؟
جوابی پیدا نمی کنم. منظورت را نمی فهمم.
– خیلی دعا کن. اصرار کن تا دست خالی برنگردیم.
باز هم سکوت می کنم. سرت را بالا می گیری و به آسمان نگاه می کنی.
– اینم دلش گرفته بودا! یهو وسطش سوراخ شد!
می خندم و حرفت را تأیید می کنم.
– خب حالا می خوای همین جا وایسی و خیس بخوری؟
– نچ!
   می دویم و گوشه ای پناه می گیریم. لحظه به لحظه با تو بودن برایم عین رویاست. تو همانی هستی که یک ماه برایش جنگیدم. صحن سراسر نور بود. آب روی زمین جمع شده و تصویر گنبد را روی خود منعکس می کند. بوی گلاب و عطر حرم، حال و هوایی خاص دارد. زمزمه خواندن زیارت عاشورایت در گوشم می پیچد. مگر از این بهتر هم می شود؟ از سرما به دستت می چسبم و بازویت را می گیرم. خط به خط که می خوانی، دلم را می لرزانی. نگاهت می کنم. چشم های خیس و شانه های لرزانت… من پاکیت را دوست دارم. یک دفعه سرت را پایین می اندازی و زمزمه ات تغییر می کند.
– منو یکم ببین. سینه زنیم رو هم ببین. ببین که خیس شدم. عرق نوکری ببین. دلم یجوریه، ولی پر از صبوریه. چقد شهید دارن میارن از تو سوریه. چقد…شهید… منم باید برم… برم…
به هق هق میفتی. مگر مرد هم…! با هر هق هق تو، گویی قلبم را فشار می دهند. یک لحظه در دلم می گذرد. تو زمینی نیستی. آخرش می پری.

داستان بلند/ مدافع عشق ۱۸

ادامه دارد…

/انتهای متن/

درج نظر