داستانک/ زنی پشت پنجره

پرستار وارد اتاق می شود و می پرسد: همراهتون نیومد؟
زن که رو به پنجره ایستاده بود برمی گردد. نگاهِ خسته و بی رمق اش را به چهره ی پرستار می دوزد…

0

جمیله کاظم زاده/

پرستار وارد اتاق می شود و می پرسد: همراهتون نیومد؟

زن که رو به پنجره ایستاده بود برمی گردد. نگاهِ خسته و بی رمق اش را به چهره ی پرستار می دوزد. جای سوزن اَنژوکت رویِ رگ دستش را می مالد و جواب می دهد: چرا. چرا. رفته داروهامو بگیره. الآن میاد.

پرستار از اتاق بیرون می رود. زن دوباره رو به پنجره می ایستد و خیره می شود به حیاط بیمارستان. مردم روی چمن و لبه ی جدول ها نشسته اند. دختر جوانی بازوی زنی را گرفته و آرام آرام به طرف بخش می آورد. ” لابد مادرشه “.

دلش می گیرد. به یاد حرفی که روزی به مادرش زده بود می افتد.

“خودت برو مادر. ایناهاش اینم آسانسور. من دیگه بالا نمیام. حالم از بوی بیمارستان به هم می خوره مخصوصاً بخش دیالیز که بوی ادرار می ده.”

از پس پرده ی اشک، دخترش را جلوی در بیمارستان می بیند. کنار اتومبیلش ایستاده، تلفن همراه به دست، انگار شماره می گیرد. چند بار پلک می زند تا موج اشک هایش بگذرند. گوشی اش زنگ می خورد. از روی تخت برمی دارد.

– من حاضرم دخترم. نیم ساعته که دیالیزم تموم شده. یه کمی سرگیجه داشتم پرستار نمی ذاشت بیام پائین.

– الآن خوبی مامان؟

– آره بهترم.

– خب مامان جون؛ حالا که بهتری، خودت نم نم بیا تا پائین. می دونی که من حالم از …

/انتهای متن/

درج نظر