داستان/ زنگ تلفن
شیما جوادی در تابستان سال 1359 چشم به جهان گشود. فارغ التحصیل رشته ی حقوق قضایی است. و دوره های داستان نویسی را با استاد تجار گذرانده است.
شیما جوادی/
ای خدا این زنگ تلفن منو از کار و زندگی انداخته. هی تک زنگ پشتِ تک زنگ. سه تا زنگ می خوره قطع می کنه. امروز رفتم سه کیلو سبزی گرفتم. فردا می خوام آش درست کنم. ایام فاطمیه ست. هر سال این موقع برای بابا و مامان خدابیامرز خیرات می دم. دیگه سبزی درست و حسابی پیدا نمی کنی تو این شهر. یا پلاسیده ست یا ده من بهش گِل آویزونه. یا نه از این دسته ای هاست که تو فرغون می ذارن. قبلاً سه دسته پونصد تومن بود. حالا شده دسته ای هزار. یک کیلوش اندازه ی نیم کیلو هم نمی شه. کاسب جماعت نه انصاف داره نه حوصله. فقط یک چیزی بده دست مردم یک پولی بگیره.
مثل دیوونه ها دارم با خودم حرف می زنم. چی کار کنم؟ وقتی کسی نیست باید با خودم حرف بزنم دیگه. باید بشینم بعد از پاک کردن سبزی ها پیازا رو هم ریز ریز خلالی پوست بکنم و سرخ کنم. عادت ندارم از این آماده ها بگیرم. خوشم نمی یاد یک جوریه. بدنیست ها من یکم بددلم. اصلاً سبزی آماده را هم دوست ندارم. از بچگی عاشق سبزی پاک کردن و خرد کردن بودم.
ای بمیری! دستت بشکنه که زنگ می زنی و قطع می کنی. یادم باشه به اشرف زنگ بزنم. الآن خودش رو لوس می کنه و می گه: “به من نگفتی و از اکرم پیغام فرستادی.”حالا خوبه همه شون می دونن هر سال همین بساطه هاااا. اما باید دونه دونه بهشون زنگ بزنم. ناسلامتی خیرات بابا و مامان خودشونم هست. مامان که مُرد، انگار بابا شد سر جهازی من. رفتن که رفتن. شاید یک شب عیدی، ماه رمضونی، کلاَ بخور بخور که بود، بودن. موقع گیر و گور نیست می شدن. مگه می شد پیداشون کنی. مامان که بود می رفتم سر کار. کلی خواستگار داشتم. می گفت: از همه ی دخترام اعظم بیشتر خواستگار داره. اما خدابیامرزا انگار یک جوری بهشون الهام شده بود که من قراره بشم عصای دست پیریشون. هر خواستگاری می اومد، یک ایرادی براش می گرفتن.
مثلاً همین منوچهر بدبخت، همکار سابقم. امروز ناغافلی دیدمش. چاق شده بود. موهاشم جوگندمی. اما ماشالله اصلاً نیفتاده بود. از بوی ادکلنش اول شناختمش. فکر کن وسط بوی پیاز و جعفری ، گشنیز. دماغم تیرکشید یهو. واستادم وسط مغازه. هی این پسر افغانیه صدام کرد: “حاج خانم چقدر بکشم؟ سبزی آش خواستید؟” انگار نه انگار. زل زده بودم به سبزی هایِ روی پیشخوان. یهو صداش اومد. همون صدای مخملی که آدمو دیوونه می کرد. بلند گفت: “نصیر؛ دوکیلو سیب بده، دو کیلو پرتقال، دوکیلو هم خیار. خوب بکشی ها. مخصوصاً خیارا قلمی باشه. برای مهمونه. بعد اومد واستاد کنار من. شونه به شونم. نفسم در نمی اومد. قلبم عین اون وقت ها تندتند می زد. می خواست ازجاش کندشه. به پسر افغانیه گفت: “سلام چطوری؟ یک کیلو سبزی خوردن بکش برای ما ببینم.”
این پسر افغانیه نمی دونم چی تو صورت من دیده بود که همین طورزل زده بود به من. منوچهر یک نگاه به چشمای اون کرد و یک نگاه به من. اول اخم کرد، چشماش رو ریز کرد. خوب تو صورتم دقیق شد. یه کم چاق شدم. موهام رو رنگ نمی کنم. زود سفید شدند. ارثیه خانواده ی مادریه دیگه. ابروها هم داره سفید میشه. اونو رنگ می کنم یا مداد می کشم. با اون روسری مشکی و فرق از وسط و مانتوی طوسی گشاد و کفشای طبی، شده بودم عین ننه نقلی ها. طفلک نمی دونم شناختم یا نشناختم. مثل این صاعقه زده ها یهو پرید بیرون مغازه و رفت. هر چی هم نصیر صداش زد: “آقای مهندس؛ آقای مهندس؛ میوه هاتون.” جواب نداد. چند دقیقه روی صندلی تو میوه فروشی نشستم و یک لیوان آب خوردم. از دم در میوه فروشی تا خود خونه انگار یک قرن گذشت.
یاد خواستگاری جمشید و حرف و حدیث خانوادهام افتادم. بابا می گفت: “بچه قرتیه خوشم نمی یاد.” حالا سابق هرکی کت شلوار می پوشید و کروات می زد می گفت: “این آدم حسابیه.” به جمشید که رسید شد قرتی. مامان هم می گفت: “بمیرم برات با این مادر شوهر و شش تا خواهر شوهر. تو که زبون نداری بیچارهات می کنند.” خواهرا هم که از چادر سر مادره و جوراب پای خواهر بزرگه … خلاصه هر چی بود یک حرفی در آوردند. آقا ناصر داداش بزرگه ی ما هم که وظیفه ی تحقیقات داشت، سنگ تموم گذاشت. اون موقع منافق و گروهک و این چیزا زیاد بود. این برادر ما رفت، نمی دونم یک پسر خاله، بابا، پدر شوهر، خواهر نمی دونم کدومشون رو پیدا کرد که جزو همین گروهک ها بود. دیگه حکم صادرشد.
منم نشستم توی دستشویی و هی زار زدم. بعد از منوچهر هم لج کردم و هر کی اومد، از همون دم در گفتم: “نه.”
ای خدا این زنگ تلفنم یک ساعته اعصاب منو ریخته بهم. ول هم نمی کنه! حرفم که نمی زنه. دل و دماغ ندارم. دستم به کار نمی ره. سبزیا وسط افتادند، دارند پلاسیده می شند. شب شد و من نه پیاز سرخ کردم، نه حبوبات پختم. این تلفنم که شوخیش گرفته. بعد از خواستگاری و نه گفتن، منوچهر تو کتش نرفت که من گفتم نه. می خواست باهام حرف بزنه. نه تو اداره می تونست. نه بیرون. گفت: “بهت زنگ می زنم. اول سه تا تک زنگ بعدش گوشی رو بردار. حرف نمی زنم تو بگو الو تا من بفهمم تویی.”
لعنتی این تک زنگ ها حسابی به همم ریخته. شماره ش افتاده رو صفحه گوشی. هر کی هست مال همین دور و اطراف خودمونه. مردم آزاره. وقتی گوشی رو برمی دارم، همین که می گم الو، یک نفس بلند می کشه و قطع می کنه. تپش قلب گرفتم. عین دخترای هیجده ساله. لعنت به شیطون، پاشم کارام مونده. اول سیم این تلفنو بکشم بعد برم رد کارم. از زندگی امروز افتادم.
/انتهای متن/