داستان/ ته فنجان
سیده سمیه سیدیان دانش اندوخته ی رشته ی گرافیک است. از سال 89 به صورت حرفه ای به داستان نویسی روی آورده است. ایشان از شاگردان خانم راضیه تجار و از برگزیدگان جشنواره های مختلف هستند.
سمیه سیدیان/
ما دو زن هستیم. یکی از ما این روزها زیاد سرحال نیست. پری را می گویم. از در نیامده؛ سلام کرده و نکرده می نشیند روی مبل، کنار تلویزیون. دیگر فرو رفته است. مبل را می گویم. هرکه از در تو می آید یکراست روی آن می نشیند. به قول پری؛ نزدیک تر است به مودم. می پرسد: امیرخونه است؟
– نه! یه چند روزی رفته پیش مامان جونش. کمک حالش باشه!
نمی گویم، یک ماهی است که خانه نیامده. نمی گویم، به اصرار من، دادخواست به دادگاه خانواده داده. اصلاً به جهنم. پری تا می نشیند، دکمه های مانتواش را که دیگر کم مانده از جا بپرند، باز می کند و گره ی روسری اش را شل.
روسری تا روی شانه هایش لیز می خورد، ریشه ی موهایش دو سه سانتی در آمده. بلوند و سیاه، توی چشم می زند. رویم را بر می گردانم. توی آینه قدی نگاه می کنم. تازه رنگ موهایم را شرابی تند کرده ام. گوشی را از توی کیف دستی اش در می آورد. می دانم اولین کارش این است که تلگرامش را چک کند.
نمی پرسم کجا بودی. می دانم خوشش نمی آید. این روزها نمی دانم کجا می رود و از کجا می آید. نمی پرسم چه می خورد؟ می دانم این روزها بیشتر قهوه می خورد. بدون شکر، تلخ تلخ. هر وقت هم که لب می زند به فنجان، می گوید: زهرمار مثل زندگیمه. تلخیش حالم رو بد می کنه.
پوستش تیره تر از همیشه شده و صورتش پف کرده. نمی گویم: نگاه به مانتوهات کردی؟ داره تو تنت می ترکه!
بعد از انداختن بچه، حسابی چاق شده. می دانم چند هفته است که رژیم سفت و سخت دکتر فلانی را دوباره ول کرده. می گفت: برای چی به خودم سختی بدم؟ برای کی؟ محمود که دیگه چشم هاش منو نمی بینه.
کاغذ شکلات کیندر را مچاله می کرد توی مشتش و همه ی شکلات را می انداخت توی دهانش. دست کرد توی موهایش که یک وقتی توی گیره جا نمی گرفت. حالا موهایش دسته دسته می ریخت؛ از بس که به قول خودش، برنج و هزار کوفت دیگر نخورده بود.
برای آنکه چشمش به شکلات ها نیفتد، کاسه ی شکلات را از روی میز بر می دارم و می برم توی آشپزخانه. بوی شکلات دلم را به هم می زند. از بالای کانتر نگاهش می کنم که یک وری تکیه داده روی مبل. پایین رفته. انگار که فرو رفتگی مبل بیشتر شده باشد. تا قهوه جوش را پر از آب کنم، صدای دنگ دنگ و ویبره ی گوشی اش دیوانه ام می کند. دلم می خواهد بگویم “خفه اش کن اون لا مصب رو.”
اما حرفی نمی زنم. همیشه صبر می کنم تا خودش شروع کند. می گوید: فقط وقتی سرم تو این لعنتیه به هیچی فکر نمی کنم.
از بس ازاین گروه به آن گروه رفته و لینک های مختلف را عضو شده, یک پا فیلسوف شده بود. دفعه ی پیش، از آینده ی بشر، برتراند راسل حرف می زد. می گفت: ما به کجا داریم می ریم؟
از پری نمی پرسم: ” واقعاً آینده ی بشر رو خوندی؟”. نمی پرسم: “اصلاً تازگی ها کتابی خوندی یا فقط همین جمله ها رو از این گروه به اون گروه می فرستی؟”
همه چیز از یک پیام خصوصی در پی وی پری شروع شد. زنی پیام فرستاده بود که محمود را خوب می شناسد. کلی از جیک و پوکش گفته بود. بعد از آن، پری هم اسفند روی آتش شده بود.
