زنانی که ماردوش را فریب دادند

از ضحاک به عنوان یکی از پلیدترین پادشاهانی که ایران زمین بر خود دیده یاد می شود، او به محض فتح ایران، خواهران جمشید ( شهرناز و ارنواز) را اسیر کرد، ولی خواهران جمشید بعد از اسارت بیکار ننشستند و کم کم پایه های حکومت ضحاک را سست کردند.

0

فاطمه قاسم آبادی/

در بیان زندگی جمشید تا آنجا گفتیم که جمشید بعد از سقوط پادشاهی اش دو خواهر خود یعنی شهرناز و ارنواز را در قصر باقی گذاشت و خودش فرار کرد، بعد از فرار جمشید این دو بانوی شریف به اسارت ضحاک در آمدند و ضحاک آنان را به خدمت خود در آورد.

 

داستان ضحاک با پدرش

ضحاک فرزند امیری نیک سرشت و دادگر به نام “مرداس” بود. این شاهزاده ی نازپرورده چنان در نعمت و آسایش غرق بود که می گویند 1000اسب مسابقه داشت و چیزی در دنیا نبود که ضحاک بخواهد و پدرش در اختیارش نگذارد.

در این بین اهریمن که در جهان جز فتنه و آشوب کاری نداشت کمر به گمراه کردن ضحاک جوان بست. پس خود را به شکل مردی نیک خواه و آراسته درآورد و نزد ضحاک رفت و سر در گوش او گذاشت و سخنهای نغز و فریبنده گفت.

ضحاک فریفته او شد. آنگاه اهریمن گفت: “ای ضحاک، می‌خواهم رازی با تو درمیان بگذارم. اما باید سوگند بخوری که این راز را با کسی نگویی.” ضحاک سوگند خورد.

 

توطئه ی قتل پدر

اهریمن چون بی بیم (مطمئن) شد گفت:

 “چرا باید تا جوانی مثل تو هست، پدر پیرت پادشاهی کند؟ چرا سستی می‌کنی؟ پدرت را از میان بردار و خود پادشاه شو. همه کاخ و گنج و سپاه از آن تو خواهد شد.”

ضحاک که جوانی تهی مغز بود دلش از راه به در رفت و در کشتن پدر با اهریمن یار شد. اما نمی ‌دانست چگونه پدر را نابود کند. اهریمن گفت: “اندوهگین مباش چاره این کار با من است.”

مرداس باغی دلکش داشت. هر روز بامداد از خواب برمی ‌خواست و پیش از دمیدن آفتاب در آن به نیایش می‌ پرداخت. اهریمن به ضحاک گفت که بر سر راه پدرش چاهی بکند و روی آن را با شاخ و برگ بپوشاند. روز دیگر مرداس نگون‌ بخت که برای نیایش می‌ رفت در چاهی که پسرش کنده بود، افتاد و کشته شد و ضحاک ناسپاس بر تخت پادشاهی نشست.

 

بوسه ی شیطانی

چون ضحاک پادشاه شد، اهریمن خود را به صورت جوانی خردمند و سخنگو آراست و نزد ضحاک رفت و گفت:

“من مردی هنرمندم و هنرم پختن خورش‌ها و غذاهای شاهانه است.”

ضحاک پختن غذا و آراستن سفره را به او واگذاشت. اهریمن سفره بسیار رنگینی با خورش‌های گوناگون و گوارا از پرندگان و چهارپایان، آماده کرد. ضحاک خشنود شد. روز دیگر سفره رنگین ‌تری فراهم کرد و همچنین هر روز غذای بهتری می‌پخت.

روز چهارم ضحاک شکم ‌پرور، چنان شاد شد که رو به جوان کرد و گفت: “هرچه آرزو داری از من بخواه.”

اهریمن که جویای این زمان بود گفت:

“شاها، دل من از مهر تو لبریز است و جز شادی تو چیزی نمی‌خواهم. تنها یک آرزو دارم و آن این‌که اجازه دهی دو کتف تو را از راه بندگی ببوسم.” ضحاک اجازه داد. اهریمن لب بر دو کتف شاه نهاد و ناگاه از روی زمین ناپدید شد.

 

روییدن مار بر دوش ضحاک

در جای بوسه ی لبان اهریمن، بر دو کتف ضحاک، دو مار سیاه رویید.هر بار که مارها را از بن می بریدند، بلافاصله به جای آنها  دو مار دیگر می رویید. ضحاک پریشان شد و در پی چاره افتاد. پزشکان هرچه کوشیدند سودمند نیفتاد.

وقتی همه پزشکان درماندند، اهریمن خود را به شکل پزشکی ماهر درآورد و نزد ضحاک رفت و گفت:

“بریدن ماران سودی ندارد. داروی این درد مغز سر انسان است. برای آن‌که ماران آرام باشند و گزندی نرسانند چاره آن است که هر روز دو تن را بکشند و از مغز سر آنها برای ماران خورش بپزند. شاید از این راه سرانجام ماران بمیرند.”

اهریمن که با آدمیان و آسودگی آنان دشمن بود، می‌خواست از این راه همه مردم را به کشتن دهد و تخمه ی آدمیان را براندازد.

