نمایشنامه 11/ سال های فاجعه
(هوا تاریک است، مریم در ایوان نشسته و گریه .صدای ساز و دهل عروسی به گوش می رسد, میرزا از اتاق بیرون می آید)
اعظم بروجردی/
صحنه ی پنجم
میرزا تقی : بسه دیگه ، بیا برو کپه ی مرگت رو بذار.
مریم: نمیام، به من چی کار داری؟
میرزا تقی: می خوام چراغ و خاموش کنم.
مریم : خاموش کن، من خوابم نمیاد.
میرزا تقی: به درک سیاه، دختره شده بلای جون من. گور پدر بچه به خواه و بچه پس انداز. به درک چقد نازت و بکشم.
(داخل اتاق می شود وچراغ را فوت می کند.عزت آهسته بیرون می آید ، در حالی که به سوی در می رود.)
عزت: کیه؟ کی در می زد؟ زبونت رو گربه خورده؟
مریم: هیچکس در نزد.
عزت: چرا خودم شنیدم، کر که نیستم.(می آید جلوی در، در را باز می کند. مدتی به بیرون نگاه می کند و با تانی در را می بندد.)
خفه خون نمی گیرن. هی می زنن، نمی گن مردم بدبخت خسته اند، می خوان کپه ی مرگشون رو بذارن.
(دوباره به اتاق باز می گردد. هنوز هم صدای ساز و دهل عروسی به گوش می رسد. صدای سوت علی از بیرون در، توجه مریم را به خود جلب می کند. مریم از جا می پرد، بلند می شود و آهسته به سوی در می رود. عزت نیز دوباره از در بیرون می آید. مریم خود را پنهان می کند. عزت هراسان به سوی در می رود. در را باز می کند به اطراف می نگرد. در را می بندد و به سوی توالت می رود.)
میرزا تقی: کجا رفتی باز؟
عزت : مستراح هم حق نداریم بریم.
میرزا تقی : گفتم نکنه بترسی.
عزت:غول شاخدارم دنبالم کنه بهتر از اینه که پیش تو زیر یک سقف باشم.
(به درون توالت می رود. مریم منتظرمی ماند. عزت بیرون می آید و به سوی اتاق می رود. مریم آهسته در را باز می کند)
علی : مثل اینکه طرف منتظر کسیه؟
مریم:آره ، اما چند شبه که ازش خبری نیست.
علی: یعنی زده زیرش؟
مریم: نمی دونم, فقط می دونم که امشب عروسیشه.
علی: پس بیچاره عزت. شاید منتظره دوماد فرار کنه و بیاد پیش اون؟
(در اتاق باز می شود. ننه نساء اُهن و تلپ کنان وارد می شود. به طرف توالت می رود، مریم و علی پنهان می شوند)
علی :عجب پیرزنه آپارتیه.
مریم: به این جوریش نگاه نکن خیلی دلسوزه.
علی: بهش که نمیاد.
مریم: دایه ی مادرم بوده. از وقتی بچه بوده اومده خونه ی بابابزرگم.
علی: شوهر نکرده؟
مریم: چرا، اما شوهرش مرد. اونم درست شب عروسی، اون وقت دیگه هیچ وقت شوهر نکرد. میگه شوورمو با جادو و جنبل از حسادت شون کشتن، می گه زن چشمش رو غیر از شوور خودش به روی هیچ مرد دیگه ای وا نمی کنه.
علی: راستی؟
مریم: آره.(مکث) هوا سرد شده، زود باش اگر کاری داری بگو وگرنه هردوتامون سرما می خوریم.
علی: باشه.
(ننه نساء از توالت بیرون می آید. لحظه ای به آسمان چشم می دوزد.)
ننه نساء: چه بزن و بکوبی راه انداختن، خیال می کنن پسره شاهه، گور بابای همه تون.(مکث)ای دل غافل، اسفندم که دود نکردن وگرنه بوش همه جا روپرکرده بود.خدا بخیر بگذرونه، الهی صد هزار مرتبه شکرت
(سلانه سلانه به طرف اتاق می رود.)
مریم : خب!
علی: خب که خب.
(مکث)
مریم: بیچاره؟!
علی: کی؟
مریم : تو این دوره زمونه به هرکی دل می بندی تو زرد از آب در می یاد.