بدون مقدمه می گویم:
“راستی پری! شاید اون زنیکه، یکی از همکاراشه و می خواد زیر آبشو بزنه؟”
جواب می دهد: محاله! هیچ زنی باهاش کار نمی کنه!
گوشی را می دهد دستم.
– نگاه کن. می دونه چه جوری عکس بذاره. فقط موهای شرابیش که ریخته روی صورتش معلومه. هر کسی می تونه باشه.
نگاه به موهایم می کند. انگار تازه متوجه رنگشان می شود.
– اِوا! مبارکه ! تازه موهات رو شرابی کردی؟ به خودت نگیری یه وقت هاااا. همین طوری گفتم.
به خودم نمی گیرم. ناخن شستش را به دندان می گیرد و می گوید: زنیکه ی…رنگ موهاشو. محمود می گفت این رنگ مو، جلفه. هر وقت خواستم بذارم، نذاشت.
می گویم: شاید…
می پرد توی حرفم: شاید چی؟ هیچ شایدی نداره. همه چی معلومه. گندش یه هو همه جا رو بر می داره.
شیشه لاک نویی را از کیفش در می آورد. قلم لاک را می کشد روی ناخن اشاره اش. قرمز جگری است. می گوید: محمود، خیلی از این رنگ بدش می اومد. نمی ذاشت بزنم. حالا کجاس؟ گور باباش.
نگاهم روی ناخن های قرمزش می چرخد و بعد حرکت تند انگشت هایش روی صفحه گوشیش. سرم گیج می رود. حالت تهوع دارم. این بار دوم است از صبح. چند روز عقب افتاده؟ تقویم ذهنی ام را گم کرده ام. نکند واقعاً خبری باشد؟ دستم می لرزد. نه امکان ندارد. تک خط صورتی نوار تست همیشه یک جور بوده. دکتر گفته بود که هیچ وقت بچه دار نمی شوم. می دانم همه اش به خاطر استرس و سردرد است. دست پری روی میز کنار مبل، لای دی وی دی ها می چرخد: دلت به هم نخورد؟ چقدر لیلا رو می بینی؟
فیلم لیلا را می گوید. چند بار دیده ام. اما این عشق نیست که مثل موجود زنده ای توی تنهایی من، جان می گیرد و رشد می کند. کینه است و نفرت. به خودم می گفتم ، امیر مثل همه ی مردها نیست. پری می گفت:
-«احمق نشوهمه ی مردها نقطه ضعفشون بچه است! حرف مفت زده که تو رو بدون بچه هم قبول داره. بذار بگذره می فهمی؟ به قول معروف الآن گرمه و نمی فهمه!»
پری راست می گفت. فهمیدم. خیلی زودتر از پری که فهمید محمود با زنی بُر خورده…
قهوه جوش سر نرفته زیرش را خاموش می کنم. پری مانتو اش را در می آورد و می اندازد روی دسته ی مبل. دستک روسری ساتن را توی دستش مچاله می کند. سینی فنجان های قهوه را می گذارم روی میز. دلم می خواهد از آن حال بیاید بیرون و بشود همان پری سابق که ازاین سالن ورزش به آن سالن ورزش می رفت تا سلولیت ران و پهلویش را آب کند. اما سرش را تکیه داده به پشتی مبل و چشم هایش را بسته. پروتز لب بالایش بی حال افتاده روی لب پایینش. دو خط کنار لبش پر رنگ تر از همیشه است. دُم ابروهایش را تازه پاک کرده. قرار بود این هفته برود سالن جدیدی که توی یکی از همین گروه ها پیدا کرده بود. وقتش را هم گرفته بود. اصلاً آخر همین ماه قرار بود با محمود بروند تور آنتالیا. چقدر دلش را صابون زده بود و پزش را به من داده بود.
