داستان بلند/ مدافع عشق4

0

  دو کوهه حسینیه باصفایی داشت که اگر آنجا سر به سجده می گذاشتی، بوی عطر از زمینش به جانت می نشست.

سر روی مُهر می گذارم و بوی خوش را با تمام روح و جانم می بلعم.

“اگر اینجا هستم همه از لطف خداست. الهی شکرت!”

فاطمه گوشه ای دراز کشیده و چادرش را روی صورتش انداخته.

– فاطمه! فاطمه! هوی!

– هوی و کو…! لا اله الا الله. اینجا اومدی آدم بشیاااا.

– هر وقت تو آدم شدی منم می شم.

– خوب حالا چته؟

– هیچی. تشنمه.

– واااا تو چرا همه اش تشنته!؟ مگه کله پاچه خوردی؟

– وا! بخیل؛ یه آب می خوامااا.

– منم می خوام. اتفاقاً برادرا جلوی در، باکس آب معدنی پخش می کنن. قربونت برو بگیر. برای منم بیار. خدا اجرت بده.

بلند می شوم و یک لگد آرام به پای فاطمه می زنم و می گویم: خیلی پررویی.

از زیر چادر می خندد. سمت در حسینیه می روم و به بیرون سرک می کشم، چند قدم آن طرف تر ایستاده ای و باکس های آب مقابلت چیده شده. ” تو مسئولی!؟”

آب دهانم را قورت می دهم و به سمتت می آیم.

– ببخشید می شه لطفاً آب بدید؟

یک باکس برمی داری و به سمتم می گیری.

– علیکم السلام. بفرمایید.

از خجالت خشکم می زند. “سلام نکردم! چقدر خنگم.”

دست هایم می لرزد، انگشت هایم جمع نمی شوند تا بتوانم بطری را از دستت بگیرم. یک لحظه شُل می گیرم و از دستم رها می شود. چهره ات درهم می شود. ازجا می پری و پایت را می گیری.

– آخ پام!

روی پایت افتاده است. محکم به پیشانی ام می زنم.

– وای! ترو خدا ببخشید. چیزی شد؟

پشت بمن می کنی. می دانم می خواهی نگاهت را از من بدزدی.

– نه خواهرم خوبم. بفرمایید داخل.

– تو رو خدا ببخشید. الآن خوبید؟ ببینم پاتونو.

باز هم به پیشانیم می کوبم. “چرا چرت می گی آخه!”

با خجالت سمت درِ حسینیه می دوم.

صدایت را ازپشت سرم می شنوم.

– خانوم علیزاده!

   لبم را می گزم و برمی گردم به سمتت. لنگان لنگان به سمتم می آیی با بطری های آب.

– این ها رو جا گذاشتید.

نزدیک تر که می آیی، خم می شوی تا آب ها را جلوی پایم بگذاری. عطرت را بخوبی احساس می کنم. بوی یاس می دهی! همه ی وجودم می شود استنشمام عطرت.

***‍

   نزدیک غروب، وقت برای خودمان بود. چشمانم دنبالت می گشت. می خواستم آخرهای این سفر چند عکس از تو بگیرم. گر چه فاطمه سادات خودش گفته بود که لحظاتی را ثبت کنم.

   زمین پرفراز و نشیب فکه با پرچم های سرخ و سبزی که باد تکانشان می داد حالی غریب را القا می کرد. تپه های خاکی. و تو درست اینجایی. لبه ی یکی از همین تپه ها. نگاهت به سرخـی آسمان است.

نزدیکت می شوم. پشت به من هستی. می شنوم که زیر لب زمزمه می کنی: از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند.

آهسته نزدیکتر می شوم. دلم نمی آید خلوتت را بهم بزنم، اما…

– آقای هاشمی!

توقع مرا نداشتی، آن هم درآن خلوت. از جا می پری. می ایستی و زمانی که به سمت من رویت را بر می گردانی، پشت پایت درست لبه ی تپه، خالی می شود و از سراشیبی اش پایین می افتی.

سر جایم خشکم می زند. “افتاد!”

پاهایم تکان نمی خورند. به زور صدایی از حنجره ام بیرون می کشم.

– آ آقا آقای ها ها هاشمی!

یک لحظه بخودم می آیم و به سمتت می دوم. می بینم که پایین سراشیبـی دو زانو نشسته ای و گریه می کنی. تمام لباست خاکی شده. با یک دست مچ دست دیگرت را گرفته ای. فکر خنده داری می کنم. “یعنی از درد داره گریه می کنه!؟

اما تو حتماً اشک هایت از سر بهانه نیست. علت دارد.علتی که بعدها آن را می فهمم.

سعی می کنم آهسته از تپه پایین بیایم که متوجه می شوی و به سرعت بلند می شوی.

قصد رفتن که می کنی به پایت نگاه می کنم. هنوز کمی می لنگی. تمام جرأتم را جمع می کنم و بلند صدایت می زنم.

– آقای هاشمی! آقا سید! یک لحظه. تو رو خدا. باور کنید من … نمی خواستم که دوباره… دستتون طوری شده؟ آقای هاشمی! با شما ام.

اما تو بدون توجه به من، سعی کردی تا جای راه رفتن بدوی، تا زودتر از شر صدای من راحت شوی. محکم به پیشانیم می کوبم. “یعنیا خرابکار تر از تو کسی هست آخه؟ چقدر بی عرضه ای!”

آنقدر نگاهت می کنم که در چهار چوب نگاه من گم می شوی. چقدر عجیبی! یا نه؛ تو درستی، ما آنقدر به غلط هاعادت کرده ایم که تو را عجیب می بینیم. در اصل چقدر من عجیبم.

 

ادامه دارد..

داستان دنباله دار/ مدافع عشق3

/انتهای متن/

درج نظر