داستان بلند/ مدافع عشق 7

ریحانه در بازگشت از سفر راهیان نور مجبور می شود به خانه دوستش فاطمه بیاید اما نیمه شب وقتی برای رفتن به دستشویی به حیاط می آید، به خاطر دیدن سایه هایی بر روی پشت بام با وحشت داد وبیداد راه می اندازد و …

0

دستم را روی سینه ام می گذارم. هنوز به شدت می تپد. فاطمه کنارم روی پله نشسته و زهرا خانوم برای آرام شدن من، صلوات می فرستد. اما هیچ کدام مثل من نگران نیستند!

به خودم که آمدم فهمیدم هنگام دویدن و بالا آمدن از پله ها شالم افتاده و تو مرا با این وضع دیده ای. همین آتش شرم به جانم می زند.

علی اصغر شالم را از جلوی در حیاط می آورد و به دستم می دهد.

شالم را سرم می کنم و همان لحظه تو با مردی میان سال، از پله های پشت بام، پایین می آیی.

علی اصغرهمین که او را می بیند، با لحن شیرینی می گوید: حاچ بابا!

انگار سطل آب یخ روی سرم خالی می کنند. مرد با چهره ای شکسته و لبخندی که لا به لای تارهای نقره ای ریشش گم شده، جلو می آید.

– سلام دخترم! خوش اومدی.

بهت زده نگاهش می کنم. باز هم گند زده بودم. “آبروم رفت!”

بلند می شوم. سرم را پایین می اندازم.

– سلام. ببخشید من… من نمی دونستم که…

زهرا خانوم دستم را می گیرد.

– عیبی نداره عزیزم. ما باید بهت می گفتیم که اینجوری نترسی. حاج حسین گاهی نزدیک اذان صبح می ره روی پشت بوم برای نماز. وقتی دلش می گیره و یاد همرزماش میفته. دیشب هم مهمون یکی ازهمین دوستاش بوده. فکر کنم زود برگشته و یک راست رفته اون بالا.

با خجالت عرق پیشانی ام را پاک می کنم. به زور تنها یک کلمه می گویم: شرمنده!

فاطمه به پشتم می زند.

– نه بابا. منم بودم می ترسیدم.

حاج حسین با لبخندی که حفظش کرده می گوید: خیلی بد مهمون نوازی کردم. مگه نه دخترم؟

و چشم های خسته اش را بمن می دوزد.

*

   نزدیک ظهراست. گوشه ی چادرم را با یک دست بالا می گیرم و با دست دیگرساکم را بر می دارم. زهرا خانوم صورتم را می بوسد.

– خوشحال می شدیم بمونی همین جا. اما خُب قابل ندونستی دیگه.

– نه این حرف ها چیه؟ دیشب هم کلی شرمنده تون شدم.

فاطمه دستم را محکم می فشارد.

– ریحانه جون؛ رسیدی حتماً زنگ بزن.

علی اصغر هم با چشم های معصومش می گوید: خدافس آله.

خم می شوم و صورت لطیفش را می بوسم.

– اودافظ عزیزِ خاله.

خداحافظی می کنم. حیاط را پشت سر می گذارم و وارد خیابان می شوم.

تو جلوی در ایستاده ای. کنارت که می ایستم همان طور که به ساکم نگاه می کنی می گویی: خوش اومدید… التماس دعا.

قرار بود تو مرا برسانی خانه ی عمه جانم. اما کسی که پشت فرمان نشسته، پدرت است.

یک لحظه از قلبم این جمله می گذرد. “دلم برات…”

و فقط این کلمات به زبانم می آید: محتاجیم… خدا نگهدار.

***

   چند روزی خانه ی عمه جان ماندگار شدم. در این مدت فقط تلفنی با فاطمه سادات در ارتباط بودم.

عمه جان، بزرگترین خواهر پدرم بود و من خیلـی دوستش داشتم. تنها در خانه ای بزرگ و مجلل زندگی می کرد.

مادرم بالاخره بعد از پنج روز تماس گرفت. صدای گوشخراش زنگ تلفن گوشم را کر می کند. بشقاب میوه ام را روی مبل می گذارم و تلفن را بر می دارم.

– بله؟ … مامانی تویی؟ شما کجایید؟ خوش می گذره بدون من؟ … چرا گریه می کنی؟… نمی فهمم چی می گید…

صدای مادرم در گوشم می پیچد. “بابا بزرگ، مُرد.” تمام تنم سرد می شود.

اشک، چشم هایم را می سوزاند. “بابایی!” یاد کودکی و بازی های دسته جمعی و شلوغ کاری، در خانه ی با صفایش می افتم. چقدر زود دیر شد!

***

   حالت تهوع دارم. مانتوی مشکی ام را گوشه ای از اتاق پرت می کنم و خودم را روی تخت می اندازم. “دو ماهه که رفته ای بابا بزرگ. هنوز رفتنت رو باور ندارم. همه چیز تقریباً بعد از چهلمت روال عادی گرفت. اما من هنوز…”

رابطه ام هر روز با فاطمه بیشتر شده و بارها خودِ او مرا دلداری داده.

با انگشت طرح گل پتویم را روی دیوار می کشم و بغض می کنم.

چند تقه به در می خورد.

– ریحانه جون!

– بله مامان؟ بیاید تو.

مادرم با یک سینی وارد می شود. یک فنجان شکلات داغ و چند تکه کیک در پیش دستی چیده. روی تخت می نشنید و نگاهم می کند.

– امروز عکاسی چطور بود؟

یک برش بزرگ از کیک را در دهانم می چپانم و شانه بالا می اندازم. یعنی بد نبود. دستش را دراز می کند و دسته ای از موهای لخت و مشکی ام را از روی صورتم کنار می زند. با تعجب نگاهش می کنم.

– چقدر یهویی احساساتی شدی مامان!

– اوهوم. دقت نکرده بودم که چقدر خانوم شدی. چقدر بزرگ شدی!

– وااااا! حتماً یه چیزی شده؟ بگید دیگه.

– پاشو خودتو جمع  و جور کن. خواستگارت منتظره ما زمان بدیم بیاد جلو.

این را می گوید و پشت بندش می خندد.

تکه ای از کیک به گلویم می پرد. به سرفه می افتم و بین سرفه هایم می گویم: چی؟ چی منتظره؟

– خُب حالا خفه نشو هنوز که چیزی نشده.

– مامان مریم ترو خداا… من که بهتون گفتم فعلاً قصد ازدواج ندارم.

– بی خود می کنی. پسره خیلی هم پسر خوبیه.

– مگه یه عمر باهاش زندگی کردید که اینقدر مطمئن می گید پسر خوبیه؟

– زبون درازی  نکن دختر.

– خُب حالا کی هست این پسر خوب؟

– بهت بگم باورت نمیشه. داداش دوستت فاطمه.

با ناباوری نگاهش می کنم. “یعنی درست شنیدم؟”

گیج بودم. فقط می دانستم که منتظرت می مانم.

 

ادامه دارد…

‍ داستان بلند/ مدافع عشق6

/انتهای متن/

درج نظر