داستان/ بابا آب داد
رقیه مهری آسیابر داستان¬ نویس در موضوعات قرآنی، اجتماعی و دفاع مقدس نوشته است که کتاب های “توفان عشق”، “سفر به آفتاب”، “گل همیشه انتظار” و “عطر سیب” ( در دست ) از او در دست چاپ می باشد.
رقیه مهری آسیابر[1]/
خانم معلم با گچ سفید، روی تخته سیاه مشغول نوشتن بود. صدای کشیده شدن نرم گچ روی تخته شنیده می شد. صدای واضح معلم در کلاس طنین می انداخت.
– بااااا بااااا آآآآآب دااااااد.
زهرا مداد را بین دو انگشتش گرفته بود. نوک مداد را روی سطح کاغذ فشار می داد تا کلمه بابا را زیبا در دفترش بنویسد تا به پدرش نشان بدهد که دیگر می تواند بابا را بنویسد. کلمه بابا صاف و مرتب روی خطوط دفترش نقش بست. سرش را از روی دفتر بالا گرفت. به دقت به کلمه بابا نگاه کرد. لبخندی بر لبانش نقش بست. سرش را به سمت پنجره چرخاند. نمی توانست از پنجره بیرون را ببیند. از جایش نیم خیز شد. آسمان برفی به خوبی دیده می شد. دانه های ریز و درشت برف، آرام و آهسته در حال بارش بودند.
زهرا گردنش را کمی جلو کشید. نتوانست از پنجره حیاط را ببیند. روی نوک پایش ایستاد، خودش را بالا کشید. حیاط مدرسه نمایان شد. کف حیاط سفید پوش شده بود. درِ حیاط مدرسه بسته بود. هیچ کس جلوی درِ مدرسه و حیاط نایستاده بود. صورتش را به شیشه پنجره نزدیک کرد. بخار دهانش روی شیشه نقش بست. با چشمان درشتش به دقت همه حیاط را از نظر گذراند. حتی یک نفر هم در حیاط مدرسه نبود.
یکدفعه با صدای بلند خانم معلم سر جایش میخکوب شد.
– چه می کنی زهرا؟! چرا حواست به درس نیست؟! داری کجا رو نگاه می کنی؟!
زهرا تازه به خودش آمد. سرش را پایین انداخت. زیر چشمی به بچه های کلاس نگاه کرد. همه در حالی که مداد مشکی و قرمز در دست داشتند به زهرا نگاه می کردند.
زهرا آرام سرجایش نشست. معلم کنار میزشان آمد.
– یک صفحه بنویس بابا آب داد.
زهرا مداد را بر داشت وروی کاغذ گذاشت. با نوشتن حرف ب صحنه صبح جلوی چشمانش پدیدار شد.
زهرا زانوهایش را در بغل گرفته بود و انگشتان کوچکش را در هم حلقه کرده بود و با اخم و ناراحتی به مادرش که در حال ریختن چای در فنجان بود، گفت: “من امروز مدرسه نمی رم. می خوام وقتی بابا می آد خونه باشم.”
مادراز جایش بلند شد. جلو آمد. لباس مدرسه را جلویش گذاشت و با مهربانی گفت:”زهرا جون! لباستو بپوش تا ببرمت مدرسه، باید زود برم سرکار، دیرم میشه.”
زهرا رویش را بر گرداند و به عکس خودش و پدرش روی طاقچه نگاه کرد و با بغض گفت: “نمی رم! مدرسه نمی رم! امروز دیگه حتماً بابام میاد.”
مادرشانه به دست و با مهربانی جلوی زهرا زانو زد. مشغول شانه زدن موهای لَخت و خرمائی زهرا شد. در چشمان عسلی زهرا نگاه کرد و گفت: “از جبهه تا این جا خیلی راهه. شاید بابا نتونه امروز بیاد یا به این زودی ها بیاد.”
زهرا همچنان به عکس چشم دوخته بود و با صدای نرم و نازک کودکانه اش گفت: “خودش گفته بود که زود میاد. صبحا منو مدرسه می بره. ظهرا هم میاد دنبالم.”
مادر با کش، موهای زهرا را بست. مقنعه را به سمتش گرفت و گفت: “پاشو زود لباساتو بپوش، دیرمون می شه ها.”
مادر دفتر و کتاب زهرا را داخل کیفش گذاشت. یک بیسکویت هم کنار کتابها گذاشت. رو به زهرا گفت: “اینو بخوری ها! یه دفعه گشنه نمونی.”
بی بی با پیت نفت وارد اتاق شد. به سمت چراغ علا الدین رفت. لوله پیت نفت را در باک علا الدین گذاشت و آرام و با احتیاط نفت ریخت. سرش را برگرداند و از بالای عینک ذره بینی اش به زهرا نگاه کرد.
– زهرا جونم! امروز برو مدرسه، شاید بابات اومد. یا خبری ازش اومد!