من و امیر همان سال اول رفته بودیم دبی. برای جلسه ی کاری امیر. برنامه ی ماه عسل را هم گذاشته بود آن وسط. روزها توی سیتی سنتر قدم می زدم تا جلسه اش تمام شود و برویم توی مک دونالد همبرگر سق بزنیم.
فنجان سفید را می گذارم رو به رویش.
-” تا سرد نشده بخور!”
چشم هایش را باز می کند و نگاهم می کند, گیج است.
-” فال قهوه سرت می شه؟”
نمی گویم قبل از اینکه با او توی سالن آرایش دوستم، آشنا شوم، برای بعضی ها فال می گرفتم. می گویم:
-“نه . سر در نمیارم.”
-” خیلی وقته سالن نمی ری؟”
به عکس امیر توی قاب نگاه می کنم که دستش روی شانه هایم است.
-“امیر گفت , دیگه کار نکن!”
قهوه را مزه مزه می کند، دستش می لرزد:
-“بیا فنجون همدیگه رو بخونیم. از بیکاری که بهتره.”
صورتش جمع می شود. نمی دانم چه اصراری به این همه تلخی دارد. فنجان را بر می گرداند توی نعلبکی کوچک. صبر می کند؛ قهوه ام را سر می کشم. شیرینی اش دلم را می زند. مادرم می گفت:
-“خوشی زده زیر دلت. بذار زن دوم بگیره. طلاق نگیری ها! بشی بیوه، بهت می گن میوه!”
گفتم:
-“تو این زمونه؟ زن دوم؟ به جهنم! بذار مردم زِرشون رو بزنن و بگن میوه!”
فنجان را دمر می کنم روی نعلبکی. پری فنجان ها را عوض می کند. فنجانش را توی دستم می چرخانم. ابروهایم را می دهم بالا. چهار قسمت زندگی اش، جلوی چشم هایم توی لرد های کناره و ته فنجان می رقصند. خط ها و شکل ها درهمند و توی هم گُم می شوند. دو خط باریک، دو راهی ای که از این سر فنجان تا ته آن کشیده شده. می خواهم بگویم، زندگی ات را چهار تکه کردی تا اینجا رسیدی. فنجان را نشانش می دهم:
-” ببین کشتی شماست رو آب. سفر داری، مسافرت می ری.”
پوزخند می زند و فنجان من را توی دستش می چرخاند:
-“یه پِستونک افتاده، نه ! نه! شیشه شیره. ببین این هم یه بچه!”
دلم هوری می ریزد پایین. با آنکه می دانم همه اش بازی است، سرم را می برم جلو. می خندم و فنجانم را نگاه می کنم:
-“کو کجاس؟ لابد داره دنبال باباش ونگ ونگ می کنه!”
فنجان را می کوبد روی نعلبکی. چانه اش می لرزد. اشک گوشه ی چشم هایش را خیس می کند. کِرِم دور چشمش پاک می شود. چین های ریزش بیشتر می شود:
-” چی کار کنم ؟”
نمی خواهم بگویم:
-” زنی که پای تو رو برید، جا پای خودش رو سفت می کنه با یه بچه! کاری که من باید می کردم و نتونستم. کاری که تو می تونستی و نکردی! بدون اینکه به محمود بگی رفتی بچه رو انداختی. چقدر دلم می خواست اون بچه مال من بود!”
شانه هایش تکان می خورد:
-” ببین تَه فنجون چی مونده؟”
ته فنجان ها را نگاه می کنم. ته هر دوشان سیاهی بزرگی افتاده. چیزی نمی گویم. توی بغلم گریه می کند. نمی گویم:
-” تَهِش سیاهیه.”
ما دو زن هستیم. من هم این روزها زیاد سرحال نیستم.
/انتهای متن/