شب قدر من
چند روز بيشتر به شب هاي قدر نمونده بود و من حيرون و سرگردون مونده بودم با اين همه گناه و اين روي سیاه چه كنم كه قدر شب هاي قدر رو بدونم . از كي کمک بگیرم که تو شبهاي قدر به من هم كمي قدر (ارزش) بده ! …
سرویس فرهنگی به دخت/
هوا گرگ و ميش بود و صداي الله اكبر اذان عجيب به دل مي نشست . قبل از حَيَ عَلَي الصَلاه نماز مغرب ، رسيده بوديم به گلزار شهدا … مطلع زيارت مون مزار ” شهيد امير حاج اميني ” بود . قطعه 29 . چه سكوت و خلوتي بود ؛ شب است و سكوت است و ماه است و من … ما بوديم و شمع هايي كه حالا داشتند از عشق ” شهيد اميني ” آب مي شدند . نماز مغرب و عشاء تو قطعه 29 ؛ با اشك دل اقامه كرديم . دُرست سر مزار شهدا ؛ انگار تو صف نماز جماعت كنار شهدا ايستاده بوديم . امام جماعت که بود؟ حتما یکی از خودشان . شهدا صف هاي نماز رو پر كرده بودند ؛ مكبر هم ” شهيد اميني ” بود .
مي گن شب قدر ، يك چيزي مي آد پايين تا يك چيزي بره بالا !
قرآن نازل مي شه تا انسان صعود كنه … قرآن مي آد پايين تا انسان رو ببره بالا …
و من اون شب ديدم كه شهدا من رو بردند بالا . اينقدر سبك شده بودم كه زمين رو حس نمي كردم .
با بچه ها نيت كرده بوديم 40 تا شمع سر مزار 40 شهيد روشن كنيم و ( قبل از شروع دعاي جوشن كبير) به همه شهدا التماس دعا بگيم . نمي دونم چه حسي بود كه از سر مزار همون شهيد اول ” شهيد اميني ” انگار كسي بهم گفت : خم شو ! و با تمام وجودت سنگ مزار شهيد رو ببوس… وقتي سنگ مزار چهلمين شهيد رو بوسيدم چنان سبك شده بودم كه احساس كردم تمام سلولهاي بدنم داره ذكر ” سُبحانَكَ يا لا اِله اِلا اَنت اَلغوث اَلغوث خَلصنا مِنَ النارِ يا رَب ” رو زمزمه مي كنه … وقتي اين ذكر از جان به زبانم جاري شد كه نشسته بودم زير نور شمعي كه حالا روشن كرده بود مزار شهيد گمنام رو تو قطعه 44. اما ما حس می کردیم اين شهيد گمنامه كه همه وجود ما رو روشن كرده بود تو قطعه 44 .
به نظرم می آمد شهدا ذکر ” اَلغوث اَلغوث خَلصنا مِنَ النار يا رَب ” را دارند همنوا با ما زمزمه می کنند …
شب قدر خوبی بود آن شب قدر؛ شبی که خدا با واسطه بهترين بنده هاش ، به من کوچک ناچیز هم قدر و ارزش داد و به من این لیاقت را داد که شهدا دستم رو بگیرند و بالایم ببرند تا خدا…
نويسنده : سميه كهالي/انتهای متن/