علی : میشه، درست بگی منظورت چیه؟
مریم: هیچی.
علی:هیچی که نشد حرف.
مریم : هه! عزت، حال و روزش رو که می بینی.
علی: خودشم مقصره، نیست؟
مریم: نمی دونم.
علی:خب، دیگه؟!
مریم: چه می دونم، همه دیگه، این انجمن منجمنها ، خلاصه همه، همه.
علی: پس نرفتی؟
مریم: (مریم خلاص می شود.)نه که نرفتم، اگه کفشمم بیفته دیگه سراغش نمی رم.
علی: چرا, چون من گفتم؟
مریم: نخیر, واسه ی این که من دیگه دنیا رو اون شکلی که می دیدم نمی بینم.
علی: میشه بپرسم حالا چطور می بینی؟
مریم: نمی دونم، به این زودی که نمی تونم بگم…
علی : خب؟!
مریم: تو آخرش نگفتی کی هستی؟
علی: یکی مثل تو.
مریم: بگو دیگه؟
علی: گفتم که یکی مثل تو که داره دنیا رو همون شکلی که هست می بینه.
مریم: می شه به منم یاد بدی؟
علی: چی رو؟
مریم: که دنیا رو همون شکلی ببینم که هست.
علی: خب اگه بخوای.
مریم: معلومه که می خوام.
علی: خب پس یادت می دم، بیا اینارو واسه ی تو آوردم.
(کتاب به او می دهد.)
مریم:چقدر زیاده، این همه رو باید چکار کنم.
علی: بریز تو قابلمه و همشون بزن و سر بکش.
مریم: لوس.
علی: خب بخونشون دیگه.
مریم: بعدش؟!
علی: پنج شنبه ی هفته ی دیگه، مردم بعد از نماز ظهرو عصر، جلوی مسجد جمع می شن.
مریم: منم می تونم بیام؟
علی:اگه بابات بذاره.
مریم:هرطوری شده، می یام، می بینی که می یام.
(صدای آهسته ای که به گوش می رسد، و هر دو برمی گردند.عزت با ساکی در دست از اتاق خارج می شود. علی با دست اشاره می کند و در گوشه ای پنهان می شود. عزت به اطراف نگاه می کند. و همه چیز را زیر نظر دارد. آهسته به سوی در می آید و در را باز می کند.آه بلندی می کشد و باز به شکم خود می نگرد. در را می بندد و می رود. مریم مات و متحیر مانده است. میرزا تقی از درون خانه عزت را صدا می زند و چون صدایی نمی آید، بیرون می آید و باز صدا می زند. به طرف توالت می رود.)
میرزا تقی: ای بترکی زن، دم به ساعت میره خلا.(به در توالت می کوبد.) دلت پیچ می زنه، یا بالا میاری؟ هی، می خوای حکیم خبر کنم؟ زبونت رو گربه خورده؟ یه هیسی، یه هُوسی. (به در توالت می کوبد. بعد آهسته در را باز می کند. فتیله ی چراغ توالت را پایین می کشد.صدا می زند. گویا صد سال پیرتر می شود، در کوچه را باز می کند. نگاه می کند و در را می بندد.) خاک به سرت مرد، این دفعه هم سرت کلاه رفت. سال هاست که مثل اسب عصاری هی چوب تو سرت می زنن و تو دور خودت می چرخی. هر چی خوبی می کنی، بدی می بینی. بیا اینم مزد دستت. ای دل غافل، هرکی بهم گفت، یک گوشم رو در کردم و یکی رو دروازه. ای بی پیر! زن جماعت که وفا و بقا ندارین. همه تون سرو ته یک کرباسین. (مکث) باجی خانم، باجی خانم. هی، بازم تو، توی بی پیر که هیچ وقت باهام یک کلوم حرف نزدی اِلا وقت مرگت. اما چشمت رو تو چشمای من واز کردی و توی چشمای من بستی. اما قدر ندونستم؛ زن. یعنی به من هم یاد نداده بودن. فقط یادم دادن که سرکشی کنم و به اصطلاح مرد باشم. ای روزگار نکبتی، گندت بزنن. (به آسمان نگاه می کند.) شکر، شکر.
ادامه دارد…
/انتهای متن/