زهرا لب هایش را بیرون داد. بغض کرد. چشمانش مملو از اشک شد. با صدای لرزان گفت: “از روز اولی که رفتم مدرسه، بابام از جبهه نیومده. آخه خیلی دلم براش تنگ شده.”
قطرات اشکی درشت و شفاف همزمان از هر دو چشم زهرا جاری شد و بر گونه های برجسته اش غلتید. مادر جلو رفت. با دست اشک های زهرا را از روی صورت سفید و لطیفش پاک کرد. صورتش را بوسید.
– بابا بدونه گریه کردی ناراحت می شه ها!
با صدای زنگ مدرسه زهرا سرش را از روی دفترش بلند کرد. همزمان قطره ی درشت اشک روی حرف ب چکید. حرف ب در حباب اشک قرار گرفت و درخشید. خانم معلم جلو آمد. دو دستش را روی نیمکت گذاشت و خم شد و به دفتر زهرا نگاه کرد.
– تنبل! حتی یه جمله هم ننوشتی! حالا جریمه می شی! دو صفحه بنویس بابا آب داد.
خانم معلم غُرغُرکنان دفتر کلاس را در آغوش گرفت و از کلاس خارج شد. بچه ها هم در حالی که کاپشن و پالتو به تن کرده بودند، پشت سر خانم معلم از کلاس خارج شدند.
زهرا بیسکویت را در دستش گرفت و بدون کاپشن در حال خارج شدن از کلاس بود که با صدای مبصر سرش را به پشت برگرداند. مبصر به تنها کاپشن جامانده روی رخت آویز اشاره کرد.
– زهرا! کاپشنتو نمی پوشی؟ داره برف میادا!
زهرا بی توجه به حرف های مبصر از در کلاس خارج شد.
حرف های شب گذشته مادر و بیبی در ذهنش تداعی شد.
مادر و بی بی جون در حال بافتن پلیور و کلاه و شال گردن بودند. بی بی جون لحظه ای از بافتن دست کشید.
– بمیرم الهی! نمی دونم بچه های رزمنده مون توی این سوز و سرما لباس گرم دارن؟ نفت دارن؟ توی این سرما چی کار می کنن؟”
بی بی همان طور که میل بافتنی را در دستش گرفته بود با دست های پیر و چروکیده اش اشک های غلتان روی صورتش را پاک کرد.
زهرا به داخل حیاط مدرسه رفت. بارش برف بی وقفه ادامه داشت. بچه ها مشغول برف بازی و شادی و خنده بودند. زهرا به سرعت به سمت درِ حیاط مدرسه رفت. درِ مدرسه کمی نیمه باز بود. زهرا سرش را از در مدرسه بیرون برد. با صدای بلند مستخدم از جا پرید.
– چی کار می کنی دختر خانم؟!
زهرا با صدای لرزان گفت: “می خوام ببینم بابام اومده دنبالم؟”
مستخدم مدرسه پارو به دست جلو آمد. دستی روی سر زهرا کشید.
– الآن ساعت دهه، دو ساعت دیگه مدرسه تعطیل می شه. برو با دوستات بازی کن.
زهرا به سمت بچه ها حرکت کرد. صدای آقای مستخدم از پشت سر شنیده شد.
– راستی! چرا کاپشن نپوشیدی؟ سرما می خوری ها!
زهرا بدون این که سرش را برگرداند به سمت دیوار مدرسه رفت. یک لنگه پا کنار دیوار ایستاد. یک پایش را به دیوار زد. دانه های برف روی مقنعه مشکی و مانتو شلوار سرمه ای اش نشستند. محو تماشای خنده ی بچه ها شد که گلوله های برف را به سمت هم پرتاب می کردند. چند دختر از کنارش عبور کردند. یکی با هیجان به دوستانش گفت: “هر وقت که برف می آد با داداش و بابام آدم برفی خیلی خیلی بزرگ درست می کنیم. باید بریم روی چارپایه تا روی سرش کلاه بذاریم.”
بعد هر سه با هم خندیدند و به زهرا نگاه کردند.
– زهرا! چرا بیسکویتتو نمی خوری؟ گشنه نیستی؟ اما ما خیلی گشنه ایم.
یکی از دخترها به سمت زهرا رفت و بیسکویت را از دست زهرا گرفت و بین خودشان تقسیم کرد. فقط یک دانه بیسکویت برای زهرا ماند. خنده کنان از کنار زهرا دور شدند. صدای ناظم در حیاط پیچد.
– بچه ها بازی دیگه بسه. برید سر کلاساتون.
ناظم با بی تفاوتی از کنار زهرا گذشت. صدایش را بلند تر کرد.
– تو چرا این جا واستادی؟ برو سر کلاس.
زهرا پشت سر بچه هایی که به سمت کلاس می رفتند، حرکت کرد.
همگی وارد کلاس شدند. زهرا رفت روی نیمکت کنار پنجره نشست. همکلاسی اش از راه رسید.
– برو سر جات بشین. کنار پنجره جای منه.
زهرا با صدای لرزان گفت: “می خوام این زنگ هم پیش پنجره بشینم.”
همکلاسی صدایش را بالا برد. مقنعه زهرا را محکم در دستش گرفت و به سمت بیرون نیمکت کشید. شکوفه های برف که روی مقنعه و لباس زهرا نشسته بودند آرام در اطراف پراکنده شدند و روی میز و نیمکت ریختند و یکی یکی آب شدند و لحظه ای بعد محو شدند.
خانم معلم وارد کلاس شد. مبصر بر پا داد. گوشه مقنعه زهرا در مشتهای گره کرده همکلاسی اش قرار داشت. خانم معلم جلوآمد.
– دارین چی کار می کنین؟!
همکلاسی قیافه حق به جانب به خود گرفت و گفت: “خانم! زهرا یه زنگ سر جای من نشسته، بازم می خواد بشینه.”
خانم معلم با عتاب به زهرا گفت: ” بیا سر میز سرجات بشین.”
زهرا محو تماشای پنجره، آمد سر میز نشست. صدای معلم در کلاس پیچید.
– دفترهاتونو باز کنید و مشقاتونو بنویسید.
زهرا مداد و دفتر را از کیفش در آورد. مداد را در دستش گرفت. انگشتانش یخ زده بودند. حروف الفبا یخ زده بودند. بابا آب داد یخ زده بود. قلم توان حرکت کردن نداشت. حرف ب سر جایش میخکوب شده بود. زهرا انگشتان سرخ شده از سرمایش را جلوی دهانش گرفت. ها کرد. بخار سفید رنگ از دهانش خارج شد. در میان هاله ی سفید، تصویر پدرش را دید. او را بغل کرده بود و روی زانویش نشانده بود. همان طور که موهایش را نوازش می کرد برایش از روی کتاب، قصه می خواند.
– زهرا جونم! به زودی مدرسه میری! با سواد میشی، خودت کتاب می خونی، تازه برای منم نامه می نویسی!
یک پنج ریالی از جیبش در آورد و به زهرا داد.
زهرا خون گرم و تازه در رگهایش دوید. دستانش جان گرفت. چشمانش درخشید. مداد را در دست گرفت و مشغول نوشتن شد. ساعتی بعد با صدای زنگ مدرسه سرش را بالا گرفت.
دو صفحه کامل، خوش خط و خوانا بابا آب داد نوشته بود.
با همکلاسی هایش به بیرون از مدرسه رفت. جلوی در ایستاد. به دقت به این طرف و آن طرف خیابان نگاه کرد. پدرش باز هم به دنبالش نیامده بود. پدرهای همکلاسی هایش یکی یکی جلو آمدند. دخترانشان را بغل کردند و بوسیدند و سوار ماشین های پیکان شدند و رفتند. زهرا همچنان منتظر جلوی در مدرسه ایستاد. همه بچه ها با پدرهایشان رفتند. بارش برف ادامه داشت. خیابان خلوت شده بود. زهرا دیگر دستش جان نداشت کیفش را در دست بگیرد. به سختی کیف را در میان برف ها می کشید و با خود می برد. سر کوچه شان رسید. ایستاد به انتهای کوچه نگاه کرد. در کوچه کسی نبود. یکدفعه یک پیرمردی که سوار موتور گازی بود و دو خورجین چرک گرفته از دو طرف موتورش آویزان بود از میان برف ها عبور کرد. جای چرخ هایش روی برف ها نقش بست. جلوی خانه شان ایستاد. درِ حیاط باز شد. بی بی جلوی در ظاهر شد. زهرا همچنان ایستاده بود و به بی بی و پیر مرد موتور سوار نگاه می کرد. لحظه ای بعد پیرمرد مو تور سوار برگشت و از کنارش گذشت. زهرا با چشمان یخ زده اش رفتنش را تا انتهای خیابان دنبال کرد. بی بی عصا به دست جلوی در ایستاده بود. زهرا گام های یخ زده اش را بلند تر برداشت. خودش را به بی بی رساند. بی بی دستش را پشتش پنهان کرده بود و لبخندی بر صورت مهربانش نقش بسته بود.
– زهراجون! مژدگونی بده! یه خبر خوب برات دارم.
زهرا با چشمان کنجکاو بدون این که چیزی بپرسد، خم شد. درِ کیفش را به زحمت باز کرد. تنها بیسکویت باقیمانده و پنج ریالی که در ته کیفش بود، برداشت و به سمت بی بی گرفت، بدون این که حرفی بزند.
بی بی با خوشحالی و همین طور که اشک روی گونه هایش می غلتید، نامه را به سمت زهرا گرفت.
– زهرا جونم! اینم نامه بابات.
زهرا نامه را گرفت. لبخندی بر پهنای صورتش نقش بست.
– بی بی جون! مژدگونیتونو بگیرین. بریم برای بابام بنویسیم که دیگه یاد گرفتم بنویسم بابا آب داد.