 

خواهران جمشید در دست ضحاک

در همین روزگار بود که جمشید را خودبینی فراگرفت و فره ایزدی از او دور شد. ضحاک که زمان را مناسب دید، به ایران تاخت. بسیاری از ایرانیان که در جستجوی پادشاهی نو بودند و از ستم جمشید خسته شده بودند ، به او روی آوردند و بی‌خبر از بیداد و ستمگری ضحاک او را به پادشاهی خود برگزیدند.

ضحاک پس از پادشاهی ، سپاه فراوانی آماده کرد و به دستگیری جمشید فرستاد. جمشید تا صد سال خود را از دیده‌ها نهان می‌داشت. اما سرانجام در کنار دریای چین به دام افتاد. ضحاک فرمان داد تا او را با اره به دو نیم کردند و خود تخت و تاج و گنج و کاخ او را به دست گرفت.

جمشید 700 سال پادشاهی کرد ، اما  سرانجام به تیره‌ بختی در حالی از جهان رفت که هم پادشاهی کشورش را از دست داده بود، هم بد نام شده و هم خواهرانش را به دست دشمن سپرده بود.

 

ارنواز و شهرناز

جمشید دو خواهر خوب ‌رو داشت: یکی شهرناز و دیگری ارنواز. این دو بانو که در زمان حکومت برادرشان شاهدخت های ایران محسوب می شدند و لشکری را در اختیار داشتند، پس از سقوط جمشید، در دست ضحاک ستمگر اسیر شدند و از ترس به فرمان او درآمدند.

ضحاک برای تحقیر خاندان جمشید هر دو خواهرش را به کاخ خود برد و آنان را به همراهی دو تن دیگر (ارمایل و گرمایل) به پرستاری و خورشگری ماران گماشت.

گماشتگان ضحاک هر روز دو تن را به ستم می‌گرفتند و به آشپزخانه می‌آوردند تا مغزشان را خوراک ماران کنند.

 

نجات جوانان توسط این دو بانو

شهرناز و ارنواز که دیدند راهی پیدا شده تا عده ای را نجات بدهند و نیز به قدری  نیک ‌دل بودند و تاب این ستمگری را نداشتند، به ماموران خود یعنی ارمایل و گرمایل دستور دادند، از آن دو تن که هر روز می آورند تنها یک نفر را بکشد تا با مغزش برای ماران ضحاک غذا آماده کنند و دیگری را آزاد می‌کردند و روانه کوه و دشت می‌نمودند و به جای مغز او از مغز سر گوسفند خورش می پختند.

به همین ترتیب بعد از مدتی تعداد کسانی که نجات پیدا کرده بودند روز به روز زیاد شد و در نهایت این دو بانو ی بزرگوار اولین قدم را برای نابودی حکومت ستمگرانه ی ضحاک با کار در آشپزخانه برداشتند.

در نهایت همین افراد آزاد شده به همراه فریدون، حکومت ضحاک را از پایه ریشه کن کردند و اجازه ندادند بیشتر از این مملکتشان در دست های دیوی چون ضحاک باقی بماند.

 

نقش زنان در فرجام ها

یکی از جذابیت های شاهنامه، پرداخت دقیق و زیبایی است که به زندگی شاهان و امیران و خانواده های آنان دارد، در این پرداخت ها گاه به بیان پیروزی ها و فتوحات و گاه از تیره روزی ها می گوید ولی در این بین بررسی دلایل پیروزی ها و شکست ها ، از اهمیت بسیار زیادی برخوردار است، برای مثال در داستانی مثل داستان ضحاک وسوسه و طمع، نژاد نیک او را نابود می کند و باعث می شود ضحاک که شاهزاده ای عزیز و مورد لطف بوده، از شرف و جوانمردی دست بردارد و به انواع گناهان دچار شود، مسیر زندگیش عوض شود و تا ابد از او به بدی یاد شود.

در این میان زنان گاهی در نقش نجات بخش و گاهی در نقش های اهریمنی ظاهر می شوند ولی آنچه مسلم است در این نکته است که در شاهنامه زنان نقش آفرینان اصلی هستند و به نوعی خالق نیک و بد محسوب می شوند.

 

زنان در شاهنامه می درخشند

در داستان جمشید، نقش پر رنگی برای خواهرانش وجود ندارد و به نوعی تنها از آنان نام برده می شود ولی ما میبینیم همین خواهران وقتی زمان می گذرد و مملکت و جوانان به حضورشان نیاز پیدا می کنند با هوشمندی که مخصوص بانوان ایرانی است، تدبیر به خرج می دهند و جان جوانان ایران را نجات می دهند و از این راه باعث به وجود آمدن قیامی می شوند که پایه های ظلم را از جا می کند.

این نقش نجات بخشی در هیچ یک از متون قدیمی ما و مخصوصا کتاب های شعر وجود ندارد، زنان در بهترین حالت ممکن در دیگر آثار، نقش تجلی و زیبایی خلقت خداوند را دارند و موجوداتی مقدس به حساب می آیند ولی در شاهنامه زنان در جایگاه اقدام و عمل قرار دارند و این اقدام هم واقعی است هم قابل لمس و همین باعث می شود که شاهنامه و جایگاهی که فردوسی برای زنان قائل شده با بقیه ی آثار ادبی متفاوت باشد.

/انتهای متن/

 

درج